امشب آزادم ز غمها چون گلی در بوستانم
چون نسیمی در هوا آزاد و تنهایم
به هر سویی روانم ، وای بتوانم ؟
نمی دانم ولی حس عجیبی در وجودم رخنه دارد
او مرا با خود به هر جایی کشاند
دوست دارم ، دوست دارم یک نفس دور از هیاهو ،
دور از این رنگ و ریا و پستی ِ خو ،
یک نفس باشم میان جنگلی پر ز نگاه بچه آهو ،
آه می دانی چه زیبا باشد آن چشمان جادو وار و زیبایش
نگاهش عین رویایی است جادویی
ولی اول گریزد ، ترس دارد
آری از انسان و این حس غریب ِ دوستی ، دل خوش نباشد
چون بدیدست او چه سان با یک نگاه ،
با یک دروغ ؛ اسیر دام صیادان بی رحم است
که حق دارد ، که حق دارد
تو گو باید چگونه در کنارش جای گیرم ؟
چگونه دستی از مهر و وفا سویش بگیرم؟
که حق دارد گریزان باشد از این دامهای پر ز حیله
که حق دارد ؛
ولی آهوی من ، آهوی زیبا روی ِ دشت سبز رویاها
منم چون تو گریزانم
از این دنیا ، از این رنگ و ریا ها
اگر خواهی بدانی علتش را ، باز خواهم گفت اما ،
تو خود بهتر دلیل این همه نا مهربانی را بدانی
نمی دانم چرا ؟ آخر چرا نباید مهربانی روزی هر روز ما باشد؟
صفا در قلب ما ،
وفا در چشم ما ،
و عشق و مهربانی بر لبان ما ؟
بیا آهوی من ، با من بیا تا با تو من همراه و هم آوا شوم
بیا تا با تو شاید به دست باد بسپارم
تمام درد دلهای ِ دل فرسوده ام را
ولی این را بدان با تو
همیشه، هر کجا ، هر لحظه
احساس خوشی دارم
چه خوشحالم که اینجایم
کنارت هیچ رنگی نیست ، هیچ ترسی نیست
نمی دانم تو هم حس مرا داری ؟
تو چشمانت حکایت از دلت دارد
نگاهت آن صدای گرم و زیبای ِ دلت را باز می گوید
چه خوشحالم ،
چه خوش بختم ؛
چه آزادم ،
من امشب آری آزادم
رهایم از تمام غصه ها و خستگی ها،
چون ترا دارم ، کنارت گرمی مهر و صفا
پر شور تر از گرمی آتش برایم
فقط این نکته را گویم ،
مرا باور کن و با من بمان ای نازنینم
که من بی تو سرابم ، خالی ام ، آتش به جانم
ترا من با تمام هستی ام من دوست می دارم
چه خوشحالم ، چه آزادم .