معماری با مصالحی از جنس دل

"Baran"

عضو جدید
آدم ها مثل کتابن

از روی بعضی هاباید مشق نوشت ...

از روی بعضی ها باید جریمه نوشت ...

بعضی ها رو باید چندبار خوند تامعنیشونو بفهمیم ...

و بعضی ها رو باید نخونده دور انداخت


زیبای نازنين

بايد از روي تو ...توي كتيبه ها نوشت




 

"Baran"

عضو جدید
شاهزاده سرزمین من...

اگر تمامی واژگان محبت آمیز دنیا را هم در گوش محبوبت زمزمه کنی...

اگر تمامی شعرهای عاشقانه را برایش بفرستی...

باز هم او تورانمیخواهد...

بانوی سرزمین من! عاشقانه کسی را می پرستد که وفادار باشد...

نه اینکه به بهانه دوست اینترنتی و...

هر روز به یه نگار از عشق و محبت بگوید و دل ببازد...


حرفهای عاشقانه ...نگاههای عاشقانه...آغوش های عاشقانه...مقدس تر

آن چیزی است که تو تصورش را میکنی...

پس خودت را خسته نکن

و با هر نفس دل یک نفر را نلرزان...

نکند میخواهی برای همیشه تنها بمانی؟!!!!...
 
آخرین ویرایش:

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزگار نبودنت را برایم دیکته میکند, ونمره من باز هم صفر است..
هیچ وقت نبودنت را یاد نخواهم گرفت..!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



دلت تنگ است ميدانم ، قلبت شكسته است مي دانم ، زندگي برايت عذاب است ميدانم ، دوري برايت سخت است ميدانم … اما براي چند لحظه آرام بگير عزيزم …

گريه نكن كه اشكهايت حال و هواي مرا نيز باراني مي كند ، گريه نكن كه چشمهاي من نيز به گريه خواهند افتاد … آرام باش عزيزم ، دواي درد تو گريه نيست!

بيا و درد دلت را به من بگو تا آرام بگيري ، با گريه خودت را آرام نكن...!

با تنهايي باش اما اشك نريز ، درد دلت را به تنهايي بگو زماني كه تنهايي!

گريه نكن كه اشكهايت مرا نا آرام ميكند .! گريه نكن چون گريه تو را به فراسوي دلتنگي ها ميكشاند ! گريه نكن كه چشمهايم طاقت اين را ندارند كه آن اشكهاي پر از مهرت را بر روي گونه هاي نازنينت ببينند ،

و دستهايم طاقت اين را ندارند كه اشكهاي چشمهايت را از گونه هايت پاك كنند .! گريه نكن كه من نيز مانند تو آشفته مي شوم!

گريه نكن ، چون دوست ندارم آن چشمهاي زيبايت را خيس ببينم!

حيف آن چشمهاي زيبا و پر از عشقت نيست كه از اشك ريختن خيس و خسته شود؟

اي عزيزم ، اي زندگي ام ، اي عشقم ، اگر من تمام وجودت مي باشم ،اگر مرا دوست ميداري و عاشق مني ، تنها يك چيز از تو ميخواهم كه دوست دارم به آن عمل كني و آن اين است كه ديگر نبينم چشمهايت خيس و گريان باشند! زندگي ارزش اين همه اشك

ريختن را ندارد ، آن اشكهاي پر از مهرت را درون چشمهاي زيبايت نگه دار ، بگذار اين اشكها در چشمانت آرام بگيرند …

عزيزم گريه نكن چون من از گريه هايت به گريه خواهم افتاد ! وقتي اشكهايت را مي بينم غم و غصه به سراغم مي آيد!

وقتي اشكهايت را ميبينم حال و هواي غريبي به سراغم مي آيد ! وقتي اشكهايت را ميبينم ، از زندگي ام خسته مي شوم! وقتي اشك ميريزي دنيا نيز ماتم ميگيرد ،

پرندگان آوازي نميخوانند ، بغض آسمان گرفته مي شود ، هوا ابري مي شود و پرستوهاي عاشق خسته از پرواز !

گريه نكن عزيزم… آرام باش عزيزم، بگذار اين اشكهاي گذشته را از گونه هاي نازنينت پاك كنم ، دستهايت رادر دستان من بگذار عزيزم، سرت را بر روي شانه هايم بگذار عزيزم و درد و دلهايت را در گوشم زمزمه كن عزيزم … من مي شنوم بگو درد دلت را عزيزم! با گريه خودت را خالي نكن عزيزم چون بغض گلويم را مي گيرد ، با گفتن درد دلت به من خودت را خالي كن تا دل من نيز خالي شود!

ميدانم وقتي اين متن مرا ميخواني اشك از چشمانت سرازير مي شود آري پس براي آخرين بار نيز گريه كن چون اين درد دلي بود كه من نيز با چشمان خيس نوشتم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقدر زمونه بی وفاست

نمی دونم خدا کجاست

یکی بیاد بهم بگه

کجای کارم اشتباست ؟

گاهی می خوام داد بکشم

اما صدام در نمیاد

بگم آخه خدا چرا دنیا به آخر نمیاد ؟
:(:cry:

اگر آواز می خوانم ،
اگر اندوه از چشمان من پیداست ،
اگر راه گلویم را گرفته بغض پنهانی ،
اگر دریا نه یک رودم به سمت خود پریشانی ،
اگر باران ندارم ابر بی بارم ،
اگر دیوانه ام .......
تگر مستم................
فقط یک آروز دارم بدانی : ................
دوستت دارم
عشقم
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر خنده معنایی ندارد ...
فـقـط می خندی تا دیگران ، غم آشیانه کرده در چشمانت را نـبـیـنـنـد !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر حتی اشکهای شبانه هـم آرومت نمی کنند ...
فـقـط گریه می کنی چون به گریه کردن عادت کرده ای !
وقتی دلت خسته شــد ،
دیگر هیچ چیز آرومت نمی کند به جز دل بریدن و رفتن ...



 

mohanna360

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور


فروغ فرخ زاد

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبيه شمع كه خيلي نجيب ميسوزد
دلم براي تو گاهي عجيب ميسوزد

دلم براي دل ساده ام كه خواهد خورد
دوباره مثل هميشه فريب، ميسوزد

نشسته اي به اميد كه؟ گُر بگير اي عشق
هميشه آتش تو، بي لهيب ميسوزد

تو اشتباه نكردي، گناه آدم بود
اگر هنوز بشر، پاي سيب ميسوزد

من آشناي تو بودم، ولي ندانستم
غريبه ها دلشان هم، غريب ميسوزد


براي من، فقط اين دل، ز عشق جا مانده است
كه با نگاه شما، عن قريب ميسوزد
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پنجره ای نشانم دهید تا من برای همیشه نگاه منتظر پشت آن باشم.
پنجره ای نشانم دهید.
من خانه ای دارم با چهار ضلع بلند آجری
روشنایی خورشید را از یاد برده ام
آسمان پر ستاره را نیز.
پنجره ای نشانم دهید.
پنجره ای كه پرواز گنجشكان را از پشت آن تماشا كنم
و خوشبختی مردمان را و گذر فصلها را.
در كوچه ما خانه ها را بی پنجره می سازند
 

marziye70

عضو جدید
تو را نه عاشقانه و
نه عاقلانه و
نه حتی عاجزانه
که تو را
عادلانه در آغوش میکشم
عدل مگر نه آن است که
هر چیزی سر جای خودش باشد!

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شروع قصه با تو بود
و هرچند سرگردانم امروز
میدانم خدا اگر بخواهد
دیر یا زود
به دست های تو تمام می شود..
به دست های تو تمام می شوم..
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خسته‌ام از دست دل‌هایی چنین...
پیش‌پا افتاده‌تر از " خار و خس"
ای خوشادل‌های دور از دسترس....!
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کلمات به اشکال مبهمی می رسند

برای نوشتن قسمتی از من

که ممکن نیست

....

جایی که تکه هایم

در کلمات

غرق می شوند ..
 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حالا تو مانده ای و ایستگاهی که قطارش رفته است !؟...

حالا تو مانده ای و ریلهای سیاهی که دیگر هیچ گوشی برایش به زمین دوخته نشده است !؟...

ریلهایی که دیگر قطاری ندارد ، نه قطاری ، نه سوزن بانی ، نه یک نیمکت خالی و نه چمدانی که جامانده است !

تنها تو مانده ای ، تو تنها جا مانده ای ...

نه از قطار ...

از دلش !!!

 

marziye70

عضو جدید
می رسد روزی ، بی من روز ها را سر کنی
می رسد روزی ، مرگ عشق را باور کنی
می رسد روزی تنها در کنار عکس من
شعر های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

 

mohammad azizi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلگیر شدی جانا ؟ از عشق نمی دانی
دلدار شدی ما را ، شاید که پریشانی
دور از تو پریشانم ، آتش زده بر جانم
این دیده ی گریان را ، خونین ز چه گردانی ؟
پرواز دو پروانه ، مستانه چو دیوانه
از خویش گسستن را ، آنگه تو به سامانی ؟
آن آتش سوزان را ، حیران شدن جان را
دیدّی و نپرسیدی ، دانم که ز رندانی
دلگیر منم با تو ! روی سخنم با تو
در فکر چه هستی هان ؟ اینگونه پریشانی ؟
از عشق گریزانم ، از غصه هراسانم
ای عاشق دیوانه ، این فتنه چه گردانی ؟
گاهی کندم دلخون ، دیوانه مرا مجنون
خوارم کند از افسون ، گوید ز چه خندانی؟
بر سینه زند چنگی ، بر سر بزند سنگی
بر حال دل زارم خندد ز چه گریانی ؟
آخر به سر دارم ، دست از تو نبردارم
ای یار چه خونخواری ، شاید تو به حرمانی
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
همیشه لبخند می زنم تا تمامی غم هایم را پنهان کنم

نمی خواهم بدانی درد با تو نبودن وسعتی است به اندازه تمامی غم هایم .
:heart:
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتم که نبینی پریشان شدنم را
غمناک ترین لحظه ی ویران شدنم را
در خویش فرو رفتم و در خویش شکستم
تا که یک لحظه نبینی غم تنها شدنم را .
 

نادین

عضو جدید
کاربر ممتاز
این کلبه چون آتشکده ، زندان من است
بیمارم و دیدار تو درمان من است
هر چند که تنها و غریبم اینجا
از عشق تو صد خاطره مهمان من است .
 
بالا