خودتو با یه شعر وصف کن...!

DOZI

اخراجی موقت
هر روز عمرم از ديروز بد تره

عمري كه هر نفس بي غم نمي گذره

دلگير و خسته ام، بي روح و ساكتم

نبضم نمي زنه، پلكم نمي پره

مي دونم، امشبم از خواب مي پرم

از گريه ، تا سحر خوابم نمي بره

اين زنده موندنه،بازنده موندنه

بي دوست،زندگي! مرگ از تو بهتره

اون روبروم داره پرواز مي كنه

مي بينمش هنوز از پشت پنجره

هي دَس تكون مي دم هي داد مي زنم

اون سنگدل ولي هم كوره هم كره

حتي اگه من از اين عشق بگذرم

قلبم شكسته و از حقش نمي گذره

دوران گيجي و سرگيجه گيت گذشت

محكم بشين دلم اين دورِآخره
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
تنها شدهام
در کوله بار مهر و محبت کم رنگ شده
شاید روزی دوباره پر شوم از مهر از محبت
اما کنون که کوله بارم خالیست کسی هست که به من محبت کند
کسی که بی دریغ عشق بورزد
 

chinir

عضو جدید
ای عشق

ای عشق

مرا می خواستی با شیون ای عشق/برای ذبح کردن کشتن ای عشق
ولی انصاف هم چیز بدی نیست/چه کاری که نکردی بامن ای عشق
:heart::heart::heart:
 

DOZI

اخراجی موقت
رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم تا دوست را به یاری نخوانیم،

برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند.

طعم توفیق را می چشاند.

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند یاد "تنهایی" را در سرت زنده میكند .

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است .

" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است

و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم.
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
اسمان دلم گاهی بارانیست
اما نه از ادمها از دلم
از دلی که هر روز به یاد عزیزی میتپد
اما به خودش و همگان میگویم دیگر دوستش ندارم و فراموشش میکنم
به ادمهای مختلف تکیه میکنم
هر روز در کار خود را غرق میکنم
تا فراموشش کنم
اما هیچ کس نمیفهد چشمانم گریانم و نگاه غمگینم را
خیال میکردم اگر با ادمهای همدرد خود باشم شاید درکم کنند
اما انها خود را میفهمن و نه مرا
برای همین به کلبه تنهایی خود برمیگردم تا ارام بمیرم
 

subzero619

عضو جدید
به تماشا سوگند
و به آغاز كلام


و به پرواز كبوتر از ذهن
واژه اي در قفس است‌.

حرف هايم ، مثل يك تكه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم‌:
آفتابي لب درگاه شماست
كه اگر در بگشاييد به رفتار شما مي تابد.

و به آنان گفتم : سنگ آرايش كوهستان نيست
همچناني كه فلز ، زيوري نيست به اندام كلنگ .
در كف دست زمين گوهر ناپيدايي است
كه رسولان همه از تابش آن خيره شدند.
پي گوهر باشيد.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببريد.

و من آنان را ، به صداي قدم پيك بشارت دادم


و به نزديكي روز ، و به افزايش رنگ .
به طنين گل سرخ ، پشت پرچين سخن هاي درشت‌.

و به آنان گفتم :
هر كه در حافظه چوب ببيند باغي
صورتش در وزش بيشه شور ابدي خواهد ماند.
هركه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود.
آنكه نور از سر انگشت زمان برچيند
مي گشايد گره پنجره ها را با آه‌.

زير بيدي بوديم‌.
برگي از شاخه بالاي سرم چيدم ، گفتم :
چشم را باز كنيد ، آيتي بهتر از اين مي خواهيد؟
مي شنيديم كه بهم مي گفتند:
سحر ميداند،سحر!

سر هر كوه رسولي ديدند


ابر انكار به دوش آوردند.
باد را نازل كرديم
تا كلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پر داوودي بود،
چشمشان را بستيم .
دستشان را نرسانديم به سر شاخه هوش‌.
جيبشان را پر عادت كرديم‌.
خوابشان را به صداي سفر آينه ها آشفتيم‌.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز


[FONT=&quot]ساعتها زیر دوش به کاشی های حمام خیره میشوی[/FONT]
[FONT=&quot]غذایت را سرد می خوری ناهار ها نصفه شب ، صبحانه را شام[/FONT]!
[FONT=&quot]لباسهایت دیگر به تو نمی آیند، همه را قیچی می زنی[/FONT]!
[FONT=&quot]ساعتها به یک آهنگ تکراری گوش می کنی و هیچ وقت آهنگ را حفظ نمی شوی[/FONT]!
[FONT=&quot]شبها علامت سوالهای فکرت را می شمری تا خوابت ببرد[/FONT]!
[FONT=&quot]تنهائی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست[/FONT]…
[FONT=&quot]روزهای من اینگونه و شبهایم اصلاً نمیگذرد[/FONT].
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
مهربانی مرا در اغوش بگیر که دلم میخواهد فریاد بزنم
ارام مرا در اغوش گرم خود بفشار تا به راحتی اشک بریزم
مرا نوازش کن و ارام بگو همه چیز را درست میکند خدا
تنها خدا میداند چه دردی داری
ادمها تنها تظاهر میکنند در حالی که هیچ نمیدانند
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
............

............

کمی مهربانی میدهی
کمی شوق زندگی
کمی ارامش
میدانی چند روزیست که فراموش کرده ام
زندگی چه طعمی دارد
 
  • Like
واکنش ها: 1408

همراهی

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
حافظ
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تصویر من همیشه همان است که دیده اید
چون آینه شکار مجازی نمیکنم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
می گویند : شاد بنویس ...

نوشته هایت درد دارند!

و من یاد ِ مردی می افتم ،

که با کمانچه اش ،

گوشه ی خیابان شاد میزد...

اما با چشمهای ِ خیس ... !!
 

DOZI

اخراجی موقت
برايت خاطراتي بر روي اين دفتر سفيد نوشتم

که هيچکسي نخواهد توانست چنين خاطرات شيريني را

براي بار دوم برايت باز گويد.

چرا مرا شکستي ؟چرا؟

اشعاري برايت سرودم

که هيچ مجنوني نتوانست مهرباني و مظلوميت چهره ات را توصيف کند

چرا تنهايم گذاشتي ؟چرا؟

چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روي ورق هاي باقي مانده وجودم نگاشتم

چرا اين چنين کردي با من ؟چرا؟

زيباترين ستارگان آسمان را برايت چيدم.

خوشبو ترين گلهاي سرخ را به پايت ريختم.

چرا اين چنين شد/؟چرا؟

من که بودم؟

که هستم به کجا دارم مي روم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میبینم اما کاش از اول هم نمیدیدم
میبینم که چه ساده دل میکنن از هم
میبینم چه ساده اشک بر دیدگان اشخخاصی که عاشق اند سرازیر میشود
میبینم
نگاه منتظر کسانی که کسی را دوست میدارند
کاش هرگز نمیدیدم
که اینگونه دلم خون شود
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
قرارمان فصل انگور
شراب که شدم بیا
تو جام بیاور و من جان

جام را خالے از جان کن
هراسے نیست
فقط تو خوش باش

همین برایم کافےست ...
 
  • Like
واکنش ها: 1408

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
سکوتم را همان طور تعبیر کن که همیشه مرا تعبیر میکردی
اشتباهی تعبیر کن
 

DOZI

اخراجی موقت
ای آسمان زیبا امشب دلم گرفته


از های و هوی دنیا امشب دلم گرفته



یک سینه غرق مستی دارد هوای باران



از این خراب رسوا امشب دلم گرفته



امشب خیال دارم تا صبح گریه کردن



شرمنده‌ام خدایا امشب دلم گرفته



خون دل شکسته بر دیدگان تشنه



باید شود هویدا امشب دلم گرفته



ساقی عجب صفایی دارد پیاله تو



پر کن به جان مولا امشب دلم گرفته



گفتی خیال بس کن فرمایشت متین است



فردا به چشم اما امشب دلم گرفته
 

امالیا

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاشقم اهل همین کوچه ی بن بست کناری

که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی

تو کجا،کوچه کجا، پنچره ی بازکجا

من کجا ،عشق کجا، طاقت آغاز کجا

تو به لبخند و نگاهی

من دلداده به آهی

بنشستیم، تو در قلب و من خسته به چاهی

گنه از کیست؟

ار آن پنجره باز؟

از آن چشم گنه کار؟

از آن خنده معصوم؟

از آن لحظه دیدار؟
 

zahra.71

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از صداها گذشتم
روشنی را رها کردم
رویای کلید از دستم افتاد
کنار راه زمان دراز کشیدم....
 
  • Like
واکنش ها: DOZI

DOZI

اخراجی موقت


روزگار ما وفا با ما نداشت

طاقت خوشبختی دل ما را نداشت

پیش پای ما سنگی گذاشت

بی خبر از مرگ ما پروا نداشت

آخر این غصه هجران بودو بس

حسرت رنج و فراوان بودو پس......
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
کمی تاریکم
کمی روشن
تنها کافیست
مرا سیاه و سفید ببینی
انوقت میفهمی
روزگارم چگونه میگذرد
 

m3164

کاربر فعال تالار مهندسی شیمی
کاربر ممتاز
پشت این نقاب خنده
پشت این نگاه شاد

چهره خموش مرد دیگری است

مرد دیگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض

بی امید بی امید بی امید زیسته​

مرد دیگری که پشت این نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه

با تمام قلب خود گریسته
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
گریستن دیگر برایم سخت شده
نفس کشیدن برایم سخت شده
ارام میروم و میایم
همچو بادی هستم
که با تندباد
به اسمانهای دور میرود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همه چیز تمام شد !

سوار قطار شدی و رفتی

حالا باید در شهری دور باشی !

در قلب من چه کار می کنی ؟!
 

**ALmA**

عضو جدید
[FONT=&quot]حالمان بد نیست[/FONT][FONT=&quot]،[/FONT][FONT=&quot] غم کم می‌خوریم[/FONT][FONT=&quot]
کم که نه! هر روز کم کم می‌خوریم
آب می‌خواهم, سرابم می‌دهند
عشق می‌ورزم, عذابم می‌دهند
خود نمی‌دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟؟؟
عشق آخر تیشه زد بر ریشه‌ام
تیشه زد بر ریشه‌ی اندیشه‌ام
عشق اگر این است مرتد می‌شوم
خوب اگر اینست من بد می‌شوم
بس کن ای دل، نابسامانی بس است
کافرم، دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم
عاقبت، آلوده‌ی مردم شدم
بعد از این با بی‌کسی خو می‌کنم
هرچه در دل داشتم رو می‌کنم
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه‌ی بازار ماست
من نمی‌گویم که خاموشم مکن
من نمی‌گویم فراموشم مکن
من نمی‌گویم که با من یار باش
من نمی‌گویم مرا غم‌خوار باش
من نمی گویم، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم، یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود
قصه‌هایم را خریداری نبود
وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود
آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه‌ام
بویی از فرهاد دارد تیشه‌ام
عشق از من دور و پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود
چند روزی هست حالم دید نیست
حال من از این و آن پرسید نیست
گاه بر روی زمین زل می‌زنم
گاه بر حافظ تفائل می‌زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود، آنچه می‌پنداشتیم!!![/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

Similar threads

بالا