تو يک روياي نااميدانه هستي
نه روياي انجام دادن کاري , بلکه تنها روياي بودن.
هر لحظه آگاه و هوشيار و در عين حال،
آن برهوتي که ميان تصوري که خودت از خودت داري
با تصور ديگران از تو فاصله انداخته است.
... احساس سرگيجه و نياز مداوم و سوزنده به نقاب از چهره برافکندن ...و بالاخره شفاف شدن , خلاصه شدن، همچون شعله اي خاموش شدن.
هر لرزش صدا دروغي است و هر هيبتي اشتباه و هر لبخند شکلکي است.
خودت را بکشي ؟ نه , کار خيلي زشتي ست. کاري که نبايد کرد.
اما ميتوانستي بي حرکت بشوي , ساکت بماني
در اين صورت دست کم ديگر دروغ نمي گويي
مي تواني خودت را از همه جدا کني يا در اتاقي محبوس نگه داري
به اين ترتيب ديگر مجبور نيستي نقش بازي کني، ماسک به صورت بگذاري و شکلکهاي دروغين بسازي... يا لابد اينطور فکر مي کني.
اما حقيقت به تو نيرنگ ميزند.
مخفيگاه تو مهر وموم نيست
زندگي از هر روزنه اي به درون نشت ميکند
و تو مجبوري که عکس العمل نشان بدهي و هيچکس نمي پرسد آيا اين بازتاب اصيل است يا نه؟
پرسونا / اینگمار برگمان