بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

خوراکی ها رو میزاریم وقتی همه رفتن میخوریماااا...

واسه شوما فقط قصه داریم...
اهههه
مایده!
اینجوری مهمون داری! زود باش
آجیل و شیذینی و میوه!
با چای
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج نشستم؟
چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟

ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌ آقا شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می داد، حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی‌ می‌بنده. ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم کوسه هم پینوکیو که دروغ می گفت.

فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند وگذاشتند شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سر ما را نبرد.

ما نتیجه می گیریم : که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم.
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت:

جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه
!


اینطوری تعریف میکنه
:


من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی.

20
کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو


ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد
.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت

.


اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم،

نه از موتور ماشین سر در میارم
!!


راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم
.


دیگه بارون حسابی تند شده بود
.


با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد
.


من هم بی معطلی پریدم توش.


اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم
.


وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر

دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست
!!


خیلی ترسیدم!


داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.



هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه
!


تمام تنم یخ کرده بود
.


نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره
.


تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم
.


تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره،

اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده


نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم
.


ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت،

یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند
.


از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم
.


در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون
.


اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم
.


دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین


بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند


یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد
:


ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم
سوار شده بود!!!؟


 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارررررررررررررررررر
غيبت غيبت !!! :دي



فيداي دل شوما برويم ما
اومديم كه به داد دلت برسيم



سيلام بر همه كرسي نشينان
خوبين ؟ خوشين ؟ تعطيلات چطوره ؟


الان؟! تا حالا کوجا بودی بی وفاااا؟!

اهههه
مایده!
اینجوری مهمون داری! زود باش
آجیل و شیذینی و میوه!
با چای

نگار ژون خیلی گرونه بابا...
چیکار کنم؟!
پس شما نخورین ما جلو مهمون حفظ ظاهر کرده باشیم...!!!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نامه ی کاکل زری به خدا


بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ …

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز


اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستار تو

بابی


بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.


نامه شماره دو

سلام خدا

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..

بابی


اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.


نامه شماره سه

سلام خدا

اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی


بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.


نامه شماره چهار

سلام خدا

مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده

 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نگارررررررررررررررررر
غيبت غيبت !!! :دي



فيداي دل شوما برويم ما
اومديم كه به داد دلت برسيم



سيلام بر همه كرسي نشينان
خوبين ؟ خوشين ؟ تعطيلات چطوره ؟
سلام
نه بااب
غیبی چیه
من جلو روتم میگم!

الان؟! تا حالا کوجا بودی بی وفاااا؟!



نگار ژون خیلی گرونه بابا...
چیکار کنم؟!
پس شما نخورین ما جلو مهمون حفظ ظاهر کرده باشیم...!!!
بدووووو
آبرومون رفت
من آجیل رو میارم
از اون سری قایم کردم پشت پشتی :دی
 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
چه سرعتی داره اینجاااااااااااا زیر کرسی سوختممممممم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خالی بند
تو نیمرو هم بلد نیستی چه برسه به غذا

از گرمای محبته : دی

بله كه بلتم ، يه پا كدبانوئم واس خودم
شيريني درس ميكنم برات باقلوا اصن با ادم صوبت موكنه هي موگوئه بيا منو بخور بيا منو بخور :دي

 

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
مائده خانم کاری کردند که من از جام بلند شم برم چایی درست کنم !!!! :biggrin:
 

Maenad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اینم فهمید خالی بستی :دی
بپه ها حوصله یه داستان طولانی دارین/
از قصه های مجید
به بهانه فوت بی بی گشتم یافتمش

خدا رحمتش کنه...بوگو نگاز ژون که دمت همیشه گرم...


بیا خونه بهت میگم...


مائده خانم کاری کردند که من از جام بلند شم برم چایی درست کنم !!!! :biggrin:

زحمت شد واستون...!!! ای بابا ما راضی به پا شدن شما از جاتون نبودیم!!!


یا ا...

صابخونه مهمون نمیخاید...
اینجا قصه میگید؟؟؟؟

صاحب خونه نی...
ولی شوما بیا... تا چایی سرد نشده بزن بر بدن...
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مائده خانم کاری کردند که من از جام بلند شم برم چایی درست کنم !!!! :biggrin:
یه شب یه کار کردن من نصفه شبی رفتم قهوه درست کردم و بی خواب شدم! نکه بقیه شبا سر شب می خوابم!!!!
یا ا...

صابخونه مهمون نمیخاید...
اینجا قصه میگید؟؟؟؟

بفرمایین!
بله که میگیم
امشب یه چند تایی گفتیم
دارم نظر جمع رو می پرسم که اگه حوصله دارن یکی از داستانای مجید رو بذارم!
ظولانیه ها
 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
صاحب خونه نی...
ولی شوما بیا... تا چایی سرد نشده بزن بر بدن...

ممنون یه دقه اومدیم خودتونو ببینیم:دی
بله بله خوش اومدين بفرماييد بالا دم در بده

همینجا خوبه مرسی.....

بفرمایین!
بله که میگیم
امشب یه چند تایی گفتیم
دارم نظر جمع رو می پرسم که اگه حوصله دارن یکی از داستانای مجید رو بذارم!
ظولانیه ها

اره بذارید...از بیکاری که بهتره......
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باشه پس من قصه رو می ذارم
تا وقته اسپم غیبت خوردن همه چی آزاده :ی
 

Similar threads

بالا