عشق مني بابايـــــــــــي

anise b

عضو جدید
کاربر ممتاز
4 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم هر كاری رو می تونه انجام بده .




5 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .




6 ساله كه بودم فكر می كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.




8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.






10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چیز با حالا كاملاً فرق داشت.

12 ساله كه شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه كه بچگی هاش یادش بیاد.





14 ساله كه بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .

16 ساله كه شدم دیدم خیلی نصیحت می كنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .


18 ساله كه شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .

21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس كننده ای از رده خارجه




25 ساله كه شدم دیدم كه باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای زیادی درباره این موضوع می دونه و زیاد با این قضیه سروكار داشته .

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره كرده و خیلی تجربه داره .





40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه كار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .



50 ساله كه شدم ... !

حاضر بودم همه چیز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم !
اما افسوس كه قدرشو ندونستم ...... خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !

حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ......



 

fereshte.m

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن,
کاربر ممتاز
چرا تشکر نداره!!!!!!!

خیلی ممنونم
 

Shahab

مدیر تالار عکس
مدیر تالار
کاربر ممتاز
قشنگ بود من بهت امتياز دادم
 

Similar threads

بالا