هر کی سوتی داده تعریف کنه!

paeeizan

اخراجی موقت
منم یک بار ... یه جایی کنکور داشتم دیرم شده بود .... از تاکسی پیاده شدم ... بدو بدو رفتم که برسم سرجلسه ....
دیدم آقاهه میگفت ..آقا ..آقا ...کرایه چی شد .....
مسافراش هم همه نگام میکردن ... منم با اعتماد به نفس بالا ..برگشتم و.......
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه استاد خانوم زیبا داشتیم.. یه روز کلاس داشتیم باهاش ..کلاسمون تو سمعی بصری بود آخه بچه ها کنفرانس داشتن...یه 10 مین دیر رسیدم رفتم داخل دیدم کنفرانس هنوز شروع نشده استادم ردیف جلو نیس..بلند گفتم : این جیگر طلا خودش هنوز نیومده..
دیدم کلاس ساکت شد یه دفعه استادمون از عقب کلاس بلند شد... بدبخت خندش گرفته بود باخنده گفت: خوش اومدین آقای فلانی...کلاس که ترکید از خنده منم قرمز رفتم بشینم دیدم فقط کنار خانوم جا خالی بود...شانس که نداشتیم
 

Nilpar

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه استاد خانوم زیبا داشتیم.. یه روز کلاس داشتیم باهاش ..کلاسمون تو سمعی بصری بود آخه بچه ها کنفرانس داشتن...یه 10 مین دیر رسیدم رفتم داخل دیدم کنفرانس هنوز شروع نشده استادم ردیف جلو نیس..بلند گفتم : این جیگر طلا خودش هنوز نیومده..
دیدم کلاس ساکت شد یه دفعه استادمون از عقب کلاس بلند شد... بدبخت خندش گرفته بود باخنده گفت: خوش اومدین آقای فلانی...کلاس که ترکید از خنده منم قرمز رفتم بشینم دیدم فقط کنار خانوم جا خالی بود...شانس که نداشتیم



الهیییییییییییییی................یه بار یه معلم خیلی مذهبی داشتیم دماغش مثل ریل قطار بود....ازش توی دفتر کاریکاتور می کشیدیم.....دفتره افتاد دستش!! بهش گفتم: اقا لای دفتر عکس نا محرم هست نبینینش......بنده خدا رفته بود داده بود زنش ببینه...زنشم نامردی نکرد اومد یه قشقرقی تو مدرسه به پا کرد
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
الهیییییییییییییی................یه بار یه معلم خیلی مذهبی داشتیم دماغش مثل ریل قطار بود....ازش توی دفتر کاریکاتور می کشیدیم.....دفتره افتاد دستش!! بهش گفتم: اقا لای دفتر عکس نا محرم هست نبینینش......بنده خدا رفته بود داده بود زنش ببینه...زنشم نامردی نکرد اومد یه قشقرقی تو مدرسه به پا کرد
چه باحاللللللللللللللللللللللل:D
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا اخرش هم دفترو نگاه نکرد.....ترسیده بود تیری از نگاه نا محرم به قلبش فرو بره :دی
بدبختتتتتتتت

این استاد ماکه خداییش باحال بود از اون قضیه به بعد با ما طبیعی شده بود میومد میشست با هم صحبت میکردیم از در و دیوار
 

ghxzy

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
یه سوتی از دادشم بگم...
یه روز داداشم داشت مکس پین بازی میکرد ...یدفه تو بازی ادما ریختن تو. اتاق تا مکس پینو بکشن...
داداشم اینقدهول شده بود رفت زیر میز کامپیوتر قایم شد...
 

mina jigili

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضی از سوتی ها را باید حضوری و چشم تو چشم گفت چون خیلی هاشون ادا داره با بیانش لپ مطلب ادا نمیشه.:D
 

mina jigili

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه سوتی از دادشم بگم...
یه روز داداشم داشت مکس پین بازی میکرد ...یدفه تو بازی ادما ریختن تو. اتاق تا مکس پینو بکشن...
داداشم اینقدهول شده بود رفت زیر میز کامپیوتر قایم شد...

:biggrin: یک روز هم خواهر من داشت بازی سونیک را با پلی استیشن بازی میکرد دیدی که چقدر مهیج و سریعه تا رسید به یک پل که باید از زیرش گذر میکرد سرش را خم کرد:biggrin:
 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
موقع چایی خوردن تو خوابگاه عادت داشتیم چایی که میخوردیم تفاله هاشو از پنجره میریختیم تو خیابون...

یه شب موقع ریختن چایی از کتری(به قوری اعتقادی نداشتیم)بچه ها شو خی می کردن و این کتریه سه چار تا تکون اساسی خورد و لیوانا نصفش پر تفاله شد.چایی رو که خوردیم طبق عادت ته مونده چایی رو تو همون حالت نشسته میپاشیدیم بیرون...پا شدم لیوانا رو بذارم لب تاقچه که چشتون روز بد نبینه...تفاله ها ریخته بود رو پیر هن سرپرست خوابگاه و داشت خودشو تمیز میکرد:biggrin:
مام پریدیم برقا رو خاموش کردیم ...درم قفل که اره مثلا ما خابیم...بنده خدا به روی خودشم نیورد
 

jooje tighi

عضو جدید
یه بار با داداشمو دوستاش رفته بودیم بیرون بعد یکی از دوستاش داشت یه خاطره ای تعریف میکرد گفت من یه روز تو ماه رمضون واس اولین بار میخواستم روزه بگیرم از بدشانسی منم اون سال ماه رمضون افتاده بود به ماه محرم.....دیگه از تشنگی مزدم همینجوری هم داشتم پشت دسته میرفتم....
من یکم وایستادم نگاش کردم داداشم چپ چپ نگام کرد که اینجوری بش زل نزنم اما نمیشد......خلاصه گفت چرا اینجوری نگاش میکنی...
دیگه نتونستم جلو خندمو بگیرم...گفتم تو دهات اینا دوتا ماه قمری به هم افتاده...یهو همه زدن زیر خنده...اون پسره هم انقد پررو اصن خجالت نکشید بلندتر از ما میخندید:D
 

mina jigili

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موقع چایی خوردن تو خوابگاه عادت داشتیم چایی که میخوردیم تفاله هاشو از پنجره میریختیم تو خیابون...

یه شب موقع ریختن چایی از کتری(به قوری اعتقادی نداشتیم)بچه ها شو خی می کردن و این کتریه سه چار تا تکون اساسی خورد و لیوانا نصفش پر تفاله شد.چایی رو که خوردیم طبق عادت ته مونده چایی رو تو همون حالت نشسته میپاشیدیم بیرون...پا شدم لیوانا رو بذارم لب تاقچه که چشتون روز بد نبینه...تفاله ها ریخته بود رو پیر هن سرپرست خوابگاه و داشت خودشو تمیز میکرد:biggrin:
مام پریدیم برقا رو خاموش کردیم ...درم قفل که اره مثلا ما خابیم...بنده خدا به روی خودشم نیورد

:biggrin::biggrin::biggrin: خیلی باحال بود. ما ترم3 و4 خونه گرفته بودیم آخرای ترم 4بودیمو هر شیطنتی که از دستمون برمی آمد میکردیم.اشب که فکر کنم ساعت از12 هم گذشته بود نصفه بچه ها رفته بودن رو پشت بوم داشتن میرقصیدن منم تو آشپزخونه بودم یکی از بچه ها از بالای پشت بوم گفت مینا مینا منم که صدا را داشتم از پنجره آشپز خونه میشنیدم که به طرف کوچه هم بود سریع خودمو رسوندم دم پنجره و دستم را اوردم بیرون و شروع کردم به تکون دادنو گفتم من اینجام تا منو از اون بالا ببینن که یکدفعه دیدم هرچی تفاله چایی بود اومد تو دستم بی معرفتا از اون بالا تفاله هارا ریختن رو دستام ولی کلی خندیدیم و منم 1جور دیگه جبران کردم براشون که بماند.:biggrin:
 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بار با داداشمو دوستاش رفته بودیم بیرون بعد یکی از دوستاش داشت یه خاطره ای تعریف میکرد گفت من یه روز تو ماه رمضون واس اولین بار میخواستم روزه بگیرم از بدشانسی منم اون سال ماه رمضون افتاده بود به ماه محرم.....دیگه از تشنگی مزدم همینجوری هم داشتم پشت دسته میرفتم....
من یکم وایستادم نگاش کردم داداشم چپ چپ نگام کرد که اینجوری بش زل نزنم اما نمیشد......خلاصه گفت چرا اینجوری نگاش میکنی...
دیگه نتونستم جلو خندمو بگیرم...گفتم تو دهات اینا دوتا ماه قمری به هم افتاده...یهو همه زدن زیر خنده...اون پسره هم انقد پررو اصن خجالت نکشید بلندتر از ما میخندید:D

منم اولش فک کردم چقد پسره بدشانسه:biggrin:
 

Nilpar

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه بار اومدم چای بریزم .......در قوری رو اول بر داشتم که ببینم رنگ و روش چه طوریه.......همینجور که درش رو با دست راست گرفته بودم خود قوری رو با دست چپ بر داشتم......وای وای خیلی قوری داغ بود....خیلی.....از بس سوخته بودم قوری رو تو دستم نگه داشتمو درشو انداختم زمین .......نمی دونم واقعا مغزم اون موقع چش شده بود
 

paeeizan

اخراجی موقت
يه بار اومدم چای بریزم .......در قوری رو اول بر داشتم که ببینم رنگ و روش چه طوریه.......همینجور که درش رو با دست راست گرفته بودم خود قوری رو با دست چپ بر داشتم......وای وای خیلی قوری داغ بود....خیلی.....از بس سوخته بودم قوری رو تو دستم نگه داشتمو درشو انداختم زمین .......نمی دونم واقعا مغزم اون موقع چش شده بود
.
.
.آخی ... دستت خیلی سوخت ....!!!!!
.
.
.
 

silver light

عضو جدید
کاربر ممتاز
يه بار اومدم چای بریزم .......در قوری رو اول بر داشتم که ببینم رنگ و روش چه طوریه.......همینجور که درش رو با دست راست گرفته بودم خود قوری رو با دست چپ بر داشتم......وای وای خیلی قوری داغ بود....خیلی.....از بس سوخته بودم قوری رو تو دستم نگه داشتمو درشو انداختم زمین .......نمی دونم واقعا مغزم اون موقع چش شده بود
عزیزم دلیلش استرسه
اینقدر میزان استرست بالاست که حافظه کوتاه مدت مغزت همیشه پره
 

East Power

عضو جدید
کاربر ممتاز
همون ترم داشتیم اب بازی میکردیم...تو اوج اب بازی بودیم یه تشت بزرگ نمیدنم مال کی بود پیدا کردم رفتم پایین پر اب کردمش...داشتم از پله ها میووردمش بالا خیلی سنگین بود سرم پایین بود....تو راه پله ها یه نفر وایستاده بود قیافشو ندیدم فک کردم یکی از دانشجو هاست...دیدم عجب کفشای نویی داره یادم باشه شب ازش قرض بگیرم برم بیرون...
گفتم حاجی برو کنار نفتی نشی رسیدم بالا دیدم به به همه یه جا جمع شدن امادن که ابا رو خالی کنم روشون...کل ابا رو ریختم روشون و قهقهه های شیطانی سر دادم...دیدم هیشکی نمیخنده ...نگو این کفش قشنگه معاون دانشجویی بوده خیر سرش اومده سر بزنه به خوابگاها... دیگم به ما خو ابگاه ندادن(چه بهتر):biggrin:

البته همون شب یه جشن پتوی خوشگل واسم گرفتن بچه ها.......
 

فانوس تنهایی

مدیر بازنشسته
یه چند ماه پیش بود
ساعت سه نیمه شب از خواب بیدار شدم
آخه تشنه ام بود
اتاق خودم طبقه دوم هست
و آشپزخونه طبقه پایین
رفتم برم آشپزخونه که آب بخورم
از اون طرف
داداشم بیدار شده بود
که بره دستشویی
و دستشوییمون طبقه دوم هستش
و هر دو خواب آلود
همزمان در اتاق رو باز کردیم و داد و فریاد و شیون بود که اون وقت شب از خونه ما شنیده میشد
 

gelayol joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بار خیلی عجله داشتم میخواستم برم بیرون اومدم جنگی صبحانه رو بخورم که دیر نشه اونقدر ،رفتم پای گاز چایی رو بریزم که یهو دیدم بجای لیوان بشقاب و قاشق چنگال دستم گرفتم!
 

Similar threads

بالا