سایه ای بود و پناهی بود و نیست
لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست
سخت دلتنگم کسی چون من مباد
سوگ حتی قسمت دشمن مباد
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر
«هست» ناگه «نیست» گردد از نظر
باورم شد این من ناباورم
روی دوش خویش او را می برم
می برم او را که آورده مرا
پاس ایامی که پرورده مرا
می برم در خاک مدفونش کنم
از حساب خویش بیرونش کنم
راست می گویم:جز این منظور نیست
چشم شاعر از حواشی دور نیست
مثل من ده ها تن دیگر به راه
جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه
منتظر تا بارشان خالی شود
نوبت نوشخوار و نقالی شود
هر یکی هم صحبتی پیدا کند
صحبت از هرجا به جز اینجا کند
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر
خوش به حالت خوش به حالت ای پدر
لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست
سخت دلتنگم کسی چون من مباد
سوگ حتی قسمت دشمن مباد
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر
«هست» ناگه «نیست» گردد از نظر
باورم شد این من ناباورم
روی دوش خویش او را می برم
می برم او را که آورده مرا
پاس ایامی که پرورده مرا
می برم در خاک مدفونش کنم
از حساب خویش بیرونش کنم
راست می گویم:جز این منظور نیست
چشم شاعر از حواشی دور نیست
مثل من ده ها تن دیگر به راه
جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه
منتظر تا بارشان خالی شود
نوبت نوشخوار و نقالی شود
هر یکی هم صحبتی پیدا کند
صحبت از هرجا به جز اینجا کند
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر
خوش به حالت خوش به حالت ای پدر