كوي دوست

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مکث کن[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]و مرا دوباره بخوان![/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هنگامی که بهار فرا برسد[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تا زیر باران در باغ های پردرخت[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]معشوقه اش را ملاقات کند[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]برف ها آب می شوند[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رودخانه ها ترانه سرمی دهند[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من اشتیاق خویش را با معیار زمان اندازه نمی گیرم[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]عمق صدایم را با آن منعکس نمی کنم[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مرا دوباره بشنو[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مرا دوباره بخوان![/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]زمانی که دست فصل ها گلویم را بفشارد[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]صدای فریادم به گوش خواهد رسید[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]زمانی که لب هایم ملتهب شوند[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]کلامم را خواهم سرود[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ما نغمه های یک آهنگیم!![/FONT]​
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

در دیگران می‌جویی‌ام اما بدان ای دوست
اینسان نمی‌یابی ز من حت
ی نشان ای دوست

من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می‌زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک‌سان ای دوست

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست

گفتی بخوان [ خواندم ] اگرچه گوش نسپردی
حالا که لال‌ام خواستی پس خود بخوان ای دوست

من قانعم آن بخت جاویدان نمی‌خواهم
گر می‌توانی یک نفس با من بمان ای دوست

یا نه ! تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من . من این بر شانه‌ها بارگران ای دوست

نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می‌کوشی بمانی مهربان ای دوست

آن سان که می‌خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست ...
 
آخرین ویرایش:

R@mtin.eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
از تو مي‌پرسم، اي اهورا
مي‌توان در جهان جاودان زيست؟


(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:
- هر كه را نام نيكو بماند
جاوداني است


از تو مي‌پرسم، اي اهورا
تا به دست آورم نام نيكو
بهترين كار در اين جهان چيست؟


(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:
- دل به فرمان يزدان سپردن
مشعل پر فروغ خرد را
سوي جان‌هاي تاريك بردن


از تو مي‌پرسم، اي اهورا
چيست سرمايه رستگاري؟


(مي‌رسد پاسخ از آسمان‌ها)‌:
- دل به مهر پدر آشنا كن
دين خود را به مادر ادا كن


اي پدر، اي گرانمايه مادر
جان فداي صفاي شما باد
با شما از سر و زر چه گويم
هستي من فداي شما باد


با شما، صحبت از «من» خطا رفت
من كه باشم؟ بقاي شما باد


اي اهورا


من كه امروز، در باغ گيتي
چون درختي همه برگ و بارم
رنج‌هاي گران پدر را
با كدامين زبان پاس دارم
سر به پاي پدر مي‌گذارم
جان به راه پدر مي‌سپارم


ياد جان سوختن‌هاي مادر
لحظه‌اي از وجودم جدا نيست
پيش پايش چه ريزم؟ كه جان را
قدر يك موي مادر بها نيست
او خدا نيست، اما وفايش
كمتر از لطف و مهر خدا نيست.....


از مجموعه "از دریچه ماه"
استاد فریدون مشیری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تاريكي بي آغاز و پايان
دري در روشني انتظارم روييد.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقي بي روزن تهي نگاهم را پر كرد.
سايه اي در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسي خود گم كرد.
پس من كجا بودم؟
شايد زندگي ام در جاي گمشده اي نوسان داشت
و من انعكاسي بودم
كه بيخودانه همه خلوت ها را بهم مي زد
و در پايان همه رؤيا ها در سايه بهتي فرو مي رفت.
***
من در پس در تنها مانده بودم.
هميشه خودم را در پس يك در تنها ديده ام.
گويي وجودم را در پاي اين در جا مانده بود،
در گنگي آن ريشه داشت.
آيا زندگي ام صدايي بي پاسخ نبود؟
***
در اتاق بي روزن انعكاسي سرگردان بود
و من در تاريكي خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پيدا كردم
و اين هشياري خلوت خوابم را آلود.
آيا اين هشياري خطاي تازه من بود؟
***
د رتاريكي بي آغاز و پايان
فكري در پس در تنها مانده بود.
پس من كجا بدم؟
حس كردم جايي به بيداري مي رسم.
همه وجودم را در روشني اين بيداري تماشا كردم:
آيا من سايه گمشده خطايي نبودم؟
***
در اتاق بي روزن
انعكاسي نوسان داشت.
پس من كجا بودم؟
در تاريكي بي آغاز و پايان
بهتي در پس در تنها مانده بود.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آهي كشيد غمزده پيري سپيد موي
افكند صبحگاه در آيينه چون نگاه
در لا به لاي موي چو كافور خويش ديد
يك تار مو سياه!

در ديگاه مضطربش اشك حلقه زد
در خاطرات تيره و تاريك خود دويد
سي سال پيش نيز در آيينه ديده بود
يك تار مو سپيد!

در هم شكست چهره ي محنت كشيده اش
دستي به موي خويش فرو برد و گفت "واي!"
اشكي به روي آينه افتاد و ناگهان
بگريست هاي هاي!

درياي خاطرات زمان گذشته بود
هر قطره اي كه بر رخ آيينه مي چكيد
در كام موج، ضجه ي مرگ غريق را
از دور مي شنيد

طوفان فرو نشست، ولي ديدگان پير
مي رفت باز در دل دريا به جستجو
در آب هاي تيره ي اغماق خفته بود
يك مشت آرزو...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
درها به طنين هاي تو واكردم
هر تكّه نگاهم را جايي افكندم، پر كردم هستي ز نگاه
بر لب مرداب، پاره لبخند تو بر روي لجن ديدم، رفتم
به نماز.
در بن خاري، ياد تو پنهان بود، پاشيدم به
جهان.
بر سيم درختان زدم آهنگ ز خود روييدن، و به خود
گستردن.
و شياريدم شب يكدست نيايش، افاشندم دانه راز.
و شكستم آويز فريب.
و دويدم تا هيچ. و دويدم تا چهره مرگ، تا هسته هوش.
و فتادم بر صخره درد. از شبنم ديدار تو تر شد انگشتم،
لرزيدم.
وزشي مي رفت از دامنه اي، گامي همراه او رفتم.
ته تاريكي، تكه خورشيدي ديدم، خوردم، و ز خود رفتم.
و رها بودم.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها و روي ساحل
مردي به راه مي گذرد
نزديك پاي او
دريا، همه صدا .
شب، گيج در تلاطم امواج .
رو مي كند به ساحل و در چشم هاي مرد
نقش خطر را پر رنگ مي كند .
انگار
هي مي زند كه: مرد! كجا مي روي، كجا ؟
و مرد مي رود به ره خويش .
و باد سرگردان
هي مي زند دوباره : كجا ميروي ؟
و مرد مي رود.
و باد همچنان ...
امواج، بي امان،
از راه مي رسند
لبريز از غرور تهاجم .
موجي پُر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب .
دريا، همه صدا .
شب، گيج در تلاطم امواج .
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و ...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در اين خيمه شب بازي روزگار
درست است من هم عروسك شدم
درست است در سلك بازيچگان
نمايان به صد رنگ و مسلك شدم


سر نخ بدستان دراين صحنه ها
نخ آويز دستان ديگر شدند
تما شا گران راچه پنداشتي
كه مبهوت اينگونه منظر شدند
به بازيچه و دستها بنگريد
همه حكم بر دار يك ديگرند
گراز ديده من تما شا كنيد
تما شا گران نيز بازيگرند


ولي من از آنگونه بازيچه ها
نبودم كه بيهوده رقصان شوم
سر نخ ندادم بدست كسي
كه از رقص او خود گريزان شوم
تما شاگران جمله حيران شدند
از اين رقص و نقشي كه من داشتم
در اين صحنه ها جامه ساده اي
كه بيرنگ تر شد بتن داشتم


چو اين ديد آن خيمه شب باز دهر
كه تنها تما شا گر صحنه هاست
فغان زد تو بازيچه كيستي
كه از ديگران رقص و نقشت جداست
بگفتم سرنخ مرا دست توست
نه در دست با زيگران دگر
براي تو تنها برقصم ولي
به آزادگي در جهان دگر
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
همین که هستی همین که لابلای کلماتم نَفَس میکشی راه میروی در آغوشم میگیری همین که پناه ِ واژه هایم شده ای همین که سایه ات هست همین که کلماتم از بی \"تو\"یی یتیم نشده اند کافی‌ست برای یک عمر آرامش ؛ باش حتی همین قدر دور حتی همین قدر دست نیافتنی...
 

Data_art

مدیر بازنشسته
شاخه ها
به شکل نام تو سبز می شوند
پرنده کوچکی که نمی دانم نامش چيست
حروف نام تو را
بر کتابم می ريزد
آفتاب
به شکل پرنده ای از مس
گرد صدايم
بال می ريزد
و من می دانم سکوت
فقط به خاطر من سکوت است
اما من

دلتنگ توام
شعر می نويسم

و واژه هايم را کنار می زنم
که تو را ببينم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
مي روم خسته و افسرده و زار
سوي منزلگه ويرانه خويش
بخدا مي برم از شهر شما
دل شوريده و ديوانه خويش
مي برم، تا كه در آن نقطه دور
شستشويش دهم از رنگ گناه
شستشويش دهم از لكه عشق
زينهمه خواهش بيجا و تباه
مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو، اي جلوه اميد محال
مي برم زنده بگورش سازم
تا از اين پس نكند ياد وصال
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
راس ساعت 25 گم می شوی

و به عالمی پرت میشوی

که دستان من

برای رسیدن به آن

آنقدر کوچک است

که انگار قرار است

بزرگترین دستان دنیا را

با دستان خودت مقایسه بکنی!

من برای رسیدن به دنیای نامردی ها

تمام اقیانوسهای و دریاها را گز کردم

و آخرش رسیدم به دستانی که

اگر قرار باشد تمام دستان بی پناه را

پناه بدهند ، پناه می دهند

الا دستان بی پناه من.
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
گـــــاهی پــــــــروانه ها هم
اشتباه عاشـــــــق میشوند
بجای شـــــــــــــــــــمع
گرد چراغهای بی احساس خیابان میمیرند ...!

__________________
 

siavash@dt

عضو جدید
شعری از آدولف هیتلر با نام مادر

شعری از آدولف هیتلر با نام مادر

چکامه هیتلر با نام مادرترجمه و گردآوری : خودم​
این چکامه در سال 1923 سروده شده است: (البته دوستان میبخشند، چرا که بازگردانی بنده بیشتر به نثر میماند .)

آن هنگام که مادرت پیرتر میشود؛
و چشمان گرانبها و با ایمان او،
زندگی را آنگونه که [زمانی میدید ] نمیبینند؛
زمانیکه پاهایش فرسوده میگردند،
و برای گام برداشتن نمیخواهند او را یاری دهند؛

در آن هنگام بازوانت را برای یاری او به کار گیر،
با خوشی و سرمستی از او نگاهبانی کن،
زمانی که اندوهگین است،
بر توست که تا آخرین گام او را همراهی کنی،

اگر از تو چیزی میپرسد،
او را پاسخگو باش،
و اگر دوباره پرسید،
باز هم پاسخگو باش،
و اگر دگربار پرسید، دگربار پاسخش گو،
نه از روی ناشکیبایی، بلکه با آرامشی مهربانانه،

واگر تو را به درستی درنمی یابد،
شادمانه همه چیز را برای او بازگو،
ساعتی فرا میرسد، ساعتی تلخ،
که دهان او دیگر هیچ درخواستی را بیان نمیکند .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوابیده دلبر در چمن تا رشک گلزارش کند
ترسم که بوی گلستان از خواب بیدارش کند

پروانه ترسم ناگهان آید نشیند روی گل

بالش صدا بردارد و در خواب آزارش کند

آوخ نسیم صبح دم ترسم زند زلفش بهم

وانگه بر روی آن صنم بگذشته بیمارش کند

ای آسمان آهسته تر شبنم بیفشانش به سر

ترسم که شبنم بیخبر آلوده رخسارش کند

خواهم ببوسم روی او دل گویدم گیسوی او

افشان بود پهلوی او ، باشد که هوشیارش کند

گفتم خیالش پرورم پنهان درون سینه ام

دیدم تپیدن های دل از خواب بیزارش کند

خواهم دهم من جان ولی ، ترسم صدای مرغ جان

هنگام رفتن از بدن آشفته و زارش کند

مهتاب شد شرمنده و از ابر معجر بر گرفت

ترسید آن خورشید رو در چشمها خوارش کند

خورشید از جیب افق آهسته سر بیرون کشید

تا کسب نور و روشنی از بام دیوارش کند

باید سراپا جان شده وانگاه خواهانش شدن

شاید که آن سیمین تن بر خویشتن یارش کند

بر کارگاه دیده ام نقش خیالش چون زنم

دل بی شکیب از سینه ام از اشک سرشارش کند

ای «دیری» از روی طبع حرزی بخوان و ان یکاد

ترسم حسود چشم تو محکوم اشرارش کند
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران کـه می بـارد......
دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود.....

راه می افـتم ...
بـدون ِ چـتـر ...

من بـغض می کنـم ....
آسمـان گـریـه...
 

منصصص

عضو جدید
امان از این هق هق تلخ

امان از این هق هق تلخ

امان از این هق هق تلخی که در این حنجره است
بغض شکسته ای که انعکاس یک زنجره است
اگرچه دور از توام اما چه کنم که با توام
مقصر این فاصله نیست گناه از خاطره است
خیال میکنم که چهره گل انداخته ات
هنوز هم حوالی بنجره است
حکایت قدیمی نگاه تو با دل من
حکایت شکارچیست که در کمین بره است
خسته ام از این قفسی که ساختم برای خویش
زندگی بدون تو که مرگ زره زره است
نگو که سهم دیگران شدی گل قشنگ من
که مریم قصه ما هنوز هم باکره است
تو رد شدی از من و اعتراف کن به ظلم خود
نگو که این عاقبت طلسم آن ساحره است


غزلی از مصطفی حسنوند
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش میدیدم چیست انچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست
اه وقتی تولبخند نگاهت را میتابانی
بال مژگان بلندت را میخوابانی...
من در ان لحظه که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیده ی ایمان را در پنجه ی باد
رقص شیطانی خواهش را در اتش سبز
نور پنهانی بخشش را در چشمه ی مهر
اهتزاز ابدیت را میبینم
بیش ار این سوی نکاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش میگقتی چیست
انچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست​
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
چارۀ من نمیکنی چون کنم و کجا برم؟
شکوۀ بی نهایت و خاطر نا شکیب را
گر به دروغ هم بود شیوۀ مهر ساز کن
دیدۀ عقل بسته ام کز تو خورم فریب را
 

afshin_ss

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیای ما اندازه ی هم نیست
من عاشق پاییز و بارونم

من روزها تا ظهر می خوابم
من هر شبو تا صبح بیدارم

دنیای ما اندازه ی هم نیست
من خیلی وقتا ساکتم،سردم


وقتی که میرم تو خودم شاید!!!
پاییز سال بعد برگردم ...

دنیای ما اندازه ی هم نیست
می بوسمت اما نمی مونم

تو دائم از آینده می پرسی
من حال فردامم نمی دونم

تو فکر یه آغوش محکم باش
آغوش این دیوونه محکم نیست

صد بار گفتم باز یادت رفت
دنیای ما اندازه ی هم نیست ... دنیای ما اندازه ی ... هم نیییسسست
 

mehravehoath

عضو جدید
دلم شکسته به جان شما.....نفهمیدند/یکی دو بار که نه بارها.....نفهمیدند/تمام سادگی ام را حراج خواهم زد/که ساده بودن چشم ما را......نفهمیدند/میان این همه همسایه هیچ وقت اینجا/سکوت ممتد یک مرد را......نفهمیدند/نگاه خسته ی شهر غریب .....شاهد باش/که ساکنان تو.... هرگز ما را .....نفهمیدند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اصلا چرا دروغ، همین پیش پای تو

گفتم که یک غزل بنویسم برای تو

احساس می کنم که کمی پیرتر شدم


احساس می کنم که شدم مبتلای تو

برگرد و هر چقدر دلت خواست بد بگو

دل می دهم دوباره به طعم صدای تو

از قول من بگو به دلت ... نرم تر شود

بی فایده ست این همه دوری ، فدای تو!

دریای من ! به ابر سپـردم بیـاورد :

یک آسمان ، بهانه ی باران برای تو

ناقابل است ، بیشتر از این نداشتم

رخصت بده نفس بکشم در هوای تو
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه حضور غریب و مبهوتیآسمان هم به ما نمی خنددنه کسی فکر رفتن سفر استنه کسی کوله بار می بندد...در گریز از تمام خاطره هاباز هم در مسیر بن بست استیکصد و پنجمین خیابان همگویی از انتظار ما خسته است!
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا