دانشگاه فردوسی مشهد

m.baghani

عضو جدید
 

دغدغه مند

عضو جدید
روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان بود، هدیه‌ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می‌شناخت.
دو قوش از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان.
آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می‌گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می‌دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می‌کشیدند.
پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد...
ماهها گذشت و روزی قوش‌پرور نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند. اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد ...!
پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد ؟!
دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید.
اما کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت. پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، اما روز بعد از پنجرۀ کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید...
بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد. اما سودی نبخشید ، پس با خود گفت : شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند.
فریاد برآورد و درباری را گفت : برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می‌تواند انجام دهد...
درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید.
بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ‌های قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به راز این کار پی ببرد.
زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه در چیست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان بپرد؟!
زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت : پادشاها، رازی در میان نیست تا برملا سازم؛ معجزه ای نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه و آشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان بپرید...!

و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریده‌اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم.
زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز.
اما مقام انسانی خویش را در نیافته‌ایم که چنین به زمین دل خوش داشته‌ایم و بر آن نشسته‌ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده‌ایم.
به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده‌ایم و از ناشناخته‌ها در هراسیم.
امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی‌های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها.
به آشناها خو کرده‌ایم و از ناآشناها دل بریده.
راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم.
زندگی یک‌نواخت شده و از هیجان تهی گشته است.
از سختی‌ها می‌ترسیم و از رنجها در فراریم.
باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم.
پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم ...
 

m.baghani

عضو جدید
امام اضا(ع)


با دیده دل اگر رضا را بینی مرآت جمال کبریا را بینی
گر پرده اوهام به یک سو فکنی اندر پس آن پرده خدا را بینی
تا گوهر اشکم سر بازار نیاید کالای مرا هیچ خریدار نیاید
خوارم من و در سینه من عشق شکفته است تا خلق نگویند گل از خار نیاید
ای حجت هشتم که خدا خوانده رضایت مدح تو جز از خالق دادار نیاید
نومیدی و درگاه تو بی سابقه باشد هر کار ز تو آید و این کار نیاید
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جائی ننوشته است گنهکار نیاید
گوئی به کجا روی کند ای همه رحمت گر بر در تو شخص گرفتار نیاید
 

nice_Alice

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام مخصوص برای تمام مهندسین فردوسی
با نگاهی گذرا به این تایپیک دستم اومد که فقط فردوسی رشته های مکانیک،شیمی ،عمران و شیمی داره!!!!! که یک سره با هم:neutral:....
بقیه کجان ؟از این جا خبر ندارن؟!یا شما ها اینجا رو قرق کردین!
نکنین واسه فردوسی(سومین دانشگاه) افت داره !
فهردوسی یه دانشکده ی گل هم داره به ریاضی اونم تازه ریاضی محضش
 

دغدغه مند

عضو جدید
فهردوسی یه دانشکده ی گل هم داره به ریاضی اونم تازه ریاضی محضش

خیلی خوش اومدید.
این موضوع بالا بر میگرده به خیلی قبل
فعلا که همش من میام انگار برای خودم مینویسم.
باز خوبه m.baghani هم اومده و هرچند از گاهی یک مطلب قشنگی میگذاره.
شما هم بیاین که کامل تر شیم.
 

دغدغه مند

عضو جدید
خیابان خلوت است.

چراغ های اطراف خیابان سایه هایم را کوتاه و بلند می کنند.
باران شروع به باریدن می گیرد.
گویی غم های من بر دوش آسمان سنگینی می کند.
قطرات باران به صورتم می خورد.سرازیر می شود.
از کنار چشمانم حرکت می کند.
انگار به جای من اشک می ریزد.
صدای گام های بلند من در صدای نم نم ریز باران گم می شود.
گاهی ماشینی با سرعت از کنارم می گذرد.
خودم را کنار نمی کشم.آب بر رویم می پاشد.
به دنبال مقصدی ناشناخته حرکت می کنم.
از دور ماشین کهنه ای را می بینم.
سوارش هم کهنه است.
کنارم می ایستد.شیشه اش را پایین می آورد.پیرمردی ریش سفید بلندی دارد.می گوید:"جوون بیا بالا"
می گویم:"دست شما درد نکنه.همین نزدیکی هاست."دروغ می گویم.نمی دانم کجا می روم.
پیرمرد لبخندی می زند و می گوید:"خب چه بهتر.من هم معطل نمی شوم".بعد می خندد.
نمی فهمم منظورش چیست.فقط لبخند می زنم.
بعد می گوید:"مواظب خودت باش.باید بگذری.باید حرکت کنی.نباید تو این اوضاع بایستی"
باز هم متوجه منظورش نشدم.فکر کردم پیرمرد درباره باران صحبت می کند که نباید بایستم.
تو دنده زد.صدای گوش خراشی بلند شد.کلاج ماشینش خراب بود.به چهره ام نگاه کرد و گفت:"باید مثل این صدا فقط شنید و مویی سیخ کرد و حرکت از خدا هم برکت.البته اگر تعمیرش کنی بهتره.اما بعضی وقتها وسع آدم نمی کشه.پس برو،خدا به همرات؛یا علی ی ی ی "
به دلم نشست.با اینکه سخت می فهمیدم.
انگار جانی دوباره یافتم.به آسمان نگاه کردم و گفتم"یا علی
 

m.baghani

عضو جدید
داستان زیبای فرعون و شیطان


فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه​
انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون​
یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای​
بیندیشد و همچنان​
عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟​
ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.​
سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با​
این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی​
می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه​
خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می​
آید.​
 

دغدغه مند

عضو جدید
سر کلاس نشسته بودم.
کلاس تاریک بود.چراغ ها را روشن نکرده بودم.
هنوز کسی نیامده بود.زودتر رسیده بودم.
برای خودم درس را توضیح می دادم.با اینکه حواسم اصلا به درس نبود.
فقط صدایم را می شنیدم که دارم بلند بلند می خوانم.
نمی دانم به چه فکر می کردم.
کسی داخل آمد.دستمال سفید تمیزی دستش بود.دستمال تو تاریکی چشمم رو گرفت.
شروع کرد به تمیز کردن تخته.
پیرمردی بود.فکر کردم از مستخدمین دانشگاه است.اما لباس آنان را به تن نداشت.
چهره اش آشنا بود.اما در دانشگاه ندیده بودمش.
شروع کرد به تمیز کردن صندلی ها.
به صندلی من که رسید.گفتم:"خسته نباشید."
با صدای گرمی گفت:"سلامت باشی جوون"
چه صدای آشنا و گرمی داشت.گفت:"داری درس میخونی؟"
با اینکه حواسم اصلا به درس نبود:"گفتم:آره،حاج آقا"
گفت:"جوون،تو یک کشور مسلمااااااان،شیــــــــــــــــــعه نشین،داری درس میخونی.حواست باشه."
فکر کردم حتما الان میخواد درد دلش باز بشه و شروع کنه به نصیحت.با لبخند گفتم:"چشم"
تا صندلی آخر تمیز کرده بود و گفت."چشمت بی بلا.اما درس زندگیتو هیچ وقت مثل الان نخونی.بخوای اینجوری یاد بگیری.موقع امتحان سرت پایینه.آخرکار هم که دیگه باختن حتمیه.تازه بدیش اینجاست که دیگه زمانی نیست برای خوندن درسهایی که اشتباه خوندی."
من که با تمام وجود گوش شده بودم.به دستمالش نگاه کردم و دیدم اصلا سیاه نشده بود حتی بیشتر برق می زد.اما چون در بین کلماتش گم شده بود بودم.حرفی نزدم.
وقتی میخواست بره بیرون برق ها رو روشن کرد و این شعر رو با یک آواز قشنگی زمزمه کرد و رفت:
"در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی که مجنون باشی"
 

nice_Alice

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خیلی خوش اومدید.
این موضوع بالا بر میگرده به خیلی قبل
فعلا که همش من میام انگار برای خودم مینویسم.
باز خوبه m.baghani هم اومده و هرچند از گاهی یک مطلب قشنگی میگذاره.
شما هم بیاین که کامل تر شیم.
سلام/مرسی:gol::smile:
چشم /چه جایی بهترازتا÷یک دانشگاه فهردوسی:)
 

nice_Alice

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
...

...

استادى از شاگردانش پرسيد:
چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگين هستند صدايشان را بلند ميكنند و سر هم داد ميكشند؟ شاگردان فكرى كردند و يكى از آنها
گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسرديمان را از دست ميدهيم
استاد پرسيد: اين كه آرامشمان را از دست ميدهيم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد ميزنيم؟ آيا نميتوان با صداى ملايم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگين هستيم داد ميزنيم؟ شاگردان هر كدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچكدام استاد را راضى نكرد سرانجام او چنين توضيح داد: هنگامى كه دو نفر از دست يكديگر عصبانى هستند، قلبهايشان از يكديگر فاصله ميگيرد. آنها براى اين كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه دادبزنند.
هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر كنند سپس استاد پرسيد: هنگامى كه دونفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى ميافتد؟
آنها سر هم داد نميزنند بلكه خيلى به آرامى با هم صحبت ميكنند. چرا؟ چون قلبهايشان خيلى به هم نزديك است.. فاصله قلبهاشان بسيار كم است استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به يكديگر بيشتر شد، چه اتفاقى ميافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نميزنند و فقط در گوش هم نجوا ميكنند و عشقشان باز هم به يكديگر بيشتر ميشود سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بينياز ميشوند و فقط به يكديگر نگاه ميكنند. اين هنگامى است كه ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد...:gol:
 

دغدغه مند

عضو جدید
هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند ...
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند !
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند !!!
مردی در آن نزدیکی به او گفت : چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی ؟!
هندو گفت : عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن ...
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم ؟!
هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند...
 

nice_Alice

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]انسان هميشه در كنار محبوبانش معناي بودن مي پذيرد؛ انسان وقتي هم نشين خويشانش مي شود،به معني كامل انسان است. لبخندش،گريه هايش،لحظات شوق و غرورش،آرامشش،و نيز خويشتن خويشش،با عزيزانش رخ مي نمايند.
اما افسوس كه از ازل غافل از احوالات آن بود و زماني مفهوم بودنشان را مي فهمد، كه ديگر نيستند...
آنگاه مي خواهد تا زمين و زمان را به هم آورد،آسمان را به زير كشد،تا دوباره عزيزش باشد.تمام بودنش را خواهد بخشيد-اگر پذيراينده اي باشد- تا بودن خويشش را باز ستاند. لحظه لحظه هاي بودنش التماس مي كند،خدايي كه عزيزش را گرفت،او را نيز با خود ببرد كه " نبودن،هيچ گاه به تلخي از دست دادن يك بودن نيست"...اما چه دير!
چه دير مي فهميم ما آدميان دوپا - كه سرتاسر وجودمان را گرد غفلت و فراموشي زدوده و تن پوش غرور و خود خواهي سر از پايمان را پوشانده- كه عزيزمان را دوست داشتيم و نبودنش را بر نمي تابيم!!!
و اكنون ديگر چه سود... آنكه مي پرستيدمش،آنكه آسمان و زمينم،زمان و بودنم،وجود و هستيم، در گرو بودنش بود،و من، بي آنكه بدانم زماني شايد نخواهمش داشت، به بودنش عادت كردم.
از زماني كه فرشته ي افتاب به بارگاه آسماني اش مي آيد و ستارگان از جبروت آن بر نمي تابند. تا لمحه اي كه بانگ پر گشودن شهاب،باز گشت الهه ي شب را نويد مي دهد،من،محبوبم را،مسجودم را،عزيزم را در كنارم داشتم و نمي ديدم...
اكنون تمام اشك هايم،بغض هاي در گلو مانده و نمانده ام،تمام هق هق هاي شبانه و روزانه ام،ضجه هاي ناي خسته ام و تمام سنگين قلبم،هيچ يك،عزيزم را باز نمي گرداند.
اكنون پشيماني ام،اعتراف به فراموشي ام و تمام نديدن ها و نشنيدن هايم،هيچ كدام لحظاتي را كه عزيزم را در مقابل ديدگانم ناديده گرفتم،بر نمي گرداند...
تا دارمت،اي عزيز پرستيدني،چشم برهم نمي زنم،مبادا لحظه اي چشم از دلم برداري...

"شگفتا وقتي كه بود،نمي ديدم؛وقتي مي خواند،نمي شنيدم.وقتي ديدم كه نبود،وقتي شنيدم،كه نخواند...
چه غم انگيز است،وقتي كه چشمه اي سرد و زلال در برابرت مي جوشد،و مي خواند و مي نالد؛تشنه ي اتش باشي و نه آب...!
و چشمه كه خشكيد...چشمه كه از آن آتش كه تو تشنه ي آن بودي،بخار شد و به هوا رفت!و آتش كوير را تاخت و در خود گداخت و از زمين آتش روييد و از آسمان آتش باريد،تو تشنه ي آب گردي و نه تشنه ي آتش..!
و بعد...عمري گداختن؛از غم نبودن كسي كه تا بود، از غم نبودن تو مي گداخت!"
[/FONT]
 

nice_Alice

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آدمي دو قلب دارد !



قلبي كه از بودن آن با خبر است و قلبي كه از حظورش بي خبر.

قلبي كه از آن با خبر است همان قلبي ست كه در سينه مي تپد

همان كه گاهي مي شكند

گاهي مي گيرد و گاهي مي سوزد

گاهي سنگ مي شود و سخت و سياه

و گاهي هم از دست مي رود...



با اين دل است كه عاشق مي شويم

با اين دل است كه دعا مي كنيم

با همين دل است كه نفرين مي كنيم

و گاهي وقت ها هم كينه مي ورزيم...





اما قلب ديگري هم هست..قلبي كه از بودنش بي خبريم.

اين قلب اما در سينه جا نمي شود

و به جاي اينكه بتپد.....مي وزد و مي بارد و مي گردد و مي تابد

اين قلب نه مي شكند نه ميسوزد و نه مي گيرد

سياه و سنگ هم نمي شود

از دست هم نمي رود





زلال است و جاري

مثل رود و نسيم

و آنقدر سبك است كه هيچ وقت هيچ جا نمي ماند

بالا مي رود و بالا مي رود و بين زمين و ملكوت مي رقصد



اين همان قلب است كه وقتي تو نفرين مي كني او دعا مي كند

وقتي تو بد مي گويي و بيزاري او عشق مي ورزد

وقتي تو مي رنجي او مي بخشد....



اين قلب كار خودش را مي كند

نه به احساست كاري دارد نه به تعلقت

نه به آنچه مي گويي نه به آنچه مي خواهي





و آدمها به خاطر همين دوست داشتني اند

به خاطر قلب ديگرشان

به خاطر قلبي كه از بودنش بي خبرند ...:gol:
 

توسلي

عضو جدید
سلام دوستان:
سال نو مبارک
سالی سراسر شادی و موفقیت رو براتون آرزومندم
پیروز باشید
 

دغدغه مند

عضو جدید
سلام به تمام دوستان دانشگاهی و غیر دانشگاهی و مشهدی و غیر مشهدی و ...
چند وقتی است که اصلا نتونستم بیام
به موقع تعریف می کنم
اما الان باید گفت که
انشاالله سال خوب و خوشی را آغاز کرده باشید.
 

hamidelahi

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به تمام دوستان دانشگاهی و غیر دانشگاهی و مشهدی و غیر مشهدی و ...
چند وقتی است که اصلا نتونستم بیام
به موقع تعریف می کنم
اما الان باید گفت که
انشاالله سال خوب و خوشی را آغاز کرده باشید.

کجایی مستر دغدغه مند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:que:
دغدغه این روزعات چیه داداش؟
من هم برای همه سالی خوب و خوش آرزومندم
:gol::gol::gol::gol:
 
آخرین ویرایش:

دغدغه مند

عضو جدید
کجایی مستر دغدغه مند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:que:
دغدغه این روزعات چیه داداش؟
من هم برای همه سالی خوب و خوش آرزومندم
:gol::gol::gol::gol:

به به
چه عجب؟
گلی به گوشه جمالت با این معرفت
معلوم هست کجایی عزیز؟
بیشتر سر بزن.
سالت به طور خصوصی همراه با شادی
 

hamidelahi

عضو جدید
کاربر ممتاز
به به
چه عجب؟
گلی به گوشه جمالت با این معرفت
معلوم هست کجایی عزیز؟
بیشتر سر بزن.
سالت به طور خصوصی همراه با شادی

خیلی چاکرتیم.شما اگه بیشتر بیای من حتما میام:gol::gol::gol:
ممنون بابت تبریک.
چیکار کردید تموم انشالله؟
 

دغدغه مند

عضو جدید
خیلی چاکرتیم.شما اگه بیشتر بیای من حتما میام:gol::gol::gol:
ممنون بابت تبریک.
چیکار کردید تموم انشالله؟

چی رو تموم کردم؟
اگه منظورت درس و دانشگاه بود، باید بگم نه بابا هنوز کار داره.
عجله نداریم.
شما چی؟شما که دیگه فکر کنم تموم شد یا ترم آخری؟
 

hamidelahi

عضو جدید
کاربر ممتاز
چی رو تموم کردم؟
اگه منظورت درس و دانشگاه بود، باید بگم نه بابا هنوز کار داره.
عجله نداریم.
شما چی؟شما که دیگه فکر کنم تموم شد یا ترم آخری؟

من آره ترم 8 تم اما برای ارشد میخوام تا 10 واستم.درسو دانشگاه رو عشقه:D
 

دغدغه مند

عضو جدید
در یکی از این بوستان های کوچک و جدید نشسته بودم.

خداروشکر درخت بزرگی بود.نمی گذاشت نور شدید خورشید مرا اذیت کند.
گنجشک کوچکی نوک خودش رو به زمین می زد و فکر کنم بدون اینکه چیزی برداره نوکشو بلند می کرد.خیلی سریع اینکارو می کرد.بعد به من نگاه کرد و انگار دشمن همیشگی خودش رو دیده سریع فرار کرد.به دنبالش چند تا گنجشک دیگه هم رفتند.
به مردم نگاه می کردم.هرکسی به فکر حال و هوای خودش بود.نمیدونم من چرا به فکر حال و هوای خودم نبودم.
در بین این همه دیدم یک چشمی به من نگاه میکنه.سنگینی نگاهش رو حس کردم و برگشم تا نگاهش کنم.لباس باغبانی به تنش بود.دستش یک بیلچه کوچیک.به ریشش دستی زد و گفت:"آقا رو نگاه کن.رو چمن بی زبون نشسته به فکر با زبون هاست."
اول کلامش رو فهمیدم اما بقیش رو اصلا.سریع گفتم:"ببخشید حاج آقا،خسته نباشید."
به چمن های زیر پام نگاه کرد و گفت:"خب،زیاد اهل خراب کردن نیستی.اما خب اهل درست کردنم نیستی.
گفتم:"حاج آقا باغبونی بلد نیستم.واگرنه درخدمت بودم."
خندید و گفت:"دروغ نگو.مگه میشه باغبونی بلد نباشی؟همه بلدن.فقط باید دل بدن.از یک باغ کوچیک گرفته.تا باغ های خیلی خیلی بزرگ که باغبون های حرفه ای خودشون دارن اینکارو میکنن.براشون سخته اما حال میکنن."
سری به دستم کشیدم و بعدشم به ریش و یکجوری نشون دادم که انگار فهمیدم که چی گفت.
لبخند معنا داری زد و گفت:"یک گل،به فکر گلهای دیگه هم هست برای همین عطر خودشو به بقیه میرسونه تا بقیه هم لذت ببرن و باغ پر میشه از بو های خوش."
فقط تونستم بگم خداحافظ.
 

دغدغه مند

عضو جدید
کجایی دغدغه جان؟؟؟؟؟؟؟؟

جانم عزیز جان
والا ما یک چند وقت بود خیلی سر می زدیم و خیلی خوب گرم شده بودیم.حالا که شما اومدی و خواستیم خودی نشون بدیم.
اساتید مثل ... افتادن و هرجوری که دلشون میخواد ما رو هدایت می کنن.:)D
بهرحال شرمنده
 

hamidelahi

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانم عزیز جان
والا ما یک چند وقت بود خیلی سر می زدیم و خیلی خوب گرم شده بودیم.حالا که شما اومدی و خواستیم خودی نشون بدیم.
اساتید مثل ... افتادن و هرجوری که دلشون میخواد ما رو هدایت می کنن.:)D
بهرحال شرمنده

اکی.امیدوارم تو درسها موفق باشی.:gol::gol::gol:
 

Similar threads

بالا