آه اي خمپاره ها ، خمپاره ها
اي جماعت جنگ يک آئينه استهفته تاريخ را آدينه است
لحظهاي از اين هميشه بگذريد
اندرين آئينه خود را بنگريد
داغ بود و اشک بود و سوز بود
آه ! گويي اين همه ديروز بود
اينک اما در نگاهي راز نيست
در گلويي عقدة آواز نيست
نسلهاي جاودان فاني شدند
شعرها هم آنچه ميداني شدند
روزگاران عجيبي آمدند
نسلهاي نانجيبي آمدند
ابتدا احساسهامان ترد بود
ابتدا اندوههامان خرد بود
رفته، رفته خندهها زاري شدند
زخمهامان کمکمک کاري شدند
عقدهها رفتند و علّت مانده است
در گلويم حاج همت مانده است
زخميم اما نمک بيفايده است
درد دارم نيلبک بي فايده است
عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشکر چنگيز از روحم گذشت
جان من پوسيد در شبغارهها
...(آه اي خمپاره ها خمپاره ها