تا توانی دلی بدست آر
دل شکستن هنر نبود
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاستدلم رفت و ندیدم روی دلدار
فغان از این تطاول آه ازین زجر...
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
و اندر طلب طعمه پر و بال بیاراست
در بارش تیغ و تیر سقا می رفت
بی دست.بدون چشم. اما. می رفت
امید هزار ماهی کوچک بود...
مشکی که به روی دوش دریا می رفت
تو چون رفتی به سلطان خیالت، ملک دل دادم
غرض از چشم اگر رفتی، نخواهی رفت از یادم
من نه عاشق هستم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
سلام...
رفتی به آستانه ی مرگ از برای من
ای تن بمرگ داده ! بمیرم برای تو
ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد مسلمانی بس است
سلام..
تب کشاند آن تازه گل را بر سر بالین من
بعد از این تا زنده باشم حلقه در گوش تبم...
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
تا توانی دلی بدست آر
دل شکستن هنر نبود
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |