شعر نو

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با این شعر دوره دبیرستان خیلییییییی حال کردم :

سلاخی زار می گریست .... به قناری کوچکی دل باخته بود ..

از شاملو ..
هیچ وقت اثرش از ذهنم پاک نمیشه :w16:
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زندگي شايد
يك خيابان دراز است كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي اويزد
زندگي شايد طفلي ست كه از مدرسه بر مي گردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله
رخوتناك دو هم آغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر مي دارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك عشق است
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناريها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند


فروغ :heart:
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این یه مدت مدام رو زبونم بود :
آه اي زندگي منم که هنوز ... با همه پوچي از تو لبريزم :w25:

با این شعر به فروغ علاقمند شدم :
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد ، مرواریدی صید نخواهد کرد ..

اولین شعری هم که از فروغ خوندم این بود و چون سن زیادی نداشتم کلی جا خوردم ، گذاشتم چند سال بعد برای بار دوم رفتم سراغ کتابش ( تولدی دیگر ) :w15::
معشوق من
با آن تن برهنهء بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد



خط های بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکند



معشوق من
گوئی ز نسل های فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین واریست
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست



معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانهء قدرت را
تأئید میکند



او وحشیانه آزادست
مانند یک غریزهء سالم
در عمق یک جزیرهء نامسکون
او پاک میکند
با پاره های خیمهء مجنون
از کفش خود ، غبار خیابان را



معشوق من
همچون خداوندی ، در معبد نپال
گوئی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یاد آور اصالت زیبائی



او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار میکند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی



او با خلوص دوست میدارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
مهای آدمی را
غمهای پاک را
او با خلوص دوست میدارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را



معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
درسرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانهء یک مذهب شگفت
در لابلای بوتهء پستانهایم
پنهان نموده ام

:redface:
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیبا ترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو می ایند،
و از شکوهمندی یاس انگیزش
پرواز ِشامگاهی ِدرناها را
پنداری
یکسر به سوی ماه است.
***
زنگار خورده باشد بی حاصل
هر چند
از دیر باز
آن چنگ تیز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهی درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباری
از سنگی می روبد،
چیزنهفته ئی ت می آموزد:
چیزی که ای بسا می دانسته ئی،
چیزی که
بی گمان
به زمانهای دور دست
می دانسته ئی

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق راز‌ی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم
مرا فریاد کن ...

درخت با جنگل سخن می ‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می ‌گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه ‌های تو را دریافته ‌ام
با لبانت برای همه لب ‌ها سخن گفته ‌ام
و دستهایت با دستان من آشناست ...
 

eng_hajhashemi

عضو جدید
چشمانت را دوست داشتم
نه برای آن که چونان الهه ها و عفریته ها
با آن ها می توانستی رودخانه ها را بخشکانی
آدمیان را سنگ کنی
و آتش از دماغ کوه ها برآوری

چشمانت را دوست داشتم
که با آنها می توانستی ببینی

راستی تو
بدون چشمانت چه کار میکنی؟
راستی من
بدون چشمان تو چه کار کنم؟
 

eng_hajhashemi

عضو جدید
هر چه می نویسم
بر آب می رود
و هر که را دوست میدارم
بادبادکی است
نخلی شکسته ام در صندلی جلویی تاکسی
تماشا میکنم
مریم ها را در دستان مرده گل فروشان
که درد می کشند
تا مسیح به دنیا نیاید
 

eng_hajhashemi

عضو جدید
چشمانم را از من گرفته اند
لبانم را از من گرفته اند
تنم را
و شادی های حواس را
از من گرفته اند
روحم را
و بازیگوشی های انسان را
از من گرفته اند
جمعه تبسم هایت را
از من گرفته اند
و کودکانی را که می توانستند
دلتنگی هایمان را
با مداد رنگی هایشان گم کنند
تو را
عشقم را
و زندگی ام را
از من گرفته اند
بی آن که حتی
مرگم را به من داده باشند
_______________________
3 شعر دوست داشتنی از علی محمد مودب :gol:
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به جست وجوی تو
بر درگاه کوی کوه می گریم
درآستانه دریا و علف
به جست وجوی تو
درمعبر بادها می گریم
در چار راه فصول
در چار چوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه می گیرد
...........
به انتظار تصویرتو
این دفتر خالی
تاچند
تاچند
ورق خواهد خورد
جریان باد را پذیرفتن
وعشق را
که خواهر مرگ است_
وجاودانگی
رازش را
باتودرمیان نهاد
پس به هیئت گنجی در آمدی
بایسته وآز انگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دلپذیر کرده است
نامت سپیده دمیست که برپیشانی آسمان میگذرد
_متبرک باد نام تو_
وماهمچنان
دوره می کنیم
شب را وروز را
هنوز را...
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
گاه و بی گاه
به سراغم می‌آمدی
شاید خواب می‌دیدم
و آمدن تو
یعنی آواز باران‌ها
حالا می‌فهم
تو چیزی نبودی
جز یک ترانه دلتنگ
و من
بیهوده چشم به راهت می‌ماندم





رسول یونان
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
عشق من ،
عشق تو ،
هر دو افسانه سنگ است و سبو
من غریبانه به خوشبختی خود می نگرم
و تو غمگین تر از آنی که مرا شاد کنی ...
هر دو همراه همیم ، هر دو همزاد غمیم !
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...وای باران؛
باران
شیشه پنجره راباران شست
از دل من اما،
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
...
در میان من وتو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
_می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد؛
_که مرا
زندگانی بخشد.
چشم های تو به من آرامش می بخشد
وتو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا،
با وجود تو شکوهی دیگر؛
رونقی دیگر هست.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
کسی چه می داند

شاید روزی از همین روزها


من هم به تو رسیدم !


خدا را چه دیده ای ؟!


اگر چنین شود


دستت را می گیرم و به تماشای جاده ها می برمت ...


جاده ها


ماشین ها


آدم ها


و راههایی که پایان ندارد !


فراموش نباید کرد


" روزی همه ی راهها به هم خواهند رسید "


مثل من


به تو ...!


امیر آقایی

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابيم
که در آن دولت خاموشیهاست

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “

دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
پَر مرغان صداقت آبی ست
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق
می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری
نه ، از آن پاکتری

تو بهاری ؟
نه ، بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و مرگم از توست
سیل سیّال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
باید چیزی می نوشتم
من دروغ گفتم

من منتظر تو بودم

اما نگفتم

من برای آمدنت
برای قدم هایت

برای دست های تو

دفتر بودم

قلم بودم

و نگفتم


. . .
من دروغ گفتم
من منتظر تو بودم

اما نگفتم
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
به تو می ورزم عشق...

به تو می ورزم عشق...

[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot] به تو می ورزم عشق
به تو ای عطر گلستان بهار
به تو ای ژالۀ آغشته به رنگ گل سرخ
به تو ای سرخی پاک گل ناز
به تو می ورزم عشق
به تو ای سبزۀ خوابیده در آغوش نسیم
به تو ای آب روان در کف جوی
به تو ای دانۀ باران که به هر گلشن و باغ
صدهزاران گل زیبا به رَهت منتظرند
به تو می ورزم عشق
به تو ای صبح سپید ، به تو ای شام سیاه

به تو ای پهنۀ نورانی صبح
به تو ای دامن پر خون غروب
به تو می ورزم عشق
به تو ای برف سپید
به تو ای پیک نوید
که بهر دانۀ تو
رحمت و لطف خدا پنهان است
به تو می ورزم عشق
به تو ای گلشن رنگین بهار
به تو ای شاخۀ بی شعر خزان
به تو ای شام زمستان بلند
به تو می ورزم عشق
به تو ای سینۀ دریای شمال
به تو ای وسعت دریای جنوب
به تو ای موج پر از خشم و غرور
به تو ای ماهی بازیگر شاد
به تو ای قوی سبکبال سفید
به تو می ورزم عشق
به تو ای کوه چو اندیشه بلند

به تو ای عمری ایستاده بجای
به تو ای مظهر خونسردی و سر سختی و ناز
به تو می ورزم عشق
به تو ای بستر مهتاب بلند
به تو ای اختر چشمک زن دور
به تو ای پیک پر از راز و نسیم
به تو ای ابر پر از اشک فراق
به تو می ورزم عشق
به تو ای شهر قشنگ
به تو ای کوچۀ میعاد غروب
به تو ای خانۀ یک عمر امید
به تو می ورزم عشق
به تو ای برده مرا تا دم دروازه بخت
به تو ای دختر گمگشته در آغوش نسیم
به تو کز حال دلم بی خبری
به تو ، کز عطر گل و شبنم و گل پا کتری
به تو کز هر چه در عالم هست
در نگاه دل من خوبتری

به تو می ورزم عشق
به تو می ورزم عشق[/FONT]
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
قـاصـــــدک !
گفته بودم که دگر نيست مرا
انتظار خبری
باز اما تو چنين
پر شتاب ؛ پر غرور
ز چه روی
از برم می گذری؟
قـاصـــــدک !
گفته بودم که مرا نيست تمنای کسی
در دلم نيست به جز ــ مهر ــ نياز و هوسی
گفته بودم که دگر من نروم سوی کسی
گفته بودم که به ماتمکده ام
نيست حتی اميدی به حضور مگسی
باز اما تو چرا
بر سر راه منم در گذری؟
قـاصـــــدک !
خسته ؛ پريشان و دلم غمگين است .
رو به هر سوی نمودم؛ امّا
هـــيــــچ جا نيست مرا همنفسی
نيست فرياد رسی.
قـاصـــــدک !
پرتو مرگ به روی دل من سنگين است .
سايه جانم بربود
دل تنهای من امّا
از آن چه کسی خواهد بود؟
قـاصـــــدک !
حسّ تنهايی و بی ياوريَم بيش نمودی ، رفتی .
گفته بودم که : نـَيـا
گفته بودم :« برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تورا منتظرند»
تو که خود فهميدی
1 «در دل من همه کورند و کرند»
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصفه شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید با دست
سه چار تا خمیازه کشید
پا شد و نشس
چی دیده بود؟
چی دیده بود؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی انگار که یه کپه دوزاری
انگار که یه طاق حریر
با حاشیه منجوق کاری
انگار که رو برگ گل لاله عباسی
خامه دوزیش کرده بودن
قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودشو رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش صورت آبو ناز می کرد
بوی تنش بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده پهلوشم یه دو
بوی شبای عید و آشپز خونه و نذری پزون
شمردن ستاره ها، تو رخت خواب، رو پشت بون
ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
بوی لواشک، بوی شکلات
انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکه شاپریون
تو یه کجاوه ی بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و ورش گل ریزون
بالای سرش نور بارون
شاید که از طایفه ی جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
هر چی که بود
هر کی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود
همچی که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم زمین زیر تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
باد توی باد گیرا نفس نفس می زد
زلفای بیدو می کشید
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز کودریشو پس می زد
رو بند رخت
پیر هن زیرا و عرق گیرا
دس می کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی می شدن
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی می شدن
سیرسیرکا
سازارو کوک کرده بودن ساز میزدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز می زدن
شب مث هر شب بود و پن شب پیش و شب های دیگه
آمو علی
تو نخ دنیای دیگه
علی کوچیکه
سحر شده بود
نقره ی نابش رو می خواس
ماهی خوابش رو می خواس
راه آب بود و قرقر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب
«علی کوچیکه
علی کو چیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ننه قمر خانوم
یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا حوض پر از آب کجا؟
کاری نکنی که اسمتو
تو کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمتو
آب مث خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چارراهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین محکمه
کور و کچل نیسی علی، سلامتی، چی چیت کمه؟
می تونی بری شابدوالعظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی، خال بکوبی، جاهل پا منار بشي
حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه
الاکلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبینه
فصل، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس
چن روز دیگه، توی تکیه، سینه زنیس
ای علی ای علی دیوونه
تخت فنری بهتره، یا تخته ی مرده شور خونه؟
گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی
رفتی و اون کولی خانومو تور زدی
ماهی چیه؟ ماهی که ایمون نمی شه، نون نمی شه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه
دس که به ماهی بزنی
از سر تا پات بو می گیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو می گیره
بگیر بخواب، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با حرفای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سرتو بذار رو ناز بالش، بذار به هم بیاد چشت
قاچ زینو محکم تو چنگ بزن که اسب سواری پیشکشت.»
حوصله ی آب دیگه داشت سر می رفت
خودشو می ریخت تو پاشوره، در می رفت
انگار می خواس تو تاریکی
داد بکشه:«آهای زکی
این حرفا، حرف اون کس نیس که اگه
یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلو کباب دیدن
ماهی چیکار به کار یه خیک شکم تغار داره؟
ماهی که سهله، سگشم
از این تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دسچین می کنه
اون وقت به خواب هر کی رفت
خوابشو از ستاره سنگین می کنه
می برتش، می برتش
از توی این دنیای دلمرده ی چار دیواریا
نق نق نحس ساعتا، خستگیا، بیکاریا
دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هی خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی خوندن یه چادر بسر حظ کردن
دنیای صبح سحرا
تو توپخونه
تماشای دار زدن
نصفه شبا
رو قصه ی آقا بالا خان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه ها پا می ذاره
یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
یه دسه قداره کش از جلوش میاد
دنیایی که هر جا میری
صدای رادیوش میاد
می برتش، می برتش، از توی این همبونه ی کرم و کثافت و مرض
به آبیای پاک و آسمون صاف می برتش
به سادگی کهکشون می برتش.»
آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا فروش می داد
علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آبو گوش می داد
انگار که از اون ته ته ها
از پشت گلکاری نورا، یه کسی صداش می زد
آه می کشید
دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد
انگار می گفت:« یک دو سه
نپریدی؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم به خدا
حرفمو باور کن علی
ماهی خوابم به خدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رو
این رو و اون رو بکنن
به نوکرای با وفاو سپردم
کجاوه ی بلورمم آوردم
سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن
یادت باشه از سر راه
هف هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قل بازی کنیم
ای علی، من بچه دریام، نفسم پاکه، علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه، علی
هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
از زندگیش چی فهمیده؟
خسته شدم، حالم به هم خورده از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا، وگرنه ای علی کوچیکه
مجبور می شم بهت بگم نه تو، نه من.»
آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتشو جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاریکی، چن تا حباب


" علی کجاس؟"

" تو باغچه"

چی می چینه؟"

"آلوچه"

آلوچه ی باغ بالا

جرئت داری؟ بسم الله

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من اگر روح پريشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازي دوران دارم
دل گريان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارمدر غمستان نفسگير، اگر
نفسم ميگيرد
آرزو در دل من
متولد نشده، مي ميرد
يا اگر دست زمان درازاي هر نفس
جان مرا ميگيرد
دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترين انسانم
به وفاي همه بي ايمانم
دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
اعتراف

اعتراف

[FONT=&quot]
دیر زمانی در او نگریستم[/FONT]

[FONT=&quot]چندان كه،چون نظری از وی باز گرفتم[/FONT]
[FONT=&quot]درپیرامون من[/FONT]
[FONT=&quot]همه چیزی[/FONT]
[FONT=&quot]به هیات او در آمده بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]
[FONT=&quot]آنگاه دانستم كه مرادیگر[/FONT]
[FONT=&quot]از او گزیر نیست[/FONT][FONT=&quot]...[/FONT]
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
کاش چون آينه روشن مي شد

دلم از نقش تو و خندة تو

صبحگاهان به تنم مي لغزيد

گرمي دست نوازشگر تو

کاش چون برگ خزان نقش مرا

نيمه شب ماه تماشا مي کرد

در دل باغچة خانة تو

شور من ولوله برپا مي کرد
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
دوست دارم بر شبم مهمان شوی

بر کویر تشنه چون باران شوی

دوست دارم تا شب و روزم شوی

نغمه ی این ساز پر سوزم شوی

دوست دارم خانه ای سازم ز نور

نام تو بر سردرش زیبا ز دور

دوست دارم چهره ات خندان کنم

گریه های خویش را پنهان کنم

دوست دارم بال پروازم شوی

لحظه ی پایان و آغازم شوی

دوست دارم ناله ی دل سر دهم

یا به روی شانه هایت سر نهم

دوست دارم لحظه را ویران کنم

غم ، میان سینه ام زندان کنم

دوست دارم تا ابد یادت کنم

با صدایی خسته فریادت کنم

دوست دارم با تو باشم هر زمان

گر تو باشی،من نبارم بی امان
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر احساس مي گنجيد در شعر،
به جز خاكستر از دفتر نمي ماند!
وگر الهام مي جوشيد با حرف؛
زبان از ناتواني در نمي ماند.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صدای تیشه می آمد


کسی انگار با کوه جنون در جنگ ممتد بود !


و شاید سوزو سرما بود برجان و تن عاشق


ولی گویی کسی در خویشتن گم بود


و شاید او همان دیوانه ی تنهای این برزن !


که از موج جنون برخاسته با عشق می آمد


نمی دانم ولی آن لحظه دیدار تو


لبریز از احساس برتر بود


همان احساس لبریز از گل و ریحان


همان احساس لبریز از دل و عرفان


و شاید گوشه ی گرم اتاق عشق


سطور خاطراتم را رقم می زد


چه زیبا بود روزی که من و تو


با نگاهی عاشقانه


با زبانی بی کنایه


خانه ی شور و امید و زندگی را ساختیم


و من هم با نگاهی پاک و زیبا


با زبانی گرم و شیوا


با دلی لبریز رویا


بر سطور دفتر شعرم نوشتم


نازنینم !


دستهایم را بگیر و تا خدا همراهیم کن


سخت محتاجم


سخت محتاجم


فرهاد مرادی



 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
هرشب كه فرصت مي كنم جوياي حالش مي شوم
از خويش بي خود گشته و مست خيالش مي شوم

در آسمان آرزو هر دم صدايش مي زنم
چشمم چو بر رويش فتد محو جمالش مي شوم

در هر شب تاريك من بدر است ماه صورتش
از شرم اين ديدار نو من هم هلالش مي شوم

جاريست اشك از ديدگان هرآن كه يادش مي كنم
مقبول درگاهش شوم اشك زلالش مي شوم

سرگشته و حيران شدم دلتنگ و بي ايمان شدم
گويم به هر شيدا دلي خط است و خالش مي شوم

جوياي حالش مي شوم مست از خيالش مي شوم
با اين دل سودائيم رنج و ملالش مي شوم

تاريكي و ظلمت گذشت خورشيد از نو سر كشيد
انگار خواب است اينكه من غرق وصالش مي شوم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزل حافظ را مي خواندم:
مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو
تا به آنجا كه وصيّت مي كرد:
گر روي پاك و مجرد چو مسيحا به فلك
از فروغ تو به خورشيد رسد صد پرتو
 

bita.m

عضو جدید
کاربر ممتاز
نزدیک تر به خدا

من باید فرود آیم ،
نباید بنشینم ،
سال هاست ، از آن لحظه که پر بر اندامم رویید
و از آشیان ، از بام خانه پرواز کردم
همچنان می پرم. هرگز ننشسته ام ،
و دیگر سری نیز به سوی زمین و به شواد پلید شهرها
و بام های کوتاه خانه ها بر نگرداندم ،
چشم به زمین ندوختم ،
پروازی رو به آسمان ،
در راه افلاک
و هر لحظه دورتر و بالاتر از زمین
و هر لحظه نزدیک تر به خدا !​
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
کسي ما را نمي جويد،
کسي ما را نمي پرسد،
کسي تنها يي ما را نمي گريد،
دلم در حسرت يک دست،
دلم در حسرت يک دوست،
دلم در حسرت يک بي رياي مهربان مانده است،
کدامين يار ما را مي برد،
تا انتهاي باغ باراني؟
کدامين آشنا آيا به جشن چلچراغ عشق دعوت مي کند ما را؟،
واما با توام اي آنکه بي من مثل من تنهاي تنهايي،
تو که حتي شبي را هم به خواب من نمي آيي،
تو حتي روزهاي تلخ نامردي،. نگاهت،
. التيام دستهايت را دريغ از ما نمي کردي،
من امشب از تمام خاطراتم ، با تو خواهم گفت،
من امشب با تمام عشق تورا خواهم خواند.
که تویی تنها معبودم....
 

Similar threads

بالا