داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک جفت کفش

یک جفت کفش

روزی گاندی در حين سوار شدن به قطار، يك لنگه كفشش در آمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شود و آن را بردارد. در همان لحظه، گاندی با خونسردی لنگه كفش ديگرش را از پا در آورد و آن را در مقابل ديدگان حيرت زده ی اطرافيان، طوری به عقب پرتاب كرد كه نزدیک لنگه كفش قبلی افتاد.

یکی از همسفرانش علت امر را پرسيد. گاندی خنديد و در جواب گفت: مرد بينوایی كه لنگه كفش قبلی را پيدا كند، حالا می تواند لنگه كفش ديگر را نيز برداشته و از آن استفاده نمايد.
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی گاندی در حين سوار شدن به قطار، يك لنگه كفشش در آمد و روی خط آهن افتاد. او به خاطر حركت قطار نتوانست پياده شود و آن را بردارد. در همان لحظه، گاندی با خونسردی لنگه كفش ديگرش را از پا در آورد و آن را در مقابل ديدگان حيرت زده ی اطرافيان، طوری به عقب پرتاب كرد كه نزدیک لنگه كفش قبلی افتاد.

یکی از همسفرانش علت امر را پرسيد. گاندی خنديد و در جواب گفت: مرد بينوایی كه لنگه كفش قبلی را پيدا كند، حالا می تواند لنگه كفش ديگر را نيز برداشته و از آن استفاده نمايد.

داستان های زیبا و نغزی رو برای خواندن نوشتید ، بسیار عالی!
 

عطر بارون

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی داستان روانیه و خواننده به راحتی میتونه تجسم کنه و حس کنه خودش اونجاس
من خوشم اومد....مرسی دستشون درد نکنه
امیدوارم موفق باشن :gol::gol::gol:
 

star65

عضو جدید
حقیقتش من از نثرش خوشم نیومد،به نظرم درست نقل قولها گفته نشده بود
میشه یه کم نویسندش رو معرفی کنید؟من ایشون رو نمیشناسم
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
کفش های طلایی

کفش های طلایی

تا کريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه کريسمس روز به روز بيشتر ميشد. من هم به فروشگاه رفته بودم و براي پرداخت پول هدايايي که خريده بودم، در صف صندوق ايستاده بودم. جلوي من دو بچه، پسري 5 ساله و دختري کوچکتر ايستاده بودند.

پسرک لباس مندرسي بر تن داشت، کفشهايش پاره شده بود و چند اسکناس را در دستهايش مي‏فشرد. لباسهاي دخترک هم دست کمي از مال برادرش نداشت ولي يک جفت کفش نو در دست داشت. وقتي به صندوق رسيديم، دخترک آهسته کفشها را روي پيشخوان گذاشت، چنان رفتار مي‏کرد که انگار گنجينه‏اي پر ارزش را در دست دارد.

صندوقدار قيمت کفشها را گفت: 6 دلار

پسرک پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت . بعد رو کرد به خواهرش و گفت: فکر مي‏کنم بايد کفشها رو بگذاري سرجايش ...

دخترک با شنيدن اين حرف به شدت بغض کرد و با گريه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟

پسرک جواب داد: گريه نکن، شايد فردا بتوانيم پول کفشها را در بياوريم.

من که شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از کيفم بيرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترک دو بازوي کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادي گفت: متشکرم خانم ... متشکرم خانم.

به طرفش خم شدم و پرسيدم: منظورت چي بود که گفتي: پس مامان تو بهشت با چي راه بره؟

پسرک جواب داد: مامان خيلي مريض است و بابا گفته که ممکنه قبل از عيد کريسمس به بهشت بره!

دخترک ادامه داد: معلم ديني ما گفته که رنگ خيابانهاي بهشت طلائي است، به نظر شما اگر مامان با اين کفش هاي طلائي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه، خوشگل نميشه؟ چشمانم پر از اشک شد و در حالي که به چشمان دخترک نگاه ميکردم، گفتم: چرا عزيزم، حق با تو است مطمئنم که مامان شما با اين کفشها تو بهشت خيلي قشنگ مي‏شه .
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاغذ سفید

کاغذ سفید

معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
آری عجایب واقعی همین نعمتهایی هستند که ما آنها را ساده و معمولی می انگاریم.
 

dokhtare bala

عضو جدید
حکایت کفش
========

روزی گاندی در حین سوار شدن به قطار یک لنگه کفشش در آمد و روی خط آهن افتاد.اواو به خاطر حرکت قطار نتوانست پیاده شده و آن را بردارد.در همان لحظه گاندی با خونسردی لنگه دیگر گفشش را از پای در آورد و آن را در مقابل دیدگان حیرت زده ی اطرافیان طوری به عقب پرتاپ کرد که نزدیک لنگه کفش قبلی افتاد. یکی از همسفرانش علت این کار را پرسید.گاندی خندید و در جواب گفت: مرد بینوائی که لنگه کفش قبلی را پیدا کند٬ حالا می تواند لنگه ی دیگر آن را نیز برداشته و از آن استفاده نماید.
ارزش انسانهای بزرگ در نحوه حل مسایل نمایان خواهد شد
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
نقش اساسي بانوان در پيشرفت آقايان

نقش اساسي بانوان در پيشرفت آقايان

توماس هيلر ، مدير اجرايي شركت بيمه عمر ماساچوست ، ميو چوال و همسرش در بزرگراهي بين ايالتي در حال رانندگي بودند كه او متوجه شد بنزين اتومبيلش كم است.
هيلر به خروجي بعدي پيچيد و از بزرگراه خارج شد و خيلي زود يك پمپ بنزين مخروبه كه فقط يك پمپ داشت پيدا كرد.او از تنها مسئول آن خواست باك بنزين را پر و روغن اتومبيل را بازرسي كند.سپس براي رفع خستگي پاهايش به قدم زدن در اطراف پمپ بنزين پرداخت.
او هنگامي كه به سوي اتومبيل خود باز مي گشت ، ديد كه متصدي پمپ بنزين و همسرش گرم گفتگو هستند. وقتي او به داخل اتومبيل برگشت ، ديد كه متصدي پمپ بنزين دست تكان مي دهد و شنيد كه مي گويد :” گفتگوي خيلي خوبي بود.
پس از خروج از جايگاه ، هيلر از زنش پرسيد كه آيا آن مرد را مي شناسد.او بي درنگ پاسخ داد كه مي شناسد.آنان در دوران تحصيل به يك دبيرستان مي رفتند و يك سال هم با هم نامزد بوده اند.
هيلر با لحني آكنده از غرور گفت :” هي خانم ، شانس آوردي كه من پيدا شدم . اگر با اون ازدواج مي كردي به جاي زن مدير كل، همسر يك كارگر پمپ بنزين شده بودي.
”زنش پاسخ داد :” عزيزم ، اگر من با او ازدواج مي كردم ، اون مدير كل بود و تو كارگر پمپ بنزين”
 

sedam kon

عضو جدید
مرسی جالب بود
اتفاقا امشب داشتم یه برنامه در رابطه با گاندی و هند و... میدیدم :gol:
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
شادی و غم

شادی و غم

در یکی از روزهای اردیبهشت، شادی و غم در کنار دریاچه ای همدیگر را دیدند. به هم سلام دادند و کنار آب های آرام نشستند و گفتگو کردند.

شادی از زیبایی های درون زمین سخن گفت، از شگفتی های هر روزه ی زندگی در دل جنگل و در میان تپه ها و از آوازی که سپیده دمان و شامگاهان شنیده می شود.

آنگاه غم سخن گفت و با هر آنچه شادی گفته بود، موافقت کرد؛ زیرا غم، جادوی آن لحظه و زیبایی اش را می فهمید. غم هنگامی که از زیبایی ماه اردیبهشت در مرغزار و در میان تپه ها سخن می گفت، بیانی شیوا داشت.
شادی و غم زمانی دراز سخن گفتند و درباره ی هر آنچه که می دانستند، با هم تفاهم داشتند.
دو شکارچی از آن سوی دریاچه می گذشتند. هنگامی که این سوی آب را نگاه کردند، یکی از آنان گفت: نمی دانم آن دو نفر کیستند؟
دیگری پاسخ داد: اما من فقط یک نفر می بینم.
شکارچی اول گفت: اما دو نفر آنجا هستند.
شکارچی دوم گفت: من در آنجا فقط یک نفر را می توانم ببینم، تصویری که در دریاچه افتاده نیز تصویر یک نفر است.
شکارچی اول گفت: نه، دو نفرند. تصویری که در آب راکد افتاده است از آنِ دو نفر است.

اما مرد دوم تکرار کرد: من تنها یک نفر را می بینم. و دیگری باز گفت: اما من به وضوح دو نفر را می بینم.

تا به امروز، هنوز یکی از شکارچی ها می گوید که دیگری لوچ است و دو تا را می بیند؛ در حالی که آن دیگری می گوید: دوست من کمی کور است.

جبران خلیل جبران
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیکویی

نیکویی

یک روز بعداز ظهر وقتی که جو با ماشین پونتیاکش می کوبید که بره خونه، زن مستی رو دید که اونو متوقف کرد. ماشین مرسدسش پنچر بود. جو می تونست ببینه که اون زن ترسیده و بیرون توی برف ها ایستاده. تا اینکه بهش گفت: "من جو هستم و اومدم که بهتون کمک کنم."

زن گفت: "من از سن لوئیز میام و فقط از اینجا رد میشدم . باید صد تا ماشین دیده باشم که از کنارم رد شدن و این واقعا لطف شما بود."

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره زن پرسید: " من چقدر باید بپردازم؟ " و جو به زن چنین گفت:

شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همانطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار و بکنی. " نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه! "

چند مایل جلوتر زن کافه ی کوچکی را دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده. ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچوقت هم نخواهد فهمید.

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارشو بیاره زن از در بیرون رفته بود. در حالیکه روی دستمال سفره این یادداشت رو باقی گذاشت. اشک در چشمان پیشخدمت جمع شده بود وقتی که نوشته زن رو می خوند:

"شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همانطور که من به شما کمک کردم . اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار و بکنی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه"

اون شب وقتی که زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت به تختخواب رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد.

وقتی که شوهرش دراز کشید تا بخوابه به آرومی و نرمی در گوشش گفت:

" همه چیز داره درست میشه. دوستت دارم جو!"
 

behnam-violoonn

عضو جدید
کوتاه ترین داستان ...
عاشق میشه...چند ماه طول میکشه باهاش دوس شه ... چند سال باهاش دوستی میکنه ...
تو یه روز تنهاش میذاره .....
عشق است ویولون ..... اینجا کسی عاشق ویولون نیس؟
 

_narjes

عضو جدید
و انسان زمینی شد

و انسان زمینی شد

نمی دونم این رو خوندین یا نه ، من امروز این رو خوندم و حیفم اومد وایسه شماها نذارمش;)

انسان زمینی شد فرشته ها گریستند
از بهشت که بیرون آمد ، دارایی اش فقط یک سیب بود . سیبی که به وسوسه آن را چیده بود . و مکافات این وسوسه هبوط بود . فرشته ها گفتند : تو بی بهشت می میری . زمین همه ظلم است و فساد .
و انسان گفت : اما من به خودم ظلم کرده ام . زمین تاوان ظلم من است . اگر خدا چنین می خواهد ، پس زمین از بهشت بهتر است .
خدا گفت : برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند و از زمین می گذرد ؛ زمینی آکنده از شرو خیر ، آکنده از حق و از باطل ، از خطا و از صواب ؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت و گرنه ...
و فرشته ها همه گریستند . اما انسان نرفت . انسان نمی توانست برود . انسان بر درگاه بهشت وامانده بود . می ترسید و مردد بود .
و آن وقت خدا چیزی به انسان داد . چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت .
انسان دستهایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد .
خدا گفت : حال انتخاب کن . زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی . برو و بهترین را برگزین که بهشت پاداش به گزیدن توست .
عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد . تا تو بهترین را برگزینی . و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد . رنج و نبرد و صبوری را .
:gol:واین آغاز انسان بود :gol:
 

ehsanstr

عضو جدید
حکايت

حکايت

حکايت
مردي را که دعوي پيغمبري مي‌کرد نزد معتصم آوردند متعصم گفت شهادت مي‌دهم تو پيغمبر احمق استي گفت آري از آنکه بر قوم شما مبعوث شده‌ام و هر پيامبري از نوع قوم خود باشد
حکايت
مردي حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان ديدم که اندر بهشتي گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بيداد بيش از اين جهان باشد
لطيفه
ده ساله دختر بادام پوست کنده‌ايست به ديده بينندگان و پانزده ساله لعبتي است از بهر لعبت بازان و بيست ساله نرم پيکري است لطيف و فربه و لغزان و سي ساله مادر دختران و پسران و چهل ساله زالي است گران و پنجاه ساله را ببايد کشتن با کارد بران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فرشتگان
حکايت
مزبد زن را گفت رخصت فرماي که در کو.ت نهم گفت خوش ندارم که با اين نزديکي و الفت که اين دو را است آن را وسني اين سازم
حکايت
زني گفت فلان کس در کو. من چنان مي که گوئي گنجي از گنج‌هاي باستاني را مي‌کاود
حکايت
آخندي را گفتند خرقه خويش را بفروش گفت اگر صياد دام خود را فروشد به چه چيز شکار کند
حکايت
زشترروئي در آ ئينه به چهره خود مي‌نگريست و مي‌گفت سپاس خداي را که مرا صورتي نيکو بداد غلامش ايستاده بود و اين سخن مي‌شنيد و چون از نزد او بدر آمد کسي بر در خانه او را از حال صاحبش پرسيد گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ مي‌بندد
حکايت
عربي به حج رفت و پيش از ديگر مردم داخل خانه کعبه شد و در پرده کعبه آويخت و گفت بار خدايا پيش از آن که ديگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزايند مرا بيامرز
حکايت
مردي زني بگرفت به روز پنجم فرزندي بزاد مرد به بازار رفت و لوح و دواتي بخريد او را گفتند اين از بهر چه خريدي گفت طفلي را که پنج روزه زايند سه روزه مکتبي شود
حکايت
مردي نزد بقالي آمد و گفت پياز هم ده تا دهان بدان خو شبوي سازم بقال گفت مگر گوي خورده باشي که خواهي با پيازش خوشبوي سازي
حکايت
مردي دعوي خدائي کرد شهريار وقت به حبسش فرمان داد مردي بر او بگذشت و گفت آ يا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد
حکايت
عربي را پرسيدند که چوني گفت نه چنانکه خداي تعالي خواهد و نه چنا نکه شيطان خواهد و نه آنگونه که خود خواهم گفتند چگونه گفت زيرا خداي تعالي خواهد که من عابدي باشم و چنان نيم و شيطانم کافري خواهد و آ ن چنان نيم و خود خواهم که شاد و صا حب روزي و توانگر باشم و چنا ن نيز نيستم
حکايت
مردي زردشتي بمرد و قرضي برعهد ه او بماند پس مردي پسر او را گفت خانه ات را بفروش و قرضهاي را که به گردن پدرت بود بپرداز گفت اگر چنان کنم پدرم به بهشت شود گفت ني گفت پس بگذار او در آتش باشد و من در خانه خود به آرامش
[ويرايش] حکايت
مردي با خشم خويش نزد حاکم آمد و خواست تا سخني گويد که ناگهان بادي از او بجست پس روي به قفاي خود کرده و گفت آيا تو ميگوئي يا من بگويم
[ويرايش] حکايت
شخصي به مزاري رسيد گوري سخت دراز بديد پرسيد اين گور کيست گفتند ازان علمدار رسول است، گفت مگر با علمش در گور کرد ه اند
[ويرايش] حکايت
شخصي دعواي خد ائي مي کرد او را پيش خليفه برد ند او را گفت پارسال يکي اينجا د عواي پيغمبري مي کرد او را بکشتند گفت نيک کرد ه اند که او را من نفر ستاد ه بو دم
حکا يت
پد ر حجي د و ماهي بزرگ بد م داد که بفروشد او د ر کوچه ها ميگرد انيد بر د ر خانه اي رسيد زني خوب صورت او را د يد گفت که يک ماهي به من بد ه تا ترا کو بد هم حجي ما هي بد اد و کو بستد خوشش آمد ما هي د يگر بد اد و د يگر بکرد پس بر د ر خانه نشست گفت قد ري آب مي خواهم آن زن کوزه بد و د اد و بخورد و کوزه بر زمين زد و بشکست نا گاه شوهرش را از د ور بد يد د ر گريه افتاد مرد پر سيد که چرا گريه مي کني گفت تشنه بود م از اين خانه آب خواستم کوزه از د ستم بيفتاد و بشکست د و ماهي د اشتم خاتون به گرو کوزه بر د اشته است و من از ترس پد ر به خانه نم يارم رفت مرد با زن عتاب کرد که کوزه چه قد ر د ارد ماهي ها بگرفت و به حجي د اد تا به سلامت روان شد
حکا يت
مولا نا قطب الد ين به راهي ميگذ شت شيخ سعد ي را د يد که شاشه کرد ه و ک د يوار مي ماليد تا استبراء کند گفت اي شيخ چرا د يوار مرد م سوراخ ميکني گفت قطب ايمن باش که بد ان سختي نيست که تو د يد ه اي
حکا يت
شخصي د ر د هليز خا نه زن خود را مي گا و زن سيلي نرم د ر گردن شوهر ميزد درويش سوال کرد زن گفت خيرت باد گفت شما د ر اين خانه چيزي مي خور يد رني گفت من ک مي خورم و شوهرم سلي گفت من رفتم اين نعمت بد ين خاند ان ارزاني باد
[ويرايش] حکايت
فصادي رگ خاتوني بگشاد خاتون هر چه مي پر سيد مي گفت از پيري خون است چون نيشتر بد و رسيد باد ي از وي جد ا شد گفت اي استاد اين نيز از پيري خون با شد گفت نه خاتون از فراخي کو باشد
حکا يت
شخصي با سپري بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود از قلعه سنگي بر سرش زدند و سرش بشکست برنجيد و گفت اي مردک کوري سپر بدين بزرگي نمي بيني و سنگ بر سر من ميزني
[ويرايش] حکايت
شخصي را پسر در چاه افتاد گفت جان بابا جائي مرو تا من بروم ريسمان بياورم و تو را بيرون بکشم
[ويرايش] حکايت
موذني بانگ مي گفت و مي دويد پرسيدند که چرا مي دوي؟ گفت مي گويند که آواز تو از دور خوش است مي دوم تا آواز خوداز دور بشنوم!
[ويرايش] حکايت
سلطان محمود پيري ضعيف را ديد که پشتواره اي خار مي کشد بر او رحمش آمد گفت اي پير دو سه دينار زر مي خواهي يا دراز گوش يا دو سه گوسفند يا باغي که به تو دهم تا از اين زحمت خلاصي يابي پير گفت زر بده تا در ميان بندم و بر دراز گوش بنشينم و گوسفندان در پيش گيرم و به باغ روم و به دولت تو در باقي عمر آنجا بياسايم سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند
[ويرايش] حکايت
شخصي از مولانا عضد الدين پرسيد که چونست که در زمان خلفا مردم دعواي خدائي و پيغمبري بسيار مي کردند و اکنون نمي کنند گفت مردم اين روزگار را چندان ظلم و گرسنگي افتاده است که نه از خدايشان به ياد مي آيد و ني از پيغامبر
[ويرايش] حکايت
جمعي وردکي به جنگ ملاحده رفته بودند در بزگشتن هريک سر ملحدي بر چوب کرده مي آوردند يکي پائي بر چوب مي آورد پرسيدند اين را کي کشت گفت من گفتند چرا سرش نياوردي گفت تا من برسيدم سرش برده بودند
[ويرايش] حکايت
وردکي پاي راست بر رکاب نهاد و سوار شد رويش از کفل اسب بود او را گفتند باژگونه بر اسب بنشسته اي گفت من باژگونه ننشسته ام اسب چپ بوده است
[ويرايش] حکايت
زني و پسرش در صحرا به دست ترکي افتادند هر دو را بکرد و برفت مادر از پسر پرسيد که اگر ترک را ببيني بشناسي گفت د ر زمان کردن رويش از طرف تو بود تو او را زود تر بشناسي
[ويرايش] حکايت
شخصي مولانا عضد الدين را گفت اهل خانه من ناديده به دعاي تو مشغولند گفت چرا ناديده شايد ديده باشند
[ويرايش] حکايت
ترک پسري در راهي مي رفت و اين مي خواند مست شبانه بودم و افتاده بي خبر غلامباره اي بشنيد و گفت آه آن زمان من بد بخت گردن شکسته کجا بودم
[ويرايش] حکايت
از وردکي پرسيدند که امير المومنين شناسي گفت شناسم گفتند چندم خليفه بود گفت من خليفه ندانم آنست که حسين او را در دشت کربلا شهيد کرده است
[ويرايش] حکايت
شخصي پير زن را در زمستان مي گا نا گاه از آنجا بيرون کشيد زنک گفت چي مي کني گفت مي خواهم ببينم تا اند رون کو تو سرد است يا بيرون
[ويرايش] حکايت
وردکي خر گم کرده بود گرد شهر مي گشت و شکر مي گفت گفتند چرا شکر مي کني گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گر نه من نيز امروز چهارم روز بودي که گم شده بودمي
[ويرايش] حکايت
ترسا بچه اي صاحب جمال مسلمان شد محتسب فرمود که او را ختنه کردند چون شب در آمد او را کرد بامداد پدر از پسر پرسيد که مسلمانان را چون يافتي گفت قومي عجيب اند هرکس که به دين ايشان در آيد روز کير مي برند و شب کون اش مي درند
[ويرايش] حکايت
شخصي با طبيبي گفت که حرارتي بر چشمم غالب شده است خشکي عظيم مي کند و سخت تنگ آمده است تدبير چي باشد گفت تدبير ندانم اما همتي بدار که خدا اين رنج را از چشم تو بر دارد و بر کو زن طبيب نهد
[ويرايش] حکايت
شخصي را در پانزدهم ماه رمضان بگرفتند که تو روزه خورده اي گفت از رمضان چند روز گذشته است گفتند پانزده روز گفت چند روز مانده است گفتند پانزده روز گفت من مسکين از اين ميان چه خورده باشم
[ويرايش] حکايت
شخصي در حمام رفت ختائيئي را ديد سر در حوض کرده و سرو تن و اندامي به غايت خوش و فربه و سفيد داشت مردک غلامباره بود در آغوشش کرد خواست که به کار خير مشغول شود ختا ئي سر از حوض بالا آورد شکلي در غايت زشتي داشت مردک برنجيد گفت اه کاشکي سرش نبود
[ويرايش] حکايت
مردکي زن خود را مي گا زن در ميانه يک موي از زهار مرد بکند مردک ناگاه در کو انداخت گفت چي مي کني گفت تير را چون پر بکني کج رود
[ويرايش] حکايت
زني چشماني بغايت خوش و خوب داشت روز از شوهر شکايت به قاضي برد قاضي روسپي باره بود از چشمهاي او خوشش آمد طمع در او بست و طرف او بگرفت شوهر در يافت چادر از سرش در کشيد قاضي رويش بديد سخت متنفر شد گفت بر خيز اي زنک چشم مظلومان داري و روي ظالمان
[ويرايش] حکايت
شخصي در حمام وضو مي ساخت حمامي او را بگرفت که اجرت حمام بده چون عاجز شدي تيزي رها کرد و گفت اين زمان سر به سر شديم
[ويرايش] حکايت
خراساني با زينه در باغ ديگري مي رفت تا ميوه بدزدد خداوند باغ پرسيد و گفت در باغ من چي کار داري گفت زينه مي فروشم گفت زينه در بايغ من مي فروشي گفت زينه از آن من است هر کجا خواستم مي فروشم
[ويرايش] حکايت
عبدالحي زراد رنجور بود دوستي به عيادت او رفت گفت حالت چيست گفت امروز اسهالي خورده ام گفت پيداست که بوي گندش از دهانت مي آيد
[ويرايش] حکايت
خاتوني در شيراز در راهي مي رفت خواجه زاده اي امرد بر او بگذشت که آب دهن بر پاشنه مي ماليد تا کفش از پايش نيفتد خاتون گفت خواجه زاده آن آب دهن پاره اي بالتر بمال و کفشي نو بخر
[ويرايش] حکايت
شخصي با دوستي گفت پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت من نيز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شد من تمام خورده بودم
[ويرايش] حکايت
مولانا شرف الدين خطاط دو شاگرد داشت يکي ترک و ديگري پشتون روزي با يکديگر لفظ سيکون نوشتند و به مولانا نمودند که کدام بهتر است مولانا گفت سيه از ان پشتون بهتر است و کو از آن ترک
[ويرايش] حکايت
شخصي در خانه وردکي خواست نماز گزارد پرسيد قبله چونست گفت من هنوز دو سال است که در اين خانه ام کجا دانم قبله چونست
[ويرايش] حکايت
شخصي با پسرکي قول کرد که يک دينار بدو بدهد و يک نيمه در کو کند چون بخفت مردک تمام در کو انداخت گفت نه يک نيمه قول کرده بوديم گفت من نيمه آخر قول کرده بودم
[ويرايش] حکايت
حاکم نيشاپور شمس الدين طبيب را گفت من هضم طعام نمي توانم کرد تدبير چه باشد گفت هضم کرده بخور
[ويرايش] حکايت
مولانا عضد الدين به خواستگاري خاتوني فرستاد خاتون گفت من مي شنوم که او فاسق است و غلامباره زن او نمي شوم با مولانا بگفتند گفت به خاتون بگو ئيد از فسق توبه توان کرد و غلامبارگي به لطف خاتون و عنايت او باز بسته است
[ويرايش] حکايت
يکي با پسري قول کرد که غرقي به دو آقچه و ميانپارچه به چهار پسر به ميانپارچه راضي شد که هم سهلست و هم پر بها مردک در اثناي مالش ناگاه غرق کرد پسر گفت اهي چي کردي گفت من مرد فقيرم و دو آقچهگي مرا کفايت باشد
[ويرايش] حکايت
شخصي روز تابستان زن را مي گا زنک هر زمان بادي جدا مي ساخت گفت چه مي کني گفت از بهر ک تو باد مي زنم تا گرمي نکند
[ويرايش] حکايت
مولانا شراف الدين را در آخر عمر قولنجي عارض شد اطبا خون گرفتند فرمودند مفي نيامد شراب دادند فايده نداد حقه کردند در نزاع افتاد يکي پرسيد که حال چيست گفت حال آنکه من بعد از هشتاد و پنجسال مست و کون دريده به حضرت رب خواهم رفت
[ويرايش] حکايت
شخصي زني بخواست شب اول خلوت کردند مگر شوهر به حاجتي بيرون رفت چون باز آمد عروس را ديد که با سوزن گوش خود را سوراخ مي کند خواست با او جمع شود بکر نبود گفت خاتون اين سوراخ که در خانه پدرت بايست کرد اينجا مي کني و آنچه اينجا مي بايد کرد در خانه پدر کرده اي
[ويرايش] حکايت
زن ترکمني در آب نشسته بود خرچنگ کو اش را محکم گرفت فرياد بر آورد شوهرش شنيده بود که چون باد بر خرچنگ دمند آنچه گرفته باشد رها کند سر پيش کرد و پف بر کو او دميد خرچنگ لب او را نيز در منقار گرفت او همچنين باد مي دميد ناگاه بادي از زن جدا شد مردک دماغ بسوخت گفت هي هي تو پف مکن پف تو گنديده است
[ويرايش] حکايت
بازرگاني زني خوش صورت زهره نام داشت عزم سفري کرد از بهر او جامه اي سفيد بسلخت و کاسه اي نيل به خادم داد که هرگاه از اين زن حرکتي ناشايست در وجود آيد يک انگشت نيل بر جامه او زن تا چون باز آيم اگر تو حاضر نباشي مرا حال معلوم شود
پس از مدتي خواجه به خادم نوشت که
چيزي نکند زهره که ننگي باشد بر جامه او زنيل رنگي باشد
خادم باز نوشت که
گر ز آمدن خواجه درنگي باشد چون باز آيد زهره پلنگي باشد
[ويرايش] حکايت
زني مخنثي را گفت که بسيار مده که در آن دنيا به زحمت رسي گفت تو غم خود بخور که تو را جواب دو سوراخ بايد داد و مرا يکي
[ويرايش] حکايت
شيرازي خواست با زن جمع آيد مگر زن موي زهار نکنده بود برنجيد و گفت خاتون اين معني با من که شوهر و محرمم سهل است اگر بيگانه اي ناشد نه که خجالت بايد برد
[ويرايش] حکايت
شخصي زنبور بر ک زد سخت بزرگ شد در خانه رفت با زن خود گفت اين ک در بازار مي فروشند مقرر کرده ام که ک خود را بدهم و صد دينار ديگر بر سر و اين ک بستانم اگر نيک است تا بخريم زن را سخت خوش آمد جامه ها و زيور آلات هر چه داشت يکجا به صد دينار فروخت وبه شوهر داد که اين را از دست مده شوهر برفت و باز آمد که خريدم يک دو روز بکار مي داشتند که ناگاه آماسش فرو نشست و با قرار اصل آمد
شوهر پريشان از در در آمد و گفت اي زن خدا بلائي سخت از ما بگردانيد آن ک از ترکي بوده :ه دزديده بودند مرا بگرفتند و به ديوان بردند و به هزار زحمت صد دينار دادم و همچنان ک کهنه خود را باز ستدم و از آن شنقصه خلاص يافتم زن گفت من خود روز اول مي دانستم که آن دزدي باشد و گر نه بدان ارزاني نفروختندي
[ويرايش] حکايت
وردکي به جنگ شير ميرفت نعره مي زد و بادي رها ميکرد گفتند نعره چرا مي زني گفت تا شير بترسد گفتند پس باد چرا رها مي کني گفت من نيز مي ترسم
[ويرايش] حکايت
ترکمني با يکي دعوا داشت کوزه اي پر گچ کرد و پاره اي روغن بر سر آن گذاشت و از بهر قاضي رشوت برد قاضي بستد و طرف ترکمن گرفت و قضيه چنان که خاطر او مي خواست آخر کرد و مکتوبي مسجل به ترکمن داد بعد از هفته اي قضيه روغن معلوم کرد ترکمن را بخواست که د ر مکتوب سهوي است بياور تا اصلاح کنم ترکمن گفت در مکتوب من سهوي نيست اگر سهوي باشد در کوزه باشد
[ويرايش] حکايت
درويشي کفش در پا نماز مي گزارد دزدي طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد درويش دريافت و گفت اگر نماز نباشد گيوه باشد
[ويرايش] حکايت
مخنثي در راه مست افتاده بود کسي او را کر و انگشتري زرين داشت برد چون بيدار شد در کو خود تر ديد گفت بي ما عيشها کرده اي چون حال انگشتري معلوم کرد گفت بخشش نيز فرموده اي
[ويرايش] حکايت
وردکي با کمان بي تير به جنگ مي رفت که تير از جانب دشمن آيد بر دارد گفتند شايد نيايد گفت آنوقت جنگ نباشد
[ويرايش] حکايت
زن بخا رائي دختري بياورد مادرش مي گفت دريغا اگر در ميان پايش چيزي بودي دايه گفت تو عمرش از خدا بخواه اگر بماند چندان چيز در ميان پايش ببيني که ملول شوي
اگر من سرکه به کسي دادمي سال اول تمام شدي و به هفت سالگي نرسيدي. --
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
ایا تاریخ تکرار میشود؟؟

ایا تاریخ تکرار میشود؟؟

مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟
پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی .
مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .
پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .
مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت . اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .
پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری…
این داستان به ما می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرشتگان


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزي مردي خواب عجيبي ديد، او ديد كه پيش فرشته‌هاست و به كارهاي آنها نگاه مي‌كند، هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد كه سخت مشغول كارند و تند تند نامه‌هايي را كه توسط پيك‌ها از زمين مي‌رسند، باز مي‌كنند، و آنها را داخل جعبه مي‌گذارند. مرد از فرشته‌اي پرسيد، شما چكار مي‌كنيد؟!
[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فرشته در حالي كه داشت نامه‌اي را باز مي‌كرد، گفت: اين جا بخش دريافت است وما دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي‌گيريم. مرد كمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد كه كاغذهايي را داخل پاكت مي‌گذارند و آنها را توسط پيك‌هايي به زمين مي‌فرستند.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد پرسيد: شماها چكار مي‌كنيد؟! يكي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌هاي خداوندي را براي بندگان مي‌فرستيم.[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد كمي جلوتر رفت و ديد يك فرشته‌اي بيكار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيكاريد؟! [/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي كه دعاهايشان مستجاب شده ، بايد جواب بفرستند، ولي فقط عده بسيار كمي جواب مي‌دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي‌توانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]:
بسيار ساده فقط كافيست بگويند *خدايا شكر
[/FONT]
 

زهرا فرشید

عضو جدید
کاربر ممتاز
ملانصر الدين و سكه هايش


ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي‌كرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي‌انداختند.
دو سكه به او نشان مي‌دادند كه يكي شان طلا بود و يكي از نقره.
اما ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهي زن و مرد مي‌آمدند و دو سكه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سكه نقره را انتخاب مي‌كرد.
تا اينكه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينكه ملا نصرالدين را آنطور دست مي‌انداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سكه به تو نشان دادند٬ سكه طلا را بردار.
اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند.
ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سكه طلا را بردارم٬ ديگر مردم به من پول نمي‌دهند تا ثابت كنند كه من احمق تر از آن‌هايم.
شما نمي‌دانيد تا حالا با اين كلك چقدر پول گير آورده‌ام
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
غرور

غرور


در دوران گذشته دو برادر یکی به نام ضیاء و دیگری به نام تاج در شهر بلخ زندگی میکردند. ضیاء مردی بلند بالا و با اینحال بذله گو ، نکته سنج و خوش اخلاق که واعظ شهر هم بود . در عوض برادرش تاج قدی بسیار کوتاه داشت ولی از علم بالایی بهره میبرد به گونه ای که مقلب به شیخ الاسلام بود. به همین سبب به برادرش به دیده ی حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت میکشید.
روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که پر از شخصیتهای بزرگ بود وارد شد ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. از این رو نیم خیز شد و به سرعت نشست.
وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت فی البداهه به مزاح گفت :
چون خیلی بلند قامتی برای ثواب کمی هم از آن قامت سروت بدزد.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیامبری از کنار خانه ما رد شد

پیامبری از کنار خانه ما رد شد

پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

باران گرفت.مادرم گفت:چه بارانی می آید.پدرم گفت :بهار است و ما نمی دانستیم باران و بهار نام دیگر آن پیامبر است.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

آسمان حیاط ما پر از عادت و دود بود.پیامبر، کنارشان زد خورشید را نشانمان داد و تکه ای از آن را توی دستهایمان گذاشت.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد

و ناگهان هزار گنجشک عاشق از سر انگشت های درخت کوچک باغچه روییدند و هزار آوازی را که در گلویشان جا مانده بود،به ما بخشیدند.و ما به یاد آوردیم که با درخت و پرنده نسبت داریم.


پیامبری از کنار خانه ی ما رد شد

ما هزار در بسته داشتیم و هزار قفل بی کلید پیامبر کلیدی برایمان آورد ما نام ا و را که بردیم قفل ها بی رخصت کلید باز شدند .

پیامبری از کنار خانه ما رد شد.

لباسهای ما خاکی بود.او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانید.لباس ما از جنس ابریشم و نور شد و ما قلبمان را از زیر لباسمان دیدیم.

پیامبری از کنار خانه ما رد شد

و من به خدا گفتم:امروز پیامبری از کنار خانه ما رد شد.امروز انگار این جا بهشت است.

خدا گفت:کاش می دانستی هر روز پیامبری از کنار خانه تان می گذردو کاش می دانستی بهشت همان قلب توست!


نویسنده:خانم عرفان نظر آهاری
 
آخرین ویرایش:

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
استخدام

استخدام

در اتاق انتظار جمعيت فراواني ايستاده بودند. كلافه و منتظر! مرد ميانسال طاسي با كيف سامسونت وارد شد. مي خواست به سمت اتاق رئيس برود.
جمعيت مانعش شدند. دوباره تلاش كرد. و باز هم جمعيت نگذاشتند حركت كند.
سرآخر با عصبانيت فرياد زد: اصلا هيچ كس را نمي خواهم استخدام كنم. همه بيرون
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
لوئیز ردن ،زنی بود با لباس های کهنه و مندرس ونگاهی مغموم.
وارد خوار و بار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خوار و بار به او بدهد .با نرمی به او گفت که شوهرش مریض است و نمی تواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی اعتنایی ،محلش نذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند.
زن نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: شما را به خدا آقا . به محض اینکه بتوانم پول شما را می آورم . ولی جان گفت که نسیه نمی دهد.
مشتری دیگری که در کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را می شنید به مغازه دار گفت : ببین خانوم چه می خواهد خرید این خانوم با من!
مغازه دار با اکراه گفت: لازم نیست خودم می دهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست.
مغازه دار گفت: لیست خریدت را بگذار داخل ترازو و به اندازه ی وزنش هرچه خواستی ببر.
لوئیز با خجالت لحظه ای مکث کرد. از کیفش تکه کاغذی در آورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ی ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند که کفه ی ترازو پایین رفت .
مغازه دار باورش نشد . مشتری از سر رضایت خندید .
مغازه دار با ناباوری شروع کرد به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو.
کفه ی ترازو برابر نشد ، آنقدر جنس گذاشت که کفه ها برابر شدند.
در این وقت خوار و بار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند روی آن چه نوشته شده است.
کاغذ لیست خرید نبود ،دعای زن بود که نوشته بود :
ای خدای عزیزم ،تو از نیاز من با خبری ! خودت آنرا بر آورده کن!
مغازه دار با تعجب جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد لوئیز خداحافظی کرد و رفت.
مشتری یک اسکناس پنجاه دلاری به مغازه دار داد و گفت : تا آخرین پنی اش می ارزید.
فقط اوست که می داند وزن دعای خالص و پاک چقدر است.
دعا بهترین هدیه ی رایگانی است که می توان به هرکس هدیه داد و پاداش بسیار برد.

 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
يك خانم معلم رياضي به يك پسر هفت ساله رياضي ياد مي‌داد. يك روز ازش پرسيد: اگر من بهت يك سيب و يك سيب و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟

پسر بعد از چند ثانيه با اطمينان گفت: ۴ تا! معلم نگران شده انتظار يك جواب صحيح آسان رو داشت (۳).

او نا اميد شده بود. او فكر كرد “شايد بچه خوب گوش نكرده است” تكرار كرد: خوب گوش كن، خيلي ساده است تو مي‌توني جواب صحيح بدهي اگر به دقت گوش كني. اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟

پسر كه در قيافه معلمش نوميدي مي‌ديد دوباره شروع كرد به حساب كردن با انگشتانش در حاليكه او دنبال جوابي بود كه معلمش رو خوشحال كند تلاش او براي يافتن جواب صحيح نبود تلاشش براي يافتن جوابي بود كه معلمش را خوشحال كند. براي همين با تامل پاسخ داد “۴″….. نوميدي در صورت معلم باقي ماند.

به يادش اومد كه پسر توت فرنگي رو دوست دارد. او فكر كرد شايد پسرك سيب رو دوست ندارد و براي همين نمي‌تونه تمركز داشته باشه. در اين موقع او با هيجان فوق العاده و چشم‌هاي برق‌زده پرسيد: اگر من به تو يك توت فرنگي و يكي ديگه و يكي بيشتر توت فرنگي بدهم تو چند تا توت فرنگي خواهي داشت؟

معلم خوشحال بنظر مي‌رسيد و پسرك با انگشتانش دوباره حساب كرد. و پسر با تامل جواب داد “۳″؟ حالا خانم معلم تبسم پيروزمندانه داشت. براي نزديك شدن به موفقيتش او خواست به خودش تبريك بگه ولي يه چيزي مونده بود او دوباره از پسر پرسيد: اگر من به تو يك سيب و يك سيب ديگه و يكي ديگه بيشتر سيب بدهم تو چند تا سيب خواهي داشت؟ پسرك فوري جواب داد “۴″!!!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صداي گرفته و خشمگين پرسيد چطور ؟ آخه چطور؟ پسرك با صداي پايين و با تامل پاسخ داد “براي اينكه من قبلا يك سيب در كيفم داشتم”:D
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردي در كنار جاده، دكه اي درست كرد و در آن ساندويچ مي فروخت.
چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند.
او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود.
خودش هم كنار دكه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي كرد و مردم هم مي خريدند.

كارش بالا گرفت لذا او ابزار كارش را زيادتر كرد.
وقتي پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به كمك او پرداخت.

سپس كم كم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي كشور به همين منوال ادامه پيدا كند كار همه خراب خواهد شد و شايد يك كسادي عمومي به وجود مي آيد.
بايد خودت را براي اين كسادي آماده كني.

پدر با خود فكر كرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است.
بنابراين كمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در كنار دكه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي كرد.
فروش او ناگهان شديداً كاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود كرد و گفت: پسرجان حق با توست.
كسادي عمومي شروع شده است.

آنتوني رابينز يك حرف بسيار خوب در اين باره زده كه جالبه بدونيد: انديشه هاي خود را شكل ببخشيد در غير اينصورت ديگران انديشه هاي شما را شكل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي كنند.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
كلاس درس
غلامحسين ساعدي

همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل كامیون زوار در رفته‏ای كه هر وقت از دست اندازی رد می‏شد، چهارستون اندام‏اش وا می‏رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله می شدیم و همدیگر را می‏چسبیدیم كه پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم كه فك‌هایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‏چرخید. نفس می‏كشید و نفس پس می‏داد و آتش می‏ریخت و مدام می‏زد تو سرِ ما. .....
..... همه له له می‏زدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏كردیم. كسی كسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده ساله‏ای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی كه از شدت خستگی دندان‏های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود كف دستش و مرد چهل ساله‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفری از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. كامیون از پیچ هر جاده‏ای كه رد می‏شد گرد و خاك فراوانی به راه می‏انداخت و هر كس سرفه‏ای می‏كرد تكه كلوخی به بیرون پرتاب می‏كرد.
چند ساعتی رفتیم و بعد كامیون ایستاد. ما را پیاده كردند. در سایه سار دیوار خرابه‏ای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند كه هر كدام سطلی به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یك تكه نان كه همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تكیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏كشید كه ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تكیده و استخوانی. فك پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین‏اش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه كه پلك‌هایش آویزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسی است. بعد با صدای بلند دستور داد كه همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته‏ای وارد خرابه‏ای شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار كاه‏گلی درهم ریخته‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی كوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاك. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما. می توانستیم راحت تر نفس بكشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگین راه می‏رفت. مچ‌های باریك و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ها می‏چرخید. انگار می‏خواست همه كس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند می‏زد و دندان روی دندان می‏سایید. جلو آمد و با كف دست میز سنگی را پاك كرد و تكه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت كنید خیلی زود یاد می‏گیرید. وسایل كار ما همین‌هاست كه می‏بینیدبا دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت: كار ما خیلی آسان است. می‏آوریم تو و درازش می‏كنیم و روی تخته سیاه شكل آدمی را كشید كه خوابیده بود و ادامه داد: اولین كار ما این است كه بشوریمش. یك یا دو سطل آب می‏پاشیم رویش. و بعد چند تكه پنبه می‏گذاریم روی چشم‌هایش و محكم می‏بندیم كه دیگر نتواند ببیند. با یك خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت: فكش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فك رد می‏كنیم و بالای كله‏اش گره می‏زنیم. چشم‌ها كه بسته شد دهان هم باید بسته شود كه دیگر حرف نزند. فك پایین را به كله دوخت و گفت: شست پاها را به هم می‏بندیم كه راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: «دست‌ها را كنار بدن صاف می‏كنیم و می‏بندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچه‏ای پیچید و دیگر كارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره كرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‏كرد. گاه گداری دست و پایش را تكان می‏داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.
معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تكانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تكه پارچه ای چشم را بست. فك مرده پایین بود كه با یك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون كشید و دهانش را بست و تكه دیگری را از زیر چانه رد كرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را كنار بدن صاف كرد. تعدادی پنبه از كیسه بیرون كشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنكه كمكی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «كارش تمام شد.»
اشاره كرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یكی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای كرد و پرسید: «كسی یاد گرفت؟»
عده ای دست بلند كردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت: «آنها كه یاد گرفته‏اند بیایند جلو.»
بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‏خواست به بیرون خرابه اشاره كند كه دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محكمی فك پایینش را به فك بالا دوختیم. روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش كردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و كفن پیچش كردیم و بعد بلندش كردیم و پرتش كردیم توی گودال بزرگی و خاك رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.
راننده كامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراهه‏ای به بیراهه‏ی دیگر می‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏داد.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
لطفاً گوش شنوا داشته باشید

لطفاً گوش شنوا داشته باشید

یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "

بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن.

من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ "

چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.

او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.

وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "

وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.

او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند.

او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
"
خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "

او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. " آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.

مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."

همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "

مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.

این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم.

لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید .
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
عقاب

عقاب

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد. بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن .
 

Similar threads

بالا