داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .

صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .

صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.

صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .

صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

mr.rohalamin

اخراجی موقت
عشق پیر

عشق پیر

عشق پیر

پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد.. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: « باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب ندیده باشه»
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از اول دلیل عجلهاش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟

پیمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:
اما من که میدانم او چه کسی است ...!
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رابطه فریاد و عشق

رابطه فریاد و عشق

استادی از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتی عصبانی هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامی که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکری کردند و یکی از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم
.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودی که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صدای ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامی که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایی دادند امّا پاسخ‌های هیچکدام استاد را راضی نکرد
.
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامی که دو نفر از دست یکدیگر عصبانی هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها برای این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند
.
سپس استاد پرسید: هنگامی که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلی به آرامی با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلی به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامی که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقی می‌افتد؟ آن‌ها حتی حرف معمولی هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود
.
سرانجام، حتی از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامی است که دیگر هیچ فاصله‌ای بین قلب‌های آن‌ها باقی نمانده باشد.
 

mr.rohalamin

اخراجی موقت
داستان کوتاه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

داستان کوتاه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

چرچيل و راننده تاکسي

چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزي سوار تاکسي شده بود و به دفتر bbc براي مصاحبه ميرفت.

هنگامي که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من مي خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنراني چرچيل را از راديو گوش دهم" .

چرچيل از علاقهي اين فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و يک اسکناس ده پوندي به او داد.

راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور باباي چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اينجا منتظر ميمانم!"



عجب خوش شانسي!

پير مرد روستا زاده اي بود که يک پسر و يک اسب داشت. روزي اسب پيرمرد فرار کرد، همه همسايه ها براي دلداري به خانه پير مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدي آوردي که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پير جواب داد: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ همسايه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که اين از بد شانسيه!

هنوز يک هفته از اين ماجرا نگذشته بود که اسب پي مرد به همراه بيست اسب وحشي به خانه برگشت. اين بار همسايه ها براي تبريک نزد پيرمرد آمدند: عجب اقبال بلندي داشتي که اسبت به همراه بيست اسب ديگر به خانه بر گشت!

پير مرد بار ديگر در جواب گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسيام؟ فرداي آن روز پسر پيرمرد در ميان اسب هاي وحشي، زمين خورد و پايش شکست. همسايه ها بار ديگر آمدند: عجب شانس بدي! وکشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که اين از خوش شانسي من بوده يا از بد شانسي ام؟ وچند تا از همسايه ها با عصبانيت گفتند: خب معلومه که از بد شانسيه تو بوده پيرمرد کودن!

چند روز بعد نيروهاي دولتي براي سربازگيري از راه رسيدند و تمام جوانان سالم را براي جنگ در سرزميني دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پير به خاطر پاي شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسايه ها بار ديگر براي تبريک به خانه پيرمرد رفتند: عجب شانسي آوردي که پسرت معاف شد! و کشاورز پير گفت: از کجا ميدانيد که...؟




افکار ديگران!

مردي در کنار جاده، دکه اي درست کرد و در آن ساندويچ مي فروخت.
چون گوشش سنگين بود، راديو نداشت، چشمش هم ضعيف بود، بنابراين روزنامه هم نمي خواند.
او تابلويي بالاي سر خود گذاشته بود و محاسن ساندويچ هاي خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش مي ايستاد و مردم را به خريدن ساندويچ تشويق مي کرد و مردم هم مي خريدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زيادتر کرد.
وقتي پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار راديو گوش نداده اي؟ اگر وضع پولي کشور به همين منوال ادامه پيدا کند کار همه خراب خواهد شد و شايد يک کسادي عمومي به وجود مي آيد.
بايد خودت را براي اين کسادي آماده کني.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار راديو گوش مي دهد و روزنامه هم مي خواند پس حتماً آنچه مي گويد صحيح است.
بنابراين کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوي خود را هم پايين آورد و ديگر در کنار دکه خود نمي ايستاد و مردم را به خريد ساندويچ دعوت نمي کرد.
فروش او ناگهان شديداً کاهش يافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادي عمومي شروع شده است.

آنتوني رابينز يک حرف بسيار خوب در اين باره زده که جالبه بدونيد: انديشه هاي خود را شکل ببخشيد در غير اينصورت ديگران انديشه هاي شما را شکل مي دهند. خواسته هاي خود را عملي سازيد وگرنه ديگران براي شما برنامه ريزي مي کنند.
 

mr.rohalamin

اخراجی موقت
قسمت دوم

قسمت دوم

يك ليوان بزرگ شير

روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»



سیانور

یک خانومی وارد داروخانه میشه و به دکتر داروساز میگه که به سیانور احتیاج داره!
داروسازه میگه واسه چی سیانور میخوای؟

خانومه توضیح میده که لازمه شوهرش را مسموم کنه…
چشمهای داروسازه چهارتا میشه و میگه: خدا رحم کنه، خانوم من نمیتونم به شما سیانور بدم که برید و شوهرتان را بکُشید! این بر خلاف قوانینه! من مجوز کارم را از دست خواهم داد… هردوی ما را زندانی خواهندکرد و دیگه بدتر از این نمیشه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و حداقل من به شما سیانور نخواهم داد.
بعد از این حرف خانومه دستش رو میبره داخل کیفش و از اون یه عکس میاره بیرون؛ عکسی که در اون شوهر خودش و زن آقای داروسازه توی یه رستوران داشتند شام میخوردند.
داروسازه به عکسه نیگاه میکنه و میگه: خوب، حالا…. چرا به من نگفته بودید که نسخه دارید؟؟!!

نتیجه اخلاقی: وقتی به داروخانه میروید، اول نسخه خود را نشان دهید…

نتیجه عقلانی: برای هر کاری توجیه مناسبش لازمه…

توصیه ایمنی: دنیا خیلی کوچکه ممکنه وقتی شما فکر می کنین کاملا” خودتون رو پنهان کردین یک کسی که انتظار ندارین شما رو ببینه!!!


مداد...

-پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
-درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
-اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی !
صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.
صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی …



دسته گل

روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ها نشسته بود.
مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه‏ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده‏ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.



دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،
جلو دوید و گفت مامان،مامان! وقتی من در حیاط بازی می‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می‏کرد،تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید،نقاشی کرد! مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت. تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود، مادر فریاد زد: تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیک‏هایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرائی شد،قلبش گرفت.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حالیکه اشک می‏ریخت به آشپزخانه برگشت و یک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. تابلوی قرمز هنوز هم در اتاق پذیرائی بر دیوار است!
 

mr.rohalamin

اخراجی موقت
سم

زنی که به شدت با زن دیگری نزاع داشت به سراغ پیر مرد دارو فروشی رفت و از او خواست یک سم قوی به او بفروشد تا به آن زن بدهد . مرد داروساز به او گفت که بهتر است سم ضعیفی را هر روز در غذای او بریزی تا آهسته آهسته او را بکشی و کسی به او مشکوک نشود . دختر جوان پذیرفت و هر روز کمی از آن سم را در غذای آن زن میریخت و سپس آن غذا را با مهربانی به او میداد تا همه آن را بخورد .و در طول غذا خوردن نیز با او با مهربانی گفتگو میکرد . مدتها گذشت تا اینکه یک روز این دختر شتابزده نزد پیر مرد دارو فروش رفت و با حالتی گریان از او خواست که یک پاد زهر قوی به او بدهد زیرا که دیگر نمیخواهد آن زن را بکشد و اینک آنها بسیار با هم دوست شده اند . پیر مرد دارو فروش لبخندی زد و به او گفت که آنچه به عنوان سم به او میداده است چیزی جز کمی آرد نبوده است .
 

mr.rohalamin

اخراجی موقت
قسمت سوم

قسمت سوم

"ادولف"پسر جوان خوش تيپ و جذاب شهر كه خيلي از دخترها.......

"ادولف"پسر جوان خوش تيپ و جذاب شهر كه خيلي از دخترها ارزوي ازدواج با او را دشتند,هنگامي كه از تك تك ان ها جواب نه گرفت(پس از اينكه به ان ها گفت وضعيت مالي بدي دارد) مسووليت انتخاب همسر اينده اش را به مادرش واگذار كرد.مادر نيز فقط يك شرط داشت:"حق سوال كردن نداري."ادولف پذيرفت اما قبل از اينكه پشيمان شود دليد شرط مادرش را فهميد.در روز مراسم هنگامي كه كشيش خطبه عقد را خواند و از عروس پرسيد :خانم باربارا پر كينز ايا حاضريد زن قانوني اقاي ادولف بشويد؟عروس خانم همين كه "بله" را گفت از فرط شوق و هيجان سكته كرد و...مرد... ادولف اما چقدر مديون مادرش بود كه حالا او را وارث هنگفت يك پيرزن بيوه 69 ساله كرده بود.




دل خوش

"پاتريك داشت از جذبه خودش در زندگي زناشويي با نامزدش-كه قرار بود هفته بعد ازدواج كنند-سخن مي گفت:يادت باشه عزيزم در زندگي هميشه حرف,حرفه منه.سوزان لبخند زد و با خود گفت:"اون چهار شوهر قبلي من هم كه مثل تو ثروتمند بودند همين رو مي گفتند اما دق مرگ شدند."


راه صعود

کشاورزی الاغ پیری داشت که یه روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره .
برای اینکه حیون بیچاره زیاد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه .
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها . روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه ی چاه رسید و بیرون اومد .
مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما مثل همیشه دو اتنخاب داریم .
اول اینکه اجازه بدیم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود…
منبع : وب شهر


مرگ مانع شما!

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!.
شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می شود دعوت می کنیم .
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در اداره می شده که بوده است .
این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:

((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک کنید.))

زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل کارتا تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود کننده خود را کنار بگذاریدو باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است.

منبع :وب شهر


دست های مادر

قسم خوردم كه بابت حقارتي كه جلو دوستانم نصيبم كرده بود از او انتقام بگيرم.
قسم خوردم كه بابت حقارتي كه جلو دوستانم نصيبم كرده بود از او انتقام بگيرم.تنها كاري هم كه از دستم بر مي امد اين بود كه جيبش رو بزنم.خيلي وقت بود كه اين كار رو مي كردم,هربار كه مادرم حالم رو مي گرفت.با برداشتن پول از جيبش تلافي مي كردم.پس اين بار كه مادر به خاطر يك سيگار كشيدن ساده ان طور جلو دوستانم به من سيلي زد من هم بايد حسابي كيفش را خالي مي كردم.سوار تاكسي شدم و به سوي خانه راه افتادم.در رديف عقب معتادي مفلوك نشسته بود كه مرا به راننده نشان داد و گفت:اره,همسن همين اقا پسر يعني دبيرستاني بودم كه اولين بار مادرم سيگار دستم ديد و به رويم نياورد.اگر ان روز مادرم يك سيلي به من زده بود امروز وضعم اينطور نبود و....
به خانه كه رسيدم افتادم به پاي مادر و دستش را بوسيدم و اشك ريختم.


ما و آنها

یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جدیت وحرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود ، بی اختیار ایستادم . مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود . مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل ، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرفتر در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد . رفتار وی گیجم کرد . به او نزدیک شدم و پرسیدم مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود ؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت : من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است . دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند .


زندگی جاریست…

با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریه و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید . پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد . از در خونه که وارد شدم از حال رفتم ، تازه داشتم زندگی با یک کلیه رو تجربه می کردم .



رفتن،حتی اگر اندکی

پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگپشت، ناراضی ونگران بود.
پرندهای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی.
من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگراندکی. و هر بار که میروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی؛ پارهای از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی

برگرفته از وب شهر



این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد. خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. موجود به این کوچکی میتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد !!!
 

mr.rohalamin

اخراجی موقت
قسمت چهارم

قسمت چهارم

شیوانا (کار درست)

در یک غروب زمستانی شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا روان بود. در کنار جاده مردی را دید که زخمی روی زمین افتاده است و کنار او چند نفر درحال تماشا و نظاره ایستاده اند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید:" چرا به این مرد کمک نمی کنید؟!؟"

جمعیت گفتند:" طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟!"
شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.

شیوانا یکماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بی گناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد. جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:" چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟!

"شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد:" خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟!"



پادشاه زیرک


در روزگار قدیم، پادشاهی سنگ بزرگی را که در یک جاده اصلی قرار داد. سپس در گوشهای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از جلوی مسیر بر میدارد. برخی از بازرگانان ثروتمند با کالسکههای خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کاری به سنگ نداشتند.
سپس یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین گذاشت و شانهاش را زیر سنگ قرار داد و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدنها و عرق ریختنهای زیاد بالاخره موفق شد. هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را بر دوش بگیرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کیسهای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را باز کرد پر از سکههای طلا بود و یادداشتی از جانب شاه که این سکهها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایی چیزی را میدانست که بسیاری از ما نمی دانیم!

«هر مانعی، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم.»




آبدارچی ماکروسافت

مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبهش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین...

مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمیتونه داشته باشه.»

مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمیدونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه فرنگیها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایهش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید میتونه به این طریق زندگیش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پولش هر روز دو یا سه برابر میشد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت (پخش محصولات) داشت ....

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آیندهی خانوادهش برنامه ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت شون به نتیجه رسید، نماینده بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین.. میتونین فکر کنین به کجاها میرسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:

آره! احتمالاً میشدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت


اگر به قیمت خوشحالی خود دیگران را خوشحال كنی، به خدواند عشق ورزیده ای


وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.

جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد...
بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم...






كوله پشتی اش را برداشت و رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله ام از خدا پر نشود، برنخواهم گشت. مسافر با خندهای رو به درخت کوچک کنار راه گفت:

چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زیر لب گفت: ولی تلخ تر آن است كه بروی و بی ره آورد برگردی. كاش میدانستی آنچه در جستوجوی آنی، همینجاست.

مسافر رفت و گفت: یك درخت از راه چه میداند، پاهایش در گِل است، او هیچگاه لذت جستوجو را نخواهد یافت و نشنید كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كرده ام و سفرم را كسی نخواهد دید؛ جز آن كه باید.

مسافر رفت و بعد از هزار سال بازگشت. خدا را نیافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتدای جاده رسید. جاده ای كه روزی از آن آغاز كرده بود. زیر سایه درختی هزار ساله نشست. مسافر درخت را به یاد نیاورد.
اما درخت او را میشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كوله ات چه داری، مرا هم میهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند! شرمنده ام، كوله ام خالی است.
درخت گفت:چه خوب، وقتی هیچ چیز نداری، همه چیز داری. اما آن روز كه میرفتی، در كولهات همه چیز داشتی، غرور كمترینش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كوله ات جا برای خدا هست. و قدری از حقیقت را در كوله مسافر ریخت.
چشمهای مسافر از حیرت درخشید و گفت:هزار سال رفتم و پیدا نكردم و تو نرفته ای، این همه یافتی! درخت گفت: زیرا تو در جاده رفتی و من در خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودن جاده هاست.
 

mr.rohalamin

اخراجی موقت
این داستان با بقیه داستان ها فرق داره

خیلی هم فرق داره

یکی در حسرت داشتن بچه می سوزه یکی اینجوری بچشو ول میکنه


================================================

دخترک بی پناه!

عقربه های ساعت ١١ صبح روز سرد و زمستانی ٢١ دی ماه را نشان می دادند که دختربچه ٥ ساله ای با چشمانی روشن و موهای طلایی وارد کلانتری امام رضا(ع) مشهد شد و در حالی که از سرما به خود می لرزید به یکی از ماموران کلانتری گفت: عمو پلیس، من خیلی گرسنه ام.

برایم خوراکی می خری؟ در این لحظه افسر پلیس که با دیدن کودک خردسال تعجب کرده بود در کنار او زانو زد و با لبخندی گفت: عمو جان، چی دوست داری برایت بخرم؟ «مهلا» با ناز کودکانه اش جواب داد: ساندویچ می خواهم! افسرپلیس برای دخترک سفارش غذا داد و سپس از او سوال کرد تو با چه کسی و برای چه به این جا آمده ای؟

دختر کوچولو خنده ای کرد و جواب داد: عمو جان، گرسنه ام، اجازه بده اول غذا بخورم بعد با هم صحبت کنیم. چند دقیقه بعد او مشغول خوردن ساندویچ شد و کارشناس اجتماعی کلانتری با دستور سرهنگ رضازاده برای بررسی موضوع، دختربچه را به اتاق کار خود هدایت کرد.
«مهلا» پس از خوردن ساندویچ، دست های کوچکش را رو به آسمان گرفت و آرام گفت: خدایا شکر! دخترک در بیان علت مراجعه اش به کلانتری اظهار داشت: پدر و مادرم همیشه با هم دعوا می کنند، بعضی وقت ها پدربزرگم برای آشتی دادن آن ها به خانه ما می آید اما هیچ کدام شان به حرفش گوش نمی دهند. بالاخره مادرم که می گوید خسته شده است، تقاضای طلاق داده و حالا پدر و مادرم حاضر نیستند که از من نگه داری کنند و بهانه می آورند.

امروز مادرم مرا با خود به نزدیکی کلانتری آورد و از دور این جا را نشانم داد و گفت: برو پیش پلیس ها و به آن ها سلام کن. دخترک ادامه داد: من چون پلیس ها را خیلی دوست دارم جلو آمدم و به یکی از آن ها سلام گفتم اما تا پشت سرم را نگاه کردم دیدم مادرم نیست.
مثل این که او گم شده است و باید به دنبالش بگردیم! مهلا که نگران حال مادرش بود با چشمانی گریان تکه کاغذی را از جیبش درآورد و گفت: این کاغذ را مادرم امروز توی جیبم گذاشت و گفت اگر جایی گم شدی به پلیس نشان بده.

در این زمینه کارشناس اجتماعی کلانتری با شماره تلفن خانه مادربزرگ مهلا که روی کاغذ نوشته شده بود تماس گرفت و ماجرای پیدا شدن دختربچه را اطلاع داد اما پیرزن از پشت گوشی با خونسردی جواب داد: ما نمی توانیم از او نگه داری کنیم اگر مادرش به دنبال بچه نیامد او را به بهزیستی تحویل دهید. مادربزرگ بدون این که دیگر حرفی بزند گوشی را قطع کرد. درخور اشاره است با هماهنگی مقام قضایی در ساعت ٣٠:١٢ظهر همان روز دخترک تنها و بی پناه به سازمان بهزیستی خراسان رضوی تحویل داده شد. «مهلا» وقتی از کلانتری بیرون می رفت خوشحال بود و می گفت: عمو پلیس، مادرم پیدا شده است؟ از این به بعد باید مراقب باشم که دستش را رها نکنم چون ممکن است دوباره گم بشویم.او نمی دانست که در این آشفته بازار زندگی هیچ کس منتظرش نیست و باید به مکان جدیدی برود و با دوستانی که شاید بتوانند جای پدر، مادر و خانواده را برایش پر کنند روزگار بگذراند. دختر ٥ ساله در حالی از پشت شیشه خودروی پلیس برای ماموران انتظامی دست تکان می داد که همه حاضران در صحنه با چشم های پر از اشک بدرقه اش می کردند.
کاش پدر و مادر مهلا این ماجرا را بخوانند و...

برگرفته شده از : روزنامه خراسان
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
نردبانی دو طرفه

نردبانی دو طرفه

بهلول را پرسیدند:
حیات آدمی را در مثال به چه ماند؟
بهلول گفت: به نردبانی دو طرفه ،كه
از یك طرف :
" سن بالا می رود " و از
طرف دیگر :
" زندگی پایین می آید ".
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدردانی

قدردانی

رونی پس از یک فوتبال جانانه با شتاب به کافی آیس آمد و پشت میز کوچکی نشست . سپس پولهایش را که ۱۵ سنت بیشتر نبود شمرد . پیشخدمت با دیدن رونی با عصبانیت خود را به او رساند و گفت :

- چه میخواهی؟

رونی هنوز نفس نفس می زد او بریده بریده گفت :

- بستنی . لطفا لیست بستنی هایتان را بدهید تا انتخاب کنم .

پیشخدمت گفت :

- نیازی به لیست نیست . همینطوری می گویم . بستنی ایتالیایی ۲۰ سنت - آلمانی ۱۸ سنت - وانیلی ۱۴ سنت - موزی ۱۰ سنت و شکلاتی هم ۱۲ سنت .

رونی یک مقدار فکر کرد سپس گفت :

- لطفا برایم بستنی موزی ۱۰ سنتی بیاورید . ممنون می شوم .

پیشخدمت از اینکه این پسر بچه نامرتب ادای شاهزاده ها را درمی آورد و به او دستور می دهد . برای لحظه ای ابروهایش را در هم کشید و گفت :

- اطاعت قربان . امر دیگری ندارید ؟ ...... ببین پسرجان بستنی را می آورم . فقط زود می خوری و گورت را گم می کنی . اینجا جای بچه ها نیست . فهمیدی؟

رونی چیزی نگفت . او فقط منتظر ماند تا بستنی اش آماده شود . پیشخدمت پس از آوردن بستنی موزی ۱۰ سنتی به سراغ مشتریهای دیگر رفته و به آنها سرویس داد. تا اینکه پس از یک ربع وقتی به خودش آمد متوجه شد که از رونی خبری نیست . او با تعجب اطراف را وارسی نمود ولی مثل اینکه رونی از کافی آیس خارج شده بود . پیشخدمت به بیرون از کافی آیس آمده و برای لحظاتی کوچه خیابانهای اطراف را هم جستجو کرد ولی هیچ چیز دستگیرش نشد . اینجا بود که با ناراحتی به کافی آیس برگشت.

سرگارگر به پیشخدمت گفت:

- پیدایش کردی؟

پیشخدمت با عصبانیت گفت :

- لعنتی فرار کرد . مگر دستم به او نرسد . ولگرد بی پدر و مادر!

او با گفتن این حرف به سراغ میزی آمد که رونی چند دقیقه پیش آنجا بستنی خورده بود . در این لحظه توجه او به ظرف بستنی رونی جلب شد که کاغذی زیر آن بود . پیشخدمت کاغذ را برداشت و باز کرد . درون آن ۱۵ سنت پول بود و یک جمله نوشته شده :

- ۱۰ سنت برای بستنی موزی .... ۵ سنت برای پیشخدمت!
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوام شادی

دوام شادی

مردی مسن به زیر سایه درختی پناه آورد و بر روی علفهای پای درخت نشسته و سپس به تخته سنگی تکیه داد . او با گذشت زمان ، کم کم خوابش برد . پس از لحظه ای بادی ملایم شروع به وزیدن کرد . باد از این که درخت احساس شادابی می کرد متعجب شد و از او پرسید :

- ببینم درخت عزیز... از چه جهت این قدر شاداب و خندانی؟

درخت تکانی به خودش داد گفت :

- از این جهت که موجودی کنارم آمده و در زیر سایه من آرمیده است!

باد خنده ای کرد و گفت :

- تو اگر می دانستی که این موجود چقدر بی رحم است! هرگز راضی نمی شدی از سایه ات استفاده کند!

درخت سکوت کرد . باد نگاهی هم به علفها انداخت و سپس همان سوال را از علف ها پرسید:

- ای علفهای سبز... از چه جهت این قدر شاداب و خندان هستید؟

علفها یک صدا گفتند :

- از این جهت که موجودی برای استراحت در آغوش ما آرمیده است!

باد باز هم خندید و گفت :

- شما هم اگر می دانستید که این موجود چقدر بی رحم است! هرگز راضی نمی شدید در آغوشتان آرام گیرد!

علفها با شنیدن این حرف سکوت کردند . باد در هنگام رفتن نگاهی هم به تخته سنگ انداخت و باز همان سوال را از او پرسید؟

- ای تخته سنگ ... از چه جهت این قدر شاداب و خندان هستی؟

تخته سنگ گفت :

- از این جهت که موجودی پیدا شده که از من به عنوان تکیه گاه خویش استفاده می نماید.

باد زوزه ای کشید و دور شد . اما همانطور که از آنجا دور می شد گفت:

- ای تخته سنگ ، تو اگر می دانستی که این موجود چقدر بی رحم است! هیچ وقت راضی نمی شدی به تو تکیه دهد! من برای همه شما متاسفم . شادی شما دوامی نخواهد داشت!

پس از رفتن باد ، مرد اسب سواری نزدیک شد . او با دیدن مرد مسن که در خواب نازی بود فریاد زد:

- برخیز ای مرد... برخیز!

مرد مسن ناگهان از خواب پرید و نگاهی به مرد اسب سوار انداخت . مرد اسب سوار پرسید:

- اینجا چه می کنی؟ آیا منتظر کسی هستی؟

مرد مسن پس از این که سرورویش را مرتب کرد گفت :

- آری ، منتظر پسرانم هستم . آنها قرار است امروز به اینجا بیایند تا این درخت را از ریشه درآوریم! تخته سنگ را خرد کنیم! و علفها را برچینیم!

مرد اسب سوار با تعجب پرسید:

- برای چه؟

و مرد مسن همانطور که از جا بر می خواست گفت :

- قرار است اینجا خانه ای بنا کنیم!!
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی همینه...

زندگی همینه...

استادي درشروع كلاس درس ، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند.بعد از شاگردان پرسيد: به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است ؟
شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن كردن ، نمي دانم دقيقا' وزنش چقدراست . اما سوال من اين است : اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هيچ اتفاقي نمي افتد . استاد پرسيد :خوب ، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم ، چه اتفاقي مي افتد ؟ يكي از شاگردان گفت : دست تان كم كم درد ميگيرد.
حق با توست . حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه ؟
شاگرد ديگري جسارتا' گفت : دست تان بي حس مي شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند . و مطمئنا' كارتان به بيمارستان خواهد كشيد ....... و همه شاگردان خنديدند . استاد گفت : خيلي خوب است . ولي آيا در اين مدت وزن ليوان تغييركرده است ؟ شاگردان جواب دادند : نه
پس چه چيز باعث درد و فشار روي عضلات مي شود ؟ درعوض من چه بايد بكنم ؟
شاگردان گيج شدند . يكي از آنها گفت : ليوان را زمين بگذاريد.
استاد گفت : دقيقا' مشكلات زندگي هم مثل همين است .
اگر آنها را چند دقيقه در ذهن تان نگه داريد اشكالي ندارد . اگر مدت طولاني تري به آنها فكر كنيد ، به درد خواهند آمد . اگر بيشتر از آن نگه شان داريد ، فلج تان مي كنند و ديگر قادر به انجام كاري نخواهيد بود. فكركردن به مشكلات زندگي مهم است . اما مهم تر آن است كه درپايان هر روز و پيش از خواب ، آنها را زمين بگذاريد. به اين ترتيب تحت فشار قرار نمي گيرند .
هر روز صبح سرحال و قوي بيدار مي شويد و قادر خواهيد بود از عهده هرمسئله و چالشي كه برايتان پيش مي آيد ، برآييد!
پس همين الان ليوان هاتون رو زمين بذاريد
زندگي كن....
زندگي همينه
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
حریص نباش...............

حریص نباش...............

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عسل و زهر

عسل و زهر

مرد خياطي كوزه اي عسل در دكانش داشت.يك روز مي خواست دنبال كاري برود. به شاگردش گفت:اين كوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزني!شاگرد كه مي دانست استادش دروغ مي گويد حرفي نزد و استادش رفت.شاگردهم پيراهن يك مشتري را بر داشت و به دكان نانوايي رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دكان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و كف دكان دراز كشيد.خياط ساعتي نگذشته بود كه بازگشت و با حيرت از شاگردش پرسيد:چرا خوابيده اي؟
شاگرد ناله كنان پاسخ داد: تو كه رفتي من سرگرم كار بودم،دزدي آمد و يكي از پيراهن ها را دزديد و رفت.وقتي من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توي كوزه را خوردم و دراز كشيدم تا بميرم و از كتك خوردن و تنبيه آسوده شوم!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
داستان خیانت

داستان خیانت

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.


زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.



آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.




دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.





دایره دیگر از جست و جو خسته شده بود تا اینکه به یک قطعه مربع گمشده رسید، به او گفت شما قطعه گمشده من را ندیدید؟
قطعه مربع گریه کرد و گفت: من هستم
- ولی شما مربع هستید و قطعه گمشده‌ی من قسمتی از دایره
- من اول قطعه‌ای از دایره بودم یعنی دقیقا بگویم قسمتی از شما و منتظرتان که یک مربع قرمز آمد. قطعه‌ی گمشده او مربع بود ولی من گول خوردم و خود را به زور داخل فضای خالی او کردم، به مرور زمان تغییر شکل دادم و به شکل فضای خالی مربع در آمدم .ولی او قرمز بود و من آبی، به هم نمی‌خوردیم. اکنون پشیمانم. من قطعه‌ی گمشده‌ی شما هستم.




دایره که دید قطعه گمشده خود را پیدا کرده سعی کرد او را در فضای خالی خود جا دهد اما نشد، بنا بر این او را با طناب به خود بست و خوشحال راه افتاد. حرکت کردن با یک قطعه که سبب بد قواره شدن دایره شده بود خیلی سخت بود ولی دایره تمام این سختیها را به جان خریده بود و با عشق حرکت میکرد.




رفت و رفت ولی ناگهان گودال را ندید و داخل آن افتاد و گیر کرد. بخت به او رو کرده بود که قطعه‌ی گمشده‌اش قسمت بالای او بود و گیر نکرده بود. قطعه گمشده به او گفت: من را باز کن تا بروم و کمک بیاورم.





قطعه‌ گمشده رفت و هیچ وقت برنگشت. دایره هم سالها آنقدر گریه کرد تا بیضی شد (لاغر شد) و توانست از گودال بیرون بیاید. دلش شور میزد که نکند اتفاقی برای قطعه گم شده افتاده باشد. دنبال او به هر سو رفت. تا اینکه بالاخره او را پیدا کرد. کاش هیچ وقت او را پیدا نمی‌کرد.

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستاني از پائولو كوئيلو



راه بهشت


مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند. پياده ‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان كرد و گفت: "روز بخير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟" دروازه‌بان: "روز به خير، اينجا بهشت است."
"چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: "مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حيوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.
مسافر گفت: " روز بخير!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خيلي تشنه‌ايم . من، اسبم و سگم.
مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.
مرد، اسب و سگ به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.
مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.
مسافر حيران ماند:" بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود! "
- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...


 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همه چهار زن دارند !

همه چهار زن دارند !

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد


واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.



روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :



" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.



ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.



مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"

زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.



در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."



در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
نرده ها.........
اروم اروم روی اسفالت پیاده رو قدم می زدم.این نرده هارو تازه اضافه کرده بودن و منم تازه به چشمم خورده بود.اما نه انگار قبلا هم این نرده هارو دیده بودم.اره قبلا.
حتی از کنارشونم رد شده بودم.این مال خیلی وقته .داشتم مثل الان قدم می زدم که بیام خونه , یکی از اشناهای قدیمی رو دیدم.فکر نمی کردم منو بشناسه.هرچند نگاهش به دنبال خاطره ای تو ذهنش می گشت که داشت جلوی چشماش تداعی می شد.اومد به طرفم .با تردید قدم بر میداشت. نگاهم کرد .گفتم اره خودمم . گفت چقدر عوض شدی.پیر که نشده بودم حتما مثل سابق خودم رو رنگین نکرده بودم. چهره ام خسته و گرفته بود.

یکم حرف زدیم. واقعا یکم بود.قدر اینکه این نرده هارو تا جاییکه دوباره بخواد از سر شروع بشه گذر کردیم.دوباره برگشتیم.نه مسیر من این طرف بود نه اون . اخرش رسیدیم به اوون جاییکه قدم برداشتنمون یکی شده بود.گفتم متاسفم . منظوری نداشتم . فقط می خواستم با یکی صحبت کنم .با خانواده ام یکم حرفم شده بود یعنی منظورم اینه که … گفت خیلی خب متوجه شدم.باشه باشه ..
منظورم این بود که ادامه ای در کار نباشه و اون خوب فهمیده بود. وقتی بار اول من رو دید گفتم نمی خوام شروعی باشه .
اون فقط یه چهره ی اشنا بود.
چرا اوون موقع تو نبودی تا باهات صحبت کنم .تو نبودی و دلم گرفته بود.قرار ما این نبود و تو حالا میگی از اولم قراری نبود…
حالا که دارم از کنار این نرده ها عبور می کنم فکر نمی کردم یه جسم بی روح اینقدر منو سمت خاطره ها بکشونه. خاطره ی یه غریبه. هرچند اشنا هم داره غریبه میشه .بدون هیچ اعتراضی.
اعتراض ! نه دیگه کی گوش میده . وقتی دلی به رفتن می تپه اعتراض خونی نیست که تو رگهاش جاری بشه.
اخرشم میگه حرفم یه کلام
خدانگهدارت…
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق...........
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه
روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه
که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت
مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش
رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی. عشقی زیبا
 

sahar68

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاگردی از استادش درباره بهترین راه جلب رضایت خداوند پرسید.استاد گفت:به گورستان برو به مرده ها توهین کن.شاگرد دستور استادش را اجرا کرد و نزد او برگشت.استاد گفت:جواب دادند؟

شاگرد:نه
پس برو آنهارو ستایش کن.
طلبه اطاعت کرد وهمان روز عصر نزد استادش بازگشت.استاد دیگر بار از او پرسید که آیا مرده ها جواب دادند؟
گفت:نه
استاد گفت:برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن.نه به ستایش های مردم توجه کن و نه به تحقیرها وتمسخرهایشان.بدین صورت است که می توانی راه خودت را در پیش گیری.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانه گل

دانه گل

روزی روزگاری....

پادشاهی سه پسر داشت و باید از بین آنها یکی را به عنوان ولیعهد خود انتخاب می کرد. انتخاب مشکلی بود چون هر سه پسر بسیار زیرک و شجاع بودند. با وزیر خود مشورت کرد و .... هر سه پسر را نزد خود خواست و به هر کدام یک کیسه دانهء گل داد و گفت: من مدتی به سفر می روم و از شما انتظار دارم تا وقتی برمی گردم این دانهء گلها را تر و تازه به من باز گردانید. و هر کس بهتر از دیگران از آنها مواظبت کند ولیعهد من خواهد بود. پسر اول دانه ها را در صندوقچه ای آهنین گذاشت و درش را مهر و موم کرد. پسر دوم آنها را به بازار برد و فروخت و نزد خود اندیشید وقتی پدرم بازگشت به بازار میروم و دانه های تازه میخرم و به او بازمیگردانم. پسر سوم دانه ها را به باغچه برد و همه را کاشت. .......

بعد از مدتی پدر از سفر بازگشت.

پسر اول در صندوقچه را باز کرد. تمام دانه ها پوسیده و از بین رفته بودند. پسر دوم زود به بازار رفت و دانه های تازه خرید و به نزد پدر آورد. پادشاه کار او را تحسین کرد. و اما پسر سوم پدر را به باغچه برد و گلهای شاداب را نشانش داد و گفت: به زودی همهء گلها تخم تازه خواهند داد و آن دانه ها را به شما خواهم داد.پدر به هوش و زیرکی پسرسوم آفرین گفت و او را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کرد. این دقیقا کاری بود که با دانهء گل باید میکرد.

دانهء گل برای کاشتن و پرورش دادن و استفاده از زیبایی و عطر آن است. و درون همهء ما خداوند دانه های استعداد های بسیاری گذارده است. آنها را در صندوقچه نگذاریم تا از بین بروند. به بطالت هم از دستشان ندهیم. بلکه آنها را بکاریم و آبیاری کنیم و پرورش دهیم تا هر کدام گیاهی سبز شاداب و باطراوت شوند. و اگر شجاعت به سلطه گرفتن نفس مان را داشته باشیم روزی این گیاه به گل خواهد نشست. گلی زیبا و معطر!

دانهء عشق و محبت را در دل بکاریم!
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
شکارچی و مزرعه دار

شکارچی و مزرعه دار

یکی بود یکی نبود .
در زمانهای قدیم در چین باستان مزرعه داری زندگی می کرد که گله گوسفندان زیادی داشت و زحمت زیادی برای آنها کشیده بود .
در همسایگی او مردی شکارچی با دو پسر جوانش زندگی می کرد که سگ های شکاری زیادی داشت و آنها را خیلی دوست داشت .
فصل شکار هر روز شکارچی همراه پسران و سگ هایش به شکار می رفت و با دست پر بر می گشت . همه چیز خوب و خوش بود تا اینکه پاییز رسید .
دیگر از شکار خبری نبود و مرد شکارچی و پسرانش روزها می رفتند و دست خالی بر می گشنتد .
یک روز صبح مزرعه دار که برای سرکشی به طویله رفت متوجه شد سگ های شکارچی به گله اش زده اند و دو گوسفندش را برده اند . مزرعه دار با ناراحتی سراغ شکارچی رفت .
شکارچی عذر خواست و قول داد که کاری کند . اما با چفت و بست های بیشتری که به قفس سگ ها زدندد باز هم فایده نداشت و از گوسفندان کم می شد .
بالاخره کاسه صبر مزرعه دار لبریز شد و شکایت پیش قاضی ده برد و خواست تا برایش کاری کند . قاضی کمی اندیشید و دو راه پیش پای او گذاشت .
یکی اینکه حکم کند شکارچی خسارت تمام گوسفندانش را بدهد و سگ ها را بکشد که در این صورت شکارچی دشمن همیشگی مزرعه دار خواهد شد .
مزرعه دار این را نمی خواست پس راه دوم را پرسید . قاضی در گوش مزرعه دار نجوا کنان راه دوم را گفت . مزرعه دار با شک و تردید فکر کرد و به قاضی نگریست ، سپس تشکر کرد و رفت . آن شب مزرعه دار اصلا نخوابید و تا صبح به راه دوم قاضی فکر کرد .
فردای آن روز صبح زود مزرعه دار دو تا از پروارترین گوسفندانش را برداشت و به در خانه شکارچی رفت و در زد .
شکارچی در را باز کرد و تا او را دید عصبانی شد و بنای اعتراض گذاشت که دیگر چه شده ؟ خسته شدم مرتب شکایت می کنی . زندگیمو خراب کردی ....
مزرعه دار در کمال آرامش گفت : من برای عذر خواهی آمدم . باید مرا ببخشید که این مدت این قدر شما را آزار دادم و برای عذر خواهی این دو گوسفند را هدیه آوردم .
شکارچی که هنوز عصبانی بود ، اول قبول نکرد ولی به اصرار پسرانش که هیجان زده شده بودند پذیرفت و تشکر کرد . روزها و شب های زیادی گذشت و مزرعه دار در حیرت بود که چطور راه حل قاضی اثر کرد و این شبیخون ها تمام شد ؟
یک روز صبح به خانه شکارچی رفت و با حیرت دید که شکارچی و پسرانش برای سگ ها قفس های بزرگ و محکم با غل و زنجیر درست کردند تا یک وقتی گوسفندانشان را نخورند . مزرعه دار به خرد قاضی فرزانه آفرین گفت و به خانه خود بازگشت .
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
نوعی دیگر

نوعی دیگر

هر روز سوار یک خط اتوبوس می شدم و از یک مسیر حرکت می کردم.به سر و صدا و شلوغی محیط عادت کرده بودم.
در شلوغی داخل اتوبوس جسم آدم ها به هم نزدیک تر، اما احساس در چهره های آنها از هر وقت دیگر دورتر است.
در این فضای کوچک و بسته، مردم مجبورند به هم نزدیک شوند، اما چهارچشمی مواظب خودشان هستند.

یک روز طبق معمول در قسمتی از مسیر در اتوبوس خوابم برده بود که ناگهان از خواب بیدار شدم. وقتی چشمم را باز کردم دیدم پسر جوانی با وحشت و سراسیمگی تیغی در دست دارد. متوجه شدم که ماجرایی در شرف روی دادن است. احتمالا پسر تازه کار بود و هنگامی که می خواست کیف مسافری را بزند دستش را هم زخمی کرده بود.

صاحب کیف که دختری حدودا 20 ساله بود وقتی که سرش را برگرداند، متوجه شد که چه اتفاقی افتاده است. پسر جوان هم به خاطر روشدن دستش و اینکه دستش را زخمی کرده بود، رنگ به چهره نداشت. دو نفر یک لحظه ساکت ماندند و بقیه مسافران هم با تعجب به آنها نگاه می کردند.
انتظار داشتم دختر شروع به داد و فریاد کند . می دیدم وحشت جای سراسیمگی را در چهره پسر گرفته است. قطره های خون از انگشت های پسر به زمین می ریخت. حواس همه مسافران روی این دو جوان متمرکز شده بود. بعد از چند ثانیه دختر سرش را پایین انداخت و بدون آنکه به بریدگی بزرگ روی کیفش توجه کند، مقداری باند از آن بیرون آورد و به سرعت دست زخمی پسر را با آن بست. بعد با آرامش به او گفت:
«لطفا مواظب باشید. بعضی زخم ها به آسانی خوب نمی شوند.»

با این حرف یخ چهره پسر آب شد. دست دیگرش را باز کرد و گفت:
«این گوشی همراه شما است. روی زمین افتاده بود.» پسر در ایستگاه بعدی پیاده شد. پس از حرکت اتوبوس از آینه اتوبوس او را دیدم که در ایستگاه ایستاده بود و دستش را تکان می داد. مسافران دیگری سوار شدند و اتوبوس دوباره از سر و صدا پر شد. حس خوبی داشتم.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# رويا آراسته # ماه بانو

# رويا آراسته # ماه بانو

ماه بانو نگاهي آينه قدي انداخت و چرخي به خود داد. به نظر خودش خيلي زيبا بود. چادرش آهسته سُر خورد و افتاد روي زمين. براي آدم توي آينه اداي زن هاي خيلي شيک و پولدار را در آورد که هر روز در خانه هايشان کار مي کرد. چشم و ابرو را نازک کرد و قيافه ي جدي گرفت:
- "ماهي خانم بي زحمت يه دستي هم به شيشه هاي اتاق خواب آرا بکشيد."
- "چشم خانم"
- "ماه بانو امروز حتما پله هاي راهرو رو از طبقه ي پايين تميز کن. همسايه ها مي گن قسمت شما هميشه کثيفه."
- "اما خانم شما که مي بينيد من هر دفه با فرچه و وايتکس ميسابمشون. مي خواين امروز يه خورده از اين محلول جوهر نمک بريزم روشون...
- "اي واي نه ! اين کارو نکنيدا ! سنگا خراب مي شه. خيلي حيفه. صداي همه در مياد. اگه يه خورده محکم تر فرچه رو بکشين لک هاش مي رن. نمي خواد که ديگه از اين چيزا مصرف کنيد."
- بله خانم.
يادش آمد دارد ديرش مي شود. چادرش را روي سر انداخت و راه افتاد. همينکه پايش را از بالکن توي دالان خانه گذاشت صداي مش نصرالله را شنيد:
- باز داري مي ري ]...[گي زنيکه ي بي آبرو. برو به اون باباي ديوثت بگو بياد ورت داره ببره. بسه ديگه منو بي آبرو کردي....
ماه بانو خونسرد برگشت و چپ چپ نگاه پيرمرد کرد. داشت با عصاي فکسني اش لنگ لنگان از آن ور حياط به طرف او مي آمد و از دور فحش هاي آبداري حواله ي ماه بانو مي کرد. فحش هايي که ماه بانو وقتي در تنهايي به يادشان مي آورد و يا موقع واگويي آنها براي بعضي از آشناهاي زنده دل، از خنده ريسه ميرفت. آنوقت آشناها با خنده سعي مي کردند ماه بانوي غش کرده را به هوش بياورند. به هوش و بيهوش، وقتي دوباره يکي ديگر را به ياد مي آورد، باز غش ميکرد از خنده. ماه بانو اگر زمانه اجازه مي داد، زن خوشدل و خنده رويي بود. حيف که ...
- برو پيرسگ بي غيرت، ديوث اون باباي گور به گورته.
از در بيرون زد. از جواب خودش کيف کرده بود. الان حتما مش نصرالله داشت وسط حياط جلز ولز مي زد. به جهنم. تازه يک يک برابر بودند. دلش خنک شد." اگر قديما بود الان بايد از ترسش در مي رفت خونه ي همسايه يا خونه ي باباش، ده بغلي."
- "آخه اونوقتا مش نصرالله هنوز اينطوري ذليل نشده بود. اقلا خرج خودشون دوتا رو در مي آورد. اون وقتا اگه ماه بانو اينطوري زبون درازي مي کرد، يا لج و لجبازي مي کرد و حرفاشو گوش نمي داد، يا اگه مش نصرالله مي فهميد بدون اجازه رفته خونه ي مادرش، يه دعواي درست و حسابي راه مي انداخت. با اينکه به قد و هيکل نصف ماه بانو، و سي سالي هم پيرتر بود، يه کتک مفصل نصيب او مي شد. اما خب ماه بانو مي تونست راحت حريفش شه. لااقل از 8-7 سال پيش تا حالا اينو خوب فهميده بود. اما مگه مي شد زن دست رو مردش بلند کنه؟ جواب خدا و پيغمبر رو کي مي داد. گناه کبيره بود. همون يه باري که وسط کتک خوردن، از روي غيض مش نصرالله رو بلند کرد و انداخت بالاي رختخوابها، نه تنها پيرمرد اينو هرگز بهش نبخشيد، بلکه به همه تعريف کرد و آبروي ماه بانو رو برد. همه با سرزنش و حيرت نگاش مي کردند و مي پرسيدند راس راسي اين کارو کردي؟ اونم از خجالتش مي گفت نه به خدا دروغ مي گه و ديگه هر وقت کتک کاريشون مي شد، فقط از دستش فرار مي کرد. همين. خب از کتک خوردن بيزار بود. دلش مي خواست چشماي پيرمرد رو از کاسه درآره. حالا هم که خدا رو شکر چند سالي مي شد زمين گير شده بود. پيرمرد خرفت با اينکه صاحب خونه و چندين هکتار زمين بود که مشتري هاي خوبي داشت، تا همين يه سال پيش از صدقه ي مردم زندگي مي کرد. فاميل و آشنا و همسايه ها. يکي پول مي داد. يکي يه بشقاب برنج و خورشت مي فرستاد دم خونه. کاسباي محل طلباشونو به رو نمي آوردن- البته هميشه که نه - اگر چه به همينا زنده بودن، اما ماه بانوي بيچاره چه قدر خجالت مي کشيد. از در و همسايه. از کاسبا. از روي پدر و مادر پيرش که خيلي وقتا به اونا رو ميزد. يا برادر و خواهراش که خودشونم وضع خيلي خوبي نداشتن... هر چي ماه بانو تو گوشش خوند که زمينا رو-اقلن نصفشو- بفروشه، فايده نداشت. پيرمرد فحشش مي داد و مي گفت با باباي فلان فلان شده ات براي ثروت من نقشه کشيدين؟ مي خواين پولامو بالا بکشين و بعدم بري دنبال[ ] بازي! ... ماه بانو هم ديگه به روي خودش نياورده بود. هي حرص خورده بود. اما از لجش ديگه به روي پيرمرد نياورده بود که با اون همه زمين، داره از صدقه ي آدما زندگي مي کنه. حتي وقتيکه مش نصرالله افتاد و لگنش شکست و چند ماهي بستري شد، باز هيچي نگفت. مگه خود خرفتش نمي فهميد؟ خوبم مي فهميد. دلش نمي يومد. اصلا از اولش هم کنس بود. ماه بانو به حال خود رهاش کرده بود. سه روز در هفته مي رفت تو خونه ها کلفتي براي چندر غاز. اگه مش نصرالله نبود، مي رفت تو يه شهر بزرگتر و تو خونه ي اعيونا کار مي گرفت که اقلا پول خوبي هم در آره. اما همين طوريش هم غروبا که مي رفت خونه، پيرمرد الم شنگه اي به راه مي انداخت که نگو. دو روز هم مي رفت يه شرکتي راهرو ها و پله ها رو تميز مي کرد که 7 طبقه داشت لامصب. از بالا تا پايينو جارو مي کرد و دستمال مي کشيد. کمرش دو تا مي شد. وقتي هم بر مي گشت، تازه بايد براي شام شب وناهار فردا فکري مي کرد. اما در عوض دلش خوش يخچال پُرش بود..."
'
تمام مسير برگشت را از سر جاده تا خود ده پياده آمد. کار هر روزش بود. نمي شد که نصف درآمدش را بدهد به کرايه ي راه. ديگر ناي نفس کشيدن هم نداشت. 7 طبقه راهرو و پله را جارو کرده، دستمال کشيده و حياط و پارکينگ را مثل دسته ي گل کرده بود. مثل خانه ي خودش. هميشه تميز و مرتب، به همراه سادگي خاص خانه هاي روستايي. از در کوچک و قديمي خانه وارد دالان تاريک ورودي شد. ياد مش نصرالله افتاد. اوففف. پيرمرد غرغرو. الان حتما باز شروع مي کند. اصلا حوصله ي حرف زدن هم نداشت چه برسد به دعوا و مرافعه. سر و کله اش پيدا نبود. چه خوب ! آبي به سر و صورت زد. چشمانش را بست و به ديوار کاهگلي آشپزخانه ي تاريک و خنک تکيه داد. "آخيش"! کمرش چه دردي داشت. بايد شام درست مي کرد. دلش هوس خورشت بادمجان کرده بود. اما قبل از آن، چاي. سماور را روشن کرد. اتاق ساکت بود. "يعني پيرمرد کجا رفته؟" دراز کشيد. عضلاتش از فرط خستگي ناله سر دادند. چشمانش را روي هم گذاشت و خيلي زود خوابش برد...
بيدار که شد، مش نصرالله هنوز نيامده بود. بعد يادش افتاد که سماورتا حالا حتماء جوشيده.. حياط پر از گل و گياه را که سليقة خود ماه بانو بود، رد کرد. به درآشپزخانه که رسيد طبق عادتي ديرين سر را دولا کرده و وارد شد. داشت فتيله ي سماور را پايين مي کشيد که سايه اي جلوي نور را گرفت. سر را بلند کرد. هيکل مش نصرالله آستانه ي در را گرفته بود، درست اندازه ي در ! صورتش پشت به نور و واضح نبود. اما اينکه مثل مير غضب با عصايش آنجا ايستاده و در سکوت به او خيره شده بود، معناي خوبي نداشت. ماه بانو با کج خلقي سلام کرد و قوطي چاي را برداشت.
- حالا ديگه براي من زبون درازي هم مي کني؟
- لااله الا الله. يک قاشق چاي توي قوري خالي شد.
- با تواما ! پس چرا لال شدي؟
- برو بابا. تو هم حوصله داريا.
صداي تق تق عصا نزديک شد. ماه بانو چاي را سر سماور دم گذاشت. با فکرخورشت بادمجان، پشت کرد که از سبد پياز بردارد. قبل از اينکه کمر راست کند، ضربه محکم عصا برق از سرش پراند. مثل فنر از جا پريد. پيرمرد عقب رفت.
- اينو بخورکه ديگه جواب منو ندي. گه به گور باباي اوني که زني مثل تو رو تربيت کرده.
ماه بانو از خشم داشت منفجر مي شد. تمام تنش مي لرزيد. وقتي دهن باز کرد، صدايش هم لرزان بود.
- مرتيکه ي مردني. مگه مريضي. چرا دست از سرم ور نمي داري؟ صدايش اوج مي گرفت.
پيرمرد از خشمي که در چشمان و صداي زن ديد، جا خورد اما از رو نرفت. عصايش را دوباره بالا برد. اما ماه بانو نترسيد.
عصا براي تفريح و امتحان جسارت زن پايين آمد. ماه بانو پيش از برخورد ضربه، خود را کنار کشيد. همزمان با يک جهش عصا را از دست پيرمرد در آورد. عقب رفته و با فتح و ظفر توام با نفرت به شوهر از کار افتاده اما مدعي خود خيره شد.
- يه کلمه ديگه دري وري بگي با همين مي زنمت. هر غلطي هم دوست داشتي بکني بکن. ديگه آب از سرم گذشته. مي رم کنيزي که تو بخوري و هار بشي بعد مثه خوره بيافتي به جونم؟
- لکاته ي بي حيا ...، [..]گي مي کني منتم مي ذاري؟
عليرغم خواسته ي قلبي ماه بانو، عصا پايين آمد. پيرمرد شوکه و ناباور، شروع کرد به فحاشي. اينبار آبدارتر و غليظ تر. ماه بانو عصا را انداخت و به سوي او هجوم برد تا دهانش را با دست بگيرد. اگر بيشتر مي شنيد، ديوانه تر مي شد. پيرمرد ضعيف بود اما دندانهاي عاريه اش قوت خوبي داشتند. با تمام قدرتي که داشت آنها را در گوشت دست ماه بانو فرو برد. فريادش بلند شد. ماه بانو با قدرت هيکل او را به عقب هل داد. مش نصرالله کنده شد و افتاد وسط آشپزخانه.
- ببين چي مي گم. از اين به بعد يه بار ديگه دست رو من بلند کني، همين بساطيه که مي بيني. يکي بزني دو تا مي خوري. فهميدي ؟ حالا برو گمشو مي خوام يه لقمه کوفت درست کنم.
پيازها را از زمين جمع کرد.
- من پدرت و در مي يارم. روي من دست بلند مي کني؟ از اين خونه مي ندازمت بيرون. برو خونه ي همون باباي قرمساقت که بميري هم رات نمي ده خونش. همون بار اول هم که طلاقت دادن به زور نگهت داشت. هر چند که تو احتياجي به خونه ي بابات نداري. اينهمه خونه هست که يه زن بي آبرويي مثه تو رو راه بده ...
يکي از پيازها تاب خوران آمد و نشست پايين چشم مش نصرالله. اينبار ناله ي او بود که بلند شد. ماه بانو پشيمان از کرده ي خود به سرعت رفت و زانو زد جلوي پايش. مي خواست اثر کرده ي خود را ببيند. مش نصرالله يک دست به چشم، لگد محکمي حواله ي شکمش کرد. درست وسط آن. درد در تمام شکمش پيچيد اما اينبار فقط "آخ" گفت و روي زمين نشست...
'
زهرا خانم با نگاهي به چشم کبود شده ي مش نصرالله، نگاه تلخ و زهر آگين خود را به ماه بانو انداخت. «دسته گل شماست؟» ماه بانو با زهر خندي نگاهش کرد. اما هيچ نگفت. از بس اين چند وقت به همه جواب پس داده بود، ديگرحوصله نداشت. به هر حال همه حق را به مش نصرالله مي دادند حتي اگر مي دانستند چه اخلاق بدي دارد. به خصوص اين زهرا خانم، خواهر زاده ي مش نصرالله که ديگر اصلا قانع شدني نبود. مي گفت کتک خوردن زن از شوهرش ثواب دارد. آدم آن دنيا اجرش را مي گيرد. اما ماه بانو نمي خواست يک عمر خفت بکشد براي اجر آن دنيا. ديگر بهشت را هم نمي خواست. حالا اصلا مگر راهش مي دادند؟ شوهرش را به عمد زده بود و مي دانست که ديگر در بهشت جايي ندارد.
ماه بانو زهرا خانم را در حال درد دل با مش نصرالله به حال خود رها کرد و از خانه بيرون زد. امروز نوبت خانه ي خانم احساني بود. ماه بانو آزرده خاطر و دلشکسته به شهر رسيد.. زهرا خانم وقتي داشت بيرون مي آمد متلک جانانه اي نثارش کردکه زهر آن هنوز در رگهايش جاري بود و نيشش مي زد. کنار خيابان ايستاد که چراغ ماشين ها قرمز شود. صدايي آهسته پشت سرش گفت: 5 تومن. مکان هم هست. حس کرد خون به صورتش مي دود. چراغ عابر سبز شده و نشده تند تند راه افتاد. دوباره صدا گفت. بيا بريم ديگه. ماه بانو خود را به نشنيدن مي زد. فکر مزاحمي آزارش مي داد. يک جور حرص. لجبازي. وقتي ديگر در چند قدمي خانه ي خانم بود، رد فکر مزاحم را زد. لحظه اي متوقف شد و به فکر فرو رفت. بعد پشت به خانه ي خانم احساني به راه افتاد. وقتيکه از توي کوچه پيچيد، آنور خيابان درهاي جهنم را ديد که مدتي بود برايش باز بود. قدم ها را تند کرد و با لجبازي رو به دروازه به راه افتاد. جمله ي زهرا خانم هنوز در گوشش بود: «زن جووني حتما دلت جووني مي خواد. برو ديگه. با اين بدبخت چي کار داري؟»...
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرد سنگ شکن

مرد سنگ شکن

روزی روزگاری سنگ شکن فقیری بود که زیرآفتاب و باران، روزگار را به خرد کردن سنگ های کنار جاده می گذرانید.روزی با خود گفت:”آه!اگر می توانستم ثروتمند شوم،آن وقت می توانستم استراحت کنم.” فرشته ای در آسمان پرسه می زد. صدایش را شنید و به او گفت:” آرزویت اجابت باد”همین طور هم شد. سنگ شکن فقیر ناگهان خود را در قصری زیبا یافت که تعداد زیادی خدمتکار به اوخدمت می کردند. حالا می توانست هزچقدر که می خواست استراحت کند. اما روزی آمد که سنگ شکن به این فکر افتاد که تا نگاهی به آسمان بیندازد. آن وقت چیزی را دید که هرگزبه عمرش ندیده بود:خورشید را! آهی کشید و گفت:”آه!اگر می توانستم خورشید شوم، دیگر این همه خدمتکار موی دماغم نبودند!” این بار هم فرشته ی مهربان خواست او را خوشحال کند. به او گفت:”خواسته ات اجابت باد!”اما وقتی آن مرد خورشید شد، ابری از برابر او گذشت و درخشش او را تیره و تار کرد. با خود فکر کرد:” ای کاش ابر بودم! ابر از خورشید هم نیرومندتر است!”اما این خواسته اش هم که اجابت شد، باد وزید و ابر را در آسمان پراکند.”دلم می خواهد باد باشم که هر چیزی را با خود می برد.” فرشته با کمال میل خواسته اش را اجابت کرد. اما به باد بی پروا و خشمگین که تبدیل شد، به کوه برخورد که در مقابل باد هم تکان نخورد. کوه که شد، متوجه شد که کسی با کلنگ پایه اش را خرد می کند. گفت:” کاش می توانستم آن کسی باشم که کوه ها را خرد می کند.”

فرشته برای آخرین بار خواسته اش را اجابت کرد. چنین شد که سنگ شکن دوباره خود را کنار جاده و در همان قالب پیشین کارگر ساده ای که بود ، یافت و دیگر پس از آن زبان به شکوه نگشود.
 

دختر معمار

عضو جدید
کاربر ممتاز
انار

انار

روزی روزگاری مردی بود که یک باغ پر از درخت انار داشت
او هر سال در فصل پاییز انار ها را میچید ، روی سینی نقره ای قرار میداد و دم در خانه اش می گذاشت و روی کاغذی می نوشت :
"لطفا یکی بردارید مجانی است."
مردم از آنجا رد می شدند اما هیچکس اناری بر نمی داشت.
یک سال مرد به فکر چاره ای افتاد . او اناری در سینی دم در خانه اش نگذاشت و در عوض فقط یک تابلوی بزرگ زد که روی آن نوشته بود:
"ما بهترین انارهای این سرزمین را داریم و گرانتر از هر جای دیگری می فروشیم"
و آن زمان همه ی مردان و زنان با عجله برای خرید انار به خانه ی مرد شتافتند.

جبران خلیل جبران
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک ملا و یک درویش

یک ملا و یک درویش

یک ملا و یک درويش

یک ملا و یک درويش كه مراحلي از سير و سلوك را گذرانده بودند و از ديري به دير ديگر سفر مي كردند، سر راه خود دختري را ديدند در كنار رودخانه ايستاده بود و ترديد داشت از آن بگذرد.. وقتي آن دو نزديك رودخانه رسيدند دخترك از آن ها تقاضاي كمك كرد. درويش بلا درنگ دخترك رابرداشت و از
رودخانه گذراند.
دخترك رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتي طولاني را پيمودند تا به مقصد رسيدند. در همين هنگام ملا كه ساعت ها سکوت كرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزيز! ما نبايد به جنس لطيف نزديك شويم. تماس با جنس لطيف برخلاف عقايد و مقررات مكتب ماست. در صورتي كه تو دخترك را بغل كردي و از رودخانه عبور دادي.» درويش با خونسردي و با حالتي بي تفاوت جواب داد: « من دخترك را همان جا رها كردم ولي تو هنوز به آن چسبيده اي و رهايش نمي كني.»
 

Similar threads

بالا