بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من اولین شبمه اومدم قصه تونو بشنوم
کی قصه میگه ؟!!
آخی !
شرمنده من پذیرایی بلدم ولی قصه نه !
قصه گو ها مون انگار این شب جمعه ای زدن بیرون !
حال ایشالله زودتر میان تا شرمنده شما نشیم :gol:
 

sh85

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب خوش دوستان
من کاری برام پیش اومد باید برم
شبتون پر ستاره
بدرود:gol:
 

farvahar_665

عضو جدید
ميدونيد پري دريايي ها از کجا اومدن؟
بگم قصه شونو براتون؟

يکي بود يکي نبود
اون قبلناي خيلي قبل
آدما رو زمين بودن و ماهيها توي دريا
يه آدمي سلطان زمين بود
يه ماهي هم سلطان دريا
يه خدايي هم بود که به جفت اين دو تا دستور ميداد
آدمه خدا نميخواست
ماهيه هم خدا نميخواست
يه روزي اين دو تا سلطان نشستند با هم ديگه کلي فکر کردند که ما چيکار کنيم که ديگه خدا بهمون دستور نده؟
فکر کردند و فکر کردند و فکر کردند
بعد از يه عالمه وقت به اين نتيجه رسيدند که اگه اينا يه نسل مشترک داشته باشند که هم بتونه تو دريا زنده بمونه
هميشه و هم توي خشکي همه ي مشکلاتشون حل ميشه
بعدش سلطان ماهي ها زن بود و سلطان آدما مَرد
اين دو تا با هم ازدواج کردند
بعد ماهيه بچه دار شد، رفت تو دريا که بچه ش را توي دريا به دنيا بياره، پيش فاميلاي خودش ماهيه موقعه زايمان مُرد
بچه ش يه پري دريايي بود با نيمتنه ي آدم و يه دم بلند
اون بچه هيچوقت نفهميد که ميتونه توي خشکي هم زنده بمونه، چون مادرش اونقدر زنده نمونده بود که اينو بهش بگه،
هيچکس ديگه هم که توي دريا نميدونست اينو که بهش بگه، همه فک کردن اين يه ماهيه ناقص الخلقه ست، طردش کردند از پيش خودشون
آدمه هنوز منتظره که زنش و بچه ش از دريا بيان پيشش، که اون بچه را يه جوري تربيت کنه که بتونه هم سلطان زمين باشه و هم سلطان دريا، بدون نياز به وجود خدا
خداهه هنوز داره براي خودش خدايي مي کنه
پري درياييه هم توي درياست، تنهاي تنها، بدون اينکه بدونه براي اين به دنيا اومده که جاي خدا را بگيره
قصه ي ما تموم شد.

قشنگ بود؟


این اگه احیانا" قصه امشبتونه خوبه
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
كشتي‌راني مگس
‌مگسي بر پرِكاهي نشست كه آن پركاه بر ادرار خري روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتي مي‌راند و مي‌گفت: من علم دريانوردي و كشتي‌راني خوانده‌ام. در اين كار بسيار تفكر كرده‌ام. ببينيد اين دريا و اين كشتي را و مرا كه چگونه كشتي مي‌رانم. او در ذهن كوچك خود بر سر دريا كشتي مي‌راند آن ادرار، درياي بي‌ساحل به نظرش مي‌آمد و آن برگ كاه كشتي بزرگ, زيرا آگاهي و بينش او اندك بود. جهان هر كس به اندازة ذهن و بينش اوست. آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است. و ذهنش به اندازه درك ادرار الاغ و برگ كاه.
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
خرس و اژدها
اژدهايي خرسي را به چنگ آورده بود و مي‌خواست او را بكشد و بخورد. خرس فرياد مي‌كرد و كمك مي‌خواست, پهلواني رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد. خرس وقتي مهرباني آن پهلوان را ديد به پاي پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو مي‌شوم و هر جا بروي با تو مي‌آيم. آن دو با هم رفتند تا اينكه به جايي رسيدند, پهلوان خسته بود و مي‌خواست بخوابد. خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم مردي از آنجا مي‌گذشت و از پهلوان پرسيد اين خرس با تو چه مي‌كند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
مرد گفت: به دوستي خرس دل مده, كه از هزار دشمن بدتر است.
پهلوان گفت: اين مرد حسود است. خرس دوست من است من به او كمك كردم او به من خيانت نمي‌كند.
مرد گفت: دوستي و محبت ابلهان, آدم را مي‌فريبد. او را رها كن زيرا خطرناك است.
پهلوان گفت: اي مرد, مرا رها كن تو حسود هستي.
مرد گفت: دل من مي‌گويد كه اين خرس به تو زيان بزرگي مي‌زند.
پهلوان مرد را دور كرد و سخن او را گوش نكرد و مرد رفت. پهلوان خوابيد مگسي بر صورت او مي‌نشست و خرس مگس را مي‌زد. باز مگس مي‌نشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمي‌رفت. خرس خشمناك شد و سنگ بزرگي از كوه برداشت و همينكه مگس روي صورت پهلوان نشست, خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را خشخاش كرد. مهر آدم نادان مانند دوستي خرس است دشمني و دوستي او يكي است.
دشمن دانا بلندت مي‌كند بر زمينت مي‌زند نادانِ دوست
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
. روميان و چينيان (نقاشي و آينه)
نقاشان چيني با نقاشان رومي در حضور پادشاهي, از هنر و مهارت خود سخن مي‌گفتند و هر گروه ادعا داشتند كه در هنر نقاشي بر ديگري برتري دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان مي‌كنيم تا ببينيم كدامشان, برتر و هنرمندتر هستيد.
چينيان گفتند: ما يك ديوار اين خانه را پرده كشيدند و دو گروه نقاش , كار خود را آغاز كردند. چيني‌ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگِ زيادي براي نقاشي به كار مي‌بردند.
بعد از چند روز صداي ساز و دُهُل و شادي چيني‌ها بلند شد, آنها نقاشي خود را تمام كردند اما روميان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط ديوار را صيقل مي‌زدنند.
چيني‌ها شاه را براي تماشاي نقاشي خود دعوت كردند. شاه نقاشي چيني‌ها را ديد و در شگفت شد. نقش‌ها از بس زيبا بود عقل را مي‌ربود. آنگاه روميان شاه را به تماشاي كار خود دعوت كردند. ديوار روميان مثلِ آينه صاف بود. ناگهان رومي‌ها پرده را كنار زدند عكس نقاشي چيني‌ها در آينة رومي‌ها افتاد و زيبايي آن چند برابر بود و چشم را خيره مي‌كرد شاه درمانده بود كه كدام نقاشي اصل است و كدام آينه است؟
صوفيان مانند روميان هستند. درس و مشق و كتاب و تكرار درس ندارند, اما دل خود را از بدي و كينه و حسادت پاك كرده اند. سينة آنها مانند آينه است. همه نقشها را قبول مي‌كند و براي همه چيز جا دارد. دل آنها مثل آينه عميق و صاف است. هر چه تصوير و عكس در آن بريزد پُر نمي‌شود. آينه تا اَبد هر نقشي را نشان مي‌دهد. خوب و بد, زشت و زيبا را نشان مي‌دهد و اهلِ آينه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهايي يافته اند. آنان صورت و پوستة علم و هنر را كنار گذاشته‌اند و به مغز و حقيقت جهان و اشياء دست يافته‌اند.
همة رنگ‌ها در نهايت به بي‌رنگي مي‌رسد. رنگ‌ها مانند ابر است و بي‌رنگي مانند نور مهتاب. رنگ و شكلي كه در ابر مي‌بيني, نور آفتاب و مهتاب است. نور بي‌رنگ است
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا ازت سوتی نگرفتن اون اندکی تو درست کن

اسمم یکی از اسمهای باستانی ایرانه یعنی فرشته بهم فروهر هم میگن
تا سحر کمتر از 60 دقیقه مونده
لازم نیست کسی سوتی بگیره ..اینجا غلط املایی آزاده دوست من !
مرسی از اعلام ساعت :whistle:
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
وحدت در عشق
عاشقي به در خانة يارش رفت و در زد. معشوق گفت: كيست؟ عاشق گفت: «من» هستم. معشوق گفت: برو, هنوز زمان ورود خامان و ناپُختگان عشق به اين خانه نرسيده است. تو خام هستي. بايد مدتي در آتش جدايي بسوزي تا پخته شوي, هنوز آمادگي عشق را نداري. عاشق بيچاره برگشت و يكسال در آتش دوري و جدايي سوخت, پس از يك سال دوباره به در خانة معشوق آمد و با ترس و ادب در زد. مراقب بود تا سخن بي‌ادبانه‌اي از دهانش بيرون نيايد. با كمال ادب ايستاد. معشوق گفت: كيست در مي‌زند. عاشق گفت: اي دلبر دل رُبا, تو خودت هستي. تويي, تو. معشوق در باز كرد و گفت اكنون تو و من يكي شديم به درون خانه بيا. حالا يك «من» بيشتر نيست. دو «من»در خانة عشق جا نمي‌شود. مانند سر نخ كه اگر دو شاخه باشد در سوزن نمي‌رود.
گفت اكنون چون مني اي من درآ نيست گنجايي دو من را در سرا
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سیلام سیلام به همه ی دخملا و پسلا و عسلا..شبتون قشنگ
دیر اومدم که زود برم به آرزوی من نخند
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
خر برفت و خر برفت
يك صوفي مسافر, در راه به خانقاهي رسيد و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طويله بست. و به جمع صوفيان رفت. صوفيان فقير و گرسنه بودند. آه از فقر كه كفر و بي‌ايمان به دنبال دارد. صوفيان, پنهاني خر مسافر را فروختند و غذا و خوردني خريدند و آن شب جشن مفّصلي بر پا كردند. مسافر خسته را احترام بسيار كردند و از آن خوردني‌ها خوردند. و صاحب خر را گرامي داشتند. او نيز بسيار لذّت مي‌برد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز كردند. صوفيان همه اهل حقيقت نيستند.
از هزاران تن يكي تن صوفي‌اند باقيان در دولت او مي‌زيند
رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگيني آغاز كرد. و مي‌خواند: « خر برفت و خر برفت و خر برفت».
صوفيان با اين ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادي كردند. دست افشاندند و پاي كوبيدند. مسافر نيز به تقليد از آنها ترانة خر برفت را با شور مي‌خواند. هنگام صبح همه خداحافظي كردند و رفتند صوفي بارش را برداشت و به طويله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طويله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولي خر نبود, صوفي پرسيد: خر من كجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو مي‌خواهم.
خادم گفت: صوفيان گرسنه حمله كردند, من از ترس جان تسليم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذيذ را ميان گربه‌ها رها كردي. صوفي گفت: چرا به من خبر ندادي, حالا آن‌ها همه رفته اند من از چه كسي شكايت كنم؟ خرم را خورده‌اند و رفته‌اند!
خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر كنم. ديدم تو از همه شادتر هستي و بلندتر از همه مي‌خواندي خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتي و مي‌دانستي, من چه بگويم؟
صوفي گفت: آن غذا لذيذ بود و آن ترانه خوش و زيبا, مرا هم خوش مي‌آمد.
مر مرا تقليدشان بر باد داد اي دو صد لعنت بر آن تقليد باد
آن صوفي از طمع و حرص به تقليد گرفتار شد و حرص عقل او را كور كرد.
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بروبچ
پاشین بیاین اینجا
http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php?p=1326399&posted=1#post1326399

فریبا تو هم اگه میخوای نتونیم قصه هاتو بخونیم باید یکم ریز تر بنویسی :دی
سلام بچ!!!
:whistle::whistle:

سیلام سیلام به همه ی دخملا و پسلا و عسلا..شبتون قشنگ
دیر اومدم که زود برم به آرزوی من نخند
سیلااااااااااااام فرمانده خوش تیپه که هی تلفن دستشه ... :whistle:خوفی؟
مبارکه ...مبارکه ..اومدنت به کرسیمون مبارکه ... ;)
 

* فریبا *

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اسم گل اوردم:surprised:
اهان منظورت اينكه من گلم :Dاي بايا اين حرفا چيه گل پشت رو نداره (البته ربطي هم نداشت)
توهم نزن سر شبی زشته ...
منظورم حدیثتو امضات و گلهای اطرافش بود ... :whistle:

......................

دوستان محمد صادق چرا نامرئیه امشب؟
 

Similar threads

بالا