بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

aramesh_sahar

کاربر فعال
ها
سلاااااااااااااااااام آبجی منصوره
به ااااااااااااااااااامید دیدار ابجی منصوره
شبت بخیر و نیکی

دوستان من خيلي خوابم مياد
امشب نميام
قصه قشنگ هاتون رو همه اش رو امشب نگيد ها باشه؟؟
خداحافظ
شبت بخیر نه زیاد نمیگیم تا توام باشی:gol:
شبت قشنگ و مهتابی

:razz:
سلام بروبچ خوبین ؟!
سلام بد نیستم خدا رو شکر شما خوبی؟
سلام
تنهايي تنهاست؟:d
الههههههههههههي.......
چقدر من دلسوزم:d
باز اين حميد نذاشت پست من خشك شه......
سلام خوبی چه عجب بالخره یکی اومد:gol:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
مرسی مام خوبیم .. شما جدیدی یا کم سعادتیه منه ؟! ( آرامش خانوم )
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سلام نگار جان چطوری ؟1
من که خسته م داغونم :دی
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
ها
چطوری آق یاسمن
:razz:خوبم
سلام تنهای جان خوبی ؟ خوشی ؟ سلامتی چه خبرا ؟
سلام یاسمن جان چطوری ؟
من خوبم حميد جان ولي عزيز ديگه قبل من پست نده:w00:
سلام خوبی چه عجب بالخره یکی اومد:gol:
:gol::gol::gol:
من فقط بخاطر تو اومدم:love:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
شکر خدا حمید جون شما چطوری
قصه واسمون نمیگی


مرسی منم خوبم قربونت

چرا که نه البته یه مدت نبودم ببخشی د اگه تکراریه
قصه ی شعری

دوستی از دوستانم در درود
همسرش مرد و عزادارش نمود

تا عزاداری به رسم آن دیار
آبرومندانه گردد برگزار

آگهی در روزنامه درج کرد
ختم جانانه گرفت و خرج کرد

چای و قهوه ، میوه ، سیگار و گلاب
لای خرما مغز گردو بی حساب

تاق شال دست باف فومنی
تکه حلوا لای نان بستنی

منقل اسپند و عود کاشمر
شربت و شربت خوری ، قند و شکر

فرش ابریشم به نقش یا علی
قاری و مداح و میز و صندلی

ترمه و جام و قدح یک در میان
گیره ی نقره برای استکان

حجله سیصد چراغ یک تنی
رحل و سی جزء و بلن گوی سونی

بر در و دیوار خانه صد قلم
بیرق و ریسه ، کتیبه با علم

در میان مجلس و ما بین جمع
ده چراغ زنبوری ، پنجاه شمع

قاب کرده وان یکاد و چارقل
نصب کرده در میان تاج گل

باز تا شادان شود در آن جهان
روح آن مرحومه ی خلد آشیان

واعظی با فهم و دانا و بلد
کرد دعوت تا سخنرانی کند


آشنایان قدیمی هرکدام
آمدند از راه یک یک با سلام

اهل فامیل ریا کار و دغل
کاسب و همسایه و اهل محل

دوستان با وفا با تربیت
آمدند از بهر عرض تسلیت

مجلسی با احترام و با شکوه
لیک واعظ غایب و او در ستوه

گرچه رسما گشته دعوت، ممکن است
جای بهتر رفته آن معده پرست

مجلسی با آن شکوه و احترام
بی سخنرانی نمی گردد تمام

مجلس با آبرو و با وقار
بی سخنرانی بود بی اعتبار


ساعتی بی واعظ و منبر گذشت
عاقبت صاحب عزا بی تاب گشت

رفت در پس کوچه ها پیدا کند
واعظی تا مدح میت را کند

دید شیخی با عرقچین و عبا
ریش و نعلین و عصا ، شال و قبا

گفت : ای دستم به دامانت بیا
از غم و غصه رهایم کن ، رها

مجلس ختمی است وعظی مختصر
پول بستان ، آبرویم را بخر

شیخ از هول حلیم روغنی
رفت با سر توی دیگ ده منی

آمد و شد در عزایش نوحه خوان
طبق عادت هی چاخان پشت چاخان

بی خبر کان مرده زن بوده نه مرد
رفت بر منبر سخن آغاز کرد :


او بری بود از بدی و هرزگی
می شناسم من ورا از بچگی

من خودم او را بزرگش کرده ام
کودکی بود و سترگش کرده ام

من نمی گویم چرا رنجور بود
رازها در بین ما مستور بود

وه چه شب های درازی را که من
صبح کردم با وی اندر انجمن

مجلس آرای و سخن پرداز بود
با همه اهل محل دمساز بود

ما دو جسم و لیک یک جان بوده ایم
مست و مدهوش و غزلخوان بوده ایم

او نه تنها بر منش ایثار بود
مطمئنم با شما هم یار بود

ما به او احساس دیرین داشتیم
خاطرات تلخ و شیرین داشتیم

آتشی در این هوای سرد بود
جمله مردان را دوای درد بود

نازنینی رفته است از بین ما
از کجای او بگویم با شما

هر شب جمعه بداد از پیش و پس
بر گدایان نان و خرما و عدس

یاد باد آن شب که خود را باختم
دست را در گردنش انداختم

زیر گوشش نرم کردم زمزمه
درد دل گفتم به او یک عالمه

سر به زانویش نهاده سوختم
چشم در چشمان شوخش دوختم

دست خود را بر سر و گوشم و کشید
از سر رأفت در آغوشم کشید


تا رسید این جا سخن صاحب عزا
بر سر او کوفت با چوب عصا

کی همه نفرین و عصیان و گناه
با عیال خویش کردی اشتباه ؟

تو چه سرّی با زن ما داشتی
دختر سعدی ورا پنداشتی؟

تو نپرسیدی ز قبل گفتگو
زن بود لیلی و یا مرد ای عمو ؟


گفت و گفت و گفت تا بی هوش شد
کف به لب آورده و خاموش شد

جمع گشته گرد او پیر و جوان
آن به این دستور می داد این به آن

آی قنداق آورید و چای داغ
دیگری می گفت : گِل زیر دماغ

این یکی می شست رویش را به آب
آن یکی می گشت دنبال گلاب

این وری نبضش گرفته می شمرد
آن وری بین دو کتفش می فشرد

دکمه های پیرهن را کرده باز
سوی قبله کرده پاها را دراز

ذره ای تربت بمالیدش به کام
باد می زد دیگری او را مدام

مؤمنی دستان خود برده به جیب
زیر لب می خواند هی امّن یجیب

پیرمردی گفت : این آشوب چیست
این بابا جنی شده چیزیش نیست

ورد خواند و فوت کرد و ذکر گفت
من هشل لف لِف تـــُلــُف هوها هلفت

تا طلسم آن ننه مرده شکست
هر دو چشمش وا شد و پا شد نشست

لب گشود و در سخن شد کم کَمَک
گفت : کو آشیخ ؟ ای مردم کمک

با طنابی سفت بندیدش به هم
تا حق او را کف دستش نهم

لیک جا تر بچه چون مرغی پرید
شاه بیت ماجرا را بشنوید:

شیخ کز این ماجرا آزرده بود
میکروفن را با بلن گو برده بود

 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
چی میگی یاسمن ؟! ینی چی قبله تو پس ندم ؟!
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
آها .. میگم که .. :دی
حالا کجابوده این پدیده ؟!
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

مرد تنهای شب

عضو جدید
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/at.gif عشق و زندگي - داستان هاي كوتاه و جالب

پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه گفتند: بله
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر از پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."
پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان رو روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه برای صرف با یک دوست هست! "

منبع : وبلاگ مدیرستان


 

aramesh_sahar

کاربر فعال
من برم خیلی خستم
شبه همگی بخیر
مسواک فراموش نشه :tooth:
شبت قشنگ
چشمممممم
بابا بهداشتی:biggrin:
مرسی
پسش لطفا میبشه بری بغل حمید بشینی؟؟؟
چند تا عطسه و اینااا هم تا دهنش باز بود
داشت حرف می زد.....
ها؟
من؟
کنار حمید؟:razz:
تنهایییییییییییی:surprised:
 

مرد تنهای شب

عضو جدید
-------------------------------------------
لبخند زيباي خدا :
-------------------------------------------

زني با لباسهاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم وارد خواروبار فروشي محله شد كه نسبتا شلوغ بود و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواروبار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نميتواند کار کند و شش بچه شان بي غذا مانده اند.
جان هاوس، صاحب همان خواربار فروشي با بي اعتنايي، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست كه او از مغازه بيرون رود !
زن نيازمند در حالي که اصرار ميکرد گفت آقا شما را به خدا ، به محض اين که بتوانم پولتان را مي آورم . جان گفت نسيه نمي دهد.
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به مغازه دار گفت :
ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من !
خواربار فروش با تمسخرگفت : لازم نيست، به حساب خودم. ليست خريدت کو ؟
لوئيز يا همان زن نيازمند گفت : اينجاست !
خواربار فروش با صدايي كنايه دار اضافه كرد: ليست را بگذار روي ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستي ببر.
لوئيز با خجالت يک لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي در ‏آورد، و چيزي رويش نوشت و ‏‏آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه ي ترازو پايين رفت!!
خواروبار فروش باورش نشد. مشتري از سر رضايت خنديد.
مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ي ترازو کرد. کفه ي ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند !
در اين وقت خواروبار فروش با تعجب و دل خوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن چه نوشته شده است !
کاغذ، ليست خريد نبود، بلكه دعاي زن بود که نوشته بود :
اي خداي عزيزم، تو از نياز من با خبري، خودت آن را بر آورده ساز !
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئيز داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد، لوئيز خداحافظي کرد و رفت.

دهنده بي منت، فقط الله است و بس !
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
داد نزن بچه ها خوابن :دی
:w02:
تنهایی میشه چایی بیاری
آخه من سرما خوردم دکترا گفتن از جات بلند نشو:redface:
اگه به اميد تنهايي بشيني بايد منتظر صبحانه باشي:d
من برم خیلی خستم
شبه همگی بخیر
مسواک فراموش نشه :tooth:
خلال يا دندونم فراموش نشه:w01:
شبت بخير:gol:



بچه ها ديگه سعي كنين كرسي رو زودتر بر پا كنين كه بچه درسخونا هم بتونن برسن!:)
شب همگي بخير:gol:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبت قشنگ
چشمممممم
بابا بهداشتی:biggrin:

ها؟
من؟
کنار حمید؟:razz:
تنهایییییییییییی:surprised:
هاااا
کار خیر خوب
می خوای مریضش کنی

:w02:

اگه به اميد تنهايي بشيني بايد منتظر صبحانه باشي:d

خلال يا دندونم فراموش نشه:w01:
شبت بخير:gol:



بچه ها ديگه سعي كنين كرسي رو زودتر بر پا كنين كه بچه درسخونا هم بتونن برسن!:)
شب همگي بخير:gol:
اهه
کجا؟
 

aramesh_sahar

کاربر فعال
:w02:

اگه به اميد تنهايي بشيني بايد منتظر صبحانه باشي:d

خلال يا دندونم فراموش نشه:w01:
شبت بخير:gol:



بچه ها ديگه سعي كنين كرسي رو زودتر بر پا كنين كه بچه درسخونا هم بتونن برسن!:)
شب همگي بخير:gol:
چشم من گاهی میام زیر کرسی
اینجا رئیس داره
آی رئیس ببین pmeبا توه ها
شبت بخیر
خوب بخوابی
 

Similar threads

بالا