بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به این ترتیب، آن عده‌ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته‌ی شهر را آشفته تر می‌کرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر می‌شدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته می‌کشد و به این فکر افتادند که "چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ... . اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر می‌شدند.
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
بچه های زیر کرسی که کلی خوشحال نشستید و هی شلوغ بازی درمیارید و صدا به صدا نمی رسه می خواستم اعلام کنم شرمنده امتیاز ندارم!!این گل مال همه :heart:اا اشتباه شد این نه!این گل نیست...این:gol::D
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عده‌ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند. ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی می‌کشیدند، فقیر می‌شدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها می‌دزدیدند. فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره‌ی پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد.
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمی‌آوردند. صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولی بود که ما نفهمیدیم برای چه به آن شهر آمد و کمی بعد هم از گرسنگی مرد.


 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
محمدصادق خجالت بکش!!ببین هر شب از کی شکست می خوردی!!واقعا آخر ضایعیت می باشه!!!آدم از یه نود ساله شکست بخوره!!:D:biggrin::biggrin::biggrin:

آره واقعا، حالا من که هر چند شب اینجام، دیگه نمیدونم داری کیو میگی، واسه شکست :D
راستی میدونی ضایع تر کجاست، اونجاست که یه مادربزرگ 190 ساله بیاد این حرفو به من بزنه :D
چیزی نیست مادربزرگ، تو باز همه چیزو یادت رفته :D
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه های زیر کرسی که کلی خوشحال نشستید و هی شلوغ بازی درمیارید و صدا به صدا نمی رسه می خواستم اعلام کنم شرمنده امتیاز ندارم!!این گل مال همه :heart:اا اشتباه شد این نه!این گل نیست...این:gol::D
آرام قلب من یکی که با این باطری AAA ها کار میکنه... تحمل دیدن شگفتی رو نداریم

حالا شام کی میدی؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آرامش چه قدر حرف مي زني مگه نمي بيني دارم داستان تعريف مي كنم
:eek: خب نمیشه که!!اینا انقدر حرف میزنن من باید بین حرفای تو که اینا ساکت هستن حرف بزنم!!:biggrin:
اعتراف می کنم اینو از خودت تقلب کردم:whistle:
خوبه بازم یه بار اعتراف کردید شماها که از ما تقلب می کنید!!:D
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تفاهم

مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بيرون برده در سكوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه مي‌خواند و هيچ‌يك، به آن چه مي‌ديد نمي‌انديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نم‌نم باريد. بوي خاك جارو نشده‌ی حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي پنجره، هر دو از آن‌چه همزمان حس كردند، مات ماندند: چه‌قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساكت بود. مرد روزنامه مي‌خواند و زن، خيره‌ی قطره‌هاي بارانِ نشسته بر شيشه بود؛ و هيچ‌يك به ديگري نگاه نكرد.
زن انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
مرد انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند كرد. زن لبخند زد و مرد، فهميد! و به دروغ گفت: عزيزم!
و به حقيقت ادامه داد: برو بخواب! دير وقت است!
زن هم فهميد!... و به حقيقت گفت: خوابم نمي‌آيد!
و به دروغ ادامه داد: مگر اين كه تو هم بيايي!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش كرده بودند و در بيرون حتا باران هم نمي‌باريد.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود مي‌انديشيد، و زن، به آن‌چه در شبِ حياطِ پيش از باران ديده بود...
 

nasim khanom

عضو جدید
کاربر ممتاز
:surprised: دستت درد نکنه!!خیلی زحمت میکشی ها!!

کدوم قول عزیزم؟من از اون موقع ریست شدم!!اصلا هم شما رو یادم نمیاد!!!شما؟؟:surprised::biggrin:
واي واقعا كه :( من از عصر تا حالا اينقدر دلمو خوش كرده بودما :cry:
اصلا حالا كه اينجور شد همه ماسترو ميريزم دور :mad:
سلام گلم
نه بابا بیشتر دختریم
آقایون در اقلیت هستن :D
کرسی بدون ما صفا نداره .... مگه نه ;)
سلام بارون جونم ...خوبي گلم
عزيز منظور من با محمدحسين بود كه گفت ميخوان برن كوه ، گفتم همه پسريد يا دخترم هست بينتون :D
 

tanha990

عضو جدید
شرط عشق


دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبت‌هایش از درد چشم خودنالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می‌رفت و از درد چشم می‌نالید. موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم می‌گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعداز ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جزشرط عشق را به جا نیاوردم:heart::heart::heart::heart:.




منظور این داستان بود ؟
جالب بود ... امال این داستانها در گذشته نبوده ... همه در کر و خیال ادمی است ... افسانه ای که هیچ گاه واقعیت پیدا نخواهد کرد ...
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آره واقعا، حالا من که هر چند شب اینجام، دیگه نمیدونم داری کیو میگی، واسه شکست :D
راستی میدونی ضایع تر کجاست، اونجاست که یه مادربزرگ 190 ساله بیاد این حرفو به من بزنه :D
چیزی نیست مادربزرگ، تو باز همه چیزو یادت رفته :D
ببین من چه جوری با این مغزم تاکتیک های تو رو خنثی میکنم!!یک ضیوعت یه ضیوعاتت اضافه شد!!:D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آرام قلب من یکی که با این باطری AAA ها کار میکنه... تحمل دیدن شگفتی رو نداریم

حالا شام کی میدی؟
نه بابا!!تو به خودت نگیر!!به اونایی بودم که داستان گفتن!!تو گفتی؟نه!
واي واقعا كه :( من از عصر تا حالا اينقدر دلمو خوش كرده بودما :cry:
اصلا حالا كه اينجور شد همه ماسترو ميريزم دور :mad:

سلام بارون جونم ...خوبي گلم
عزيز منظور من با محمدحسين بود كه گفت ميخوان برن كوه ، گفتم همه پسريد يا دخترم هست بينتون :D
اون ماست رو نگه داره حیفه!!قربون دستت می خوام نون و ماست بدم شام به بچه ها!!
پاکر بیا خدا رسوند!!!!شام نون و ماست داریم!!هورااااااااااااا!!خلاص شدم!!
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عملیات
یه بار دیگه نقشه رو مرور کرد
منتظر فرصت مناسب بود
دیگه موقع عملی کردنش بود !
حرکت کرد و آروم آروم از بین چند تا مانع رد شد
کسی نبود ٬ بالاخره رسید
تا دستشو دراز کرد...

-- اون سیب زمینی ها ماله شامه ٬ ناخنک نزن بچه
عملیات لو رفته بود :biggrin:



 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
:eek: خب نمیشه که!!اینا انقدر حرف میزنن من باید بین حرفای تو که اینا ساکت هستن حرف بزنم!!:biggrin:

خوبه بازم یه بار اعتراف کردید شماها که از ما تقلب می کنید!!:D
ماشالا آرامش جان چه سرعتي داري تو
آرام قلب من یکی که با این باطری AAA ها کار میکنه... تحمل دیدن شگفتی رو نداریم

حالا شام کی میدی؟
نشنوم!!!

كي همچين حرفي زده؟مواظب باشا.به منافع من آسيب برسوني...
 

tanha990

عضو جدید
تفاهم

مرد در اتاق بود و زن هم.
زن سرش را از پنجره بيرون برده در سكوت شب خيره بود و مرد، نشسته بود و روزنامه مي‌خواند و هيچ‌يك، به آن چه مي‌ديد نمي‌انديشيد.
آسمان، ابري بود و سياه. و ناگاه باران، نم‌نم باريد. بوي خاك جارو نشده‌ی حياط در اتاق پيچيد و اتاق را دلتنگي گرفت.
زن پنجره را بست. با شنيدن صداي پنجره، هر دو از آن‌چه همزمان حس كردند، مات ماندند: چه‌قدر از او متنفرم!
زن، با تمام وجود از مرد متنفر بود.
مرد با تمام وجود از زن متنفر بود.
اتاق ساكت بود. مرد روزنامه مي‌خواند و زن، خيره‌ی قطره‌هاي بارانِ نشسته بر شيشه بود؛ و هيچ‌يك به ديگري نگاه نكرد.
زن انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
مرد انديشيد: نكند فهميده باشد كه دوستش ندارم؟
زن، برگشت. مرد سر بلند كرد. زن لبخند زد و مرد، فهميد! و به دروغ گفت: عزيزم!
و به حقيقت ادامه داد: برو بخواب! دير وقت است!
زن هم فهميد!... و به حقيقت گفت: خوابم نمي‌آيد!
و به دروغ ادامه داد: مگر اين كه تو هم بيايي!
مرد برخاست...
لامپ را خاموش كرده بودند و در بيرون حتا باران هم نمي‌باريد.
در آغوش هم، مرد به آن چه در روزنامه خوانده بود مي‌انديشيد، و زن، به آن‌چه در شبِ حياطِ پيش از باران ديده بود...




عالی بود ... ما بودیم در ان دنیا ... برای انکه تنها نباشیم با کسی که از او متنفریم هم بستر خواهیم شد ... چه گناهی برتر از این سراغ دارید ؟
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه بابا!!تو به خودت نگیر!!به اونایی بودم که داستان گفتن!!تو گفتی؟نه!

اون ماست رو نگه داره حیفه!!قربون دستت می خوام نون و ماست بدم شام به بچه ها!!
پاکر بیا خدا رسوند!!!!شام نون و ماست داریم!!هورااااااااااااا!!خلاص شدم!!
باز میرسیم به بحث خنسیسم که گریبان گیره این آرام شده:razz:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عزيز منظور من با محمدحسين بود كه گفت ميخوان برن كوه ، گفتم همه پسريد يا دخترم هست بينتون :D
ببخشيد داشتم داستان مي گفتم پست رو نديدم
نه بابا جسارت نشه دخترا توي اين سرما و برف نمي تونن بيان قله ما چند نفرم هم كه ميريم يه عمر كار مونه مگنه تو برف كوه رفتن مرد مي خواد جدي مي گم پارسال يه بار كه مارفته بوديم از يه گروه چند نفر برنگشتن بهار جنازشونو پيدا كردن راستي اگه فردا من نيومد بدونيد منم رفتم پيش اونا:biggrin: واسم يه فاتحه بخونيد
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فنجان قهوه

فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم..همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود...
 

tanha990

عضو جدید
یه پرسش
اینجا دستان خودمان را نمیزاریم نه ؟ فقط داستان های مینی مال از دیگران ؟
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
باز میرسیم به بحث خنسیسم که گریبان گیره این آرام شده:razz:
:D چی کار کنم دیگه!!وسعم همین قدره!!بسم ا... خوشمزه ست ها!!دست سازه نسیمه!!نسیم مرگ موشش رو مطمئنی اندازه ریختی!!؟:D;):biggrin:
ببخشيد داشتم داستان مي گفتم پست رو نديدم
نه بابا جسارت نشه دخترا توي اين سرما و برف نمي تونن بيان قله ما چند نفرم هم كه ميريم يه عمر كار مونه مگنه تو برف كوه رفتن مرد مي خواد جدي مي گم پارسال يه بار كه مارفته بوديم از يه گروه چند نفر برنگشتن بهار جنازشونو پيدا كردن راستي اگه فردا من نيومد بدونيد منم رفتم پيش اونا:biggrin: واسم يه فاتحه بخونيد
نه محمدحسین جان ما منتظر بهار میمونیم که جنازه ت رو تحویل بگیریم ما به پودر تو دل بستیم!!آخه کلی میشه ازش الماس درست کرد!!تو در جریان کامل نیستی!!حالا بعدا توجیهت می کنم;)
خدا نکنه محمدحسین!!خب عاقل باش نرو کوه!!!
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه پرسش
اینجا دستان خودمان را نمیزاریم نه ؟ فقط داستان های مینی مال از دیگران ؟
حالا این داستانا کجاش مینیماله؟؟؟
داستان خودتو اگه می خوای بذاری یه تاپیک دیگه فک کنم بخشه ادبیات باشه...
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
فنجان قهوه

فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم..همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود...

همینه دیگه
از شما دخترا بیشتر از این توقعی نیست، فقط بلدید از پشت خنجر بزنید :D
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
منظور این داستان بود ؟
جالب بود ... امال این داستانها در گذشته نبوده ... همه در کر و خیال ادمی است ... افسانه ای که هیچ گاه واقعیت پیدا نخواهد کرد ...

چرا فکر می کنید واقعیت نداره ؟؟؟
اگه عشق واقعی باشه .. که هست ... البته خیلی کم
و اگه ما آدما از اصلمون دور نشیم
این داستانم میتونه واقعی باشه
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشيد داشتم داستان مي گفتم پست رو نديدم
نه بابا جسارت نشه دخترا توي اين سرما و برف نمي تونن بيان قله ما چند نفرم هم كه ميريم يه عمر كار مونه مگنه تو برف كوه رفتن مرد مي خواد جدي مي گم پارسال يه بار كه مارفته بوديم از يه گروه چند نفر برنگشتن بهار جنازشونو پيدا كردن راستي اگه فردا من نيومد بدونيد منم رفتم پيش اونا:biggrin: واسم يه فاتحه بخونيد

خدا نکنه داداش محمد
ایشالا پودر دشمنات بیاد :D
 

tanha990

عضو جدید
حالا این داستانا کجاش مینیماله؟؟؟
داستان خودتو اگه می خوای بذاری یه تاپیک دیگه فک کنم بخشه ادبیات باشه...



ما یه چیزایی میشنویم میگیم شما به دل نگیر
منظورم داستان کوتاه چند خطی بود ...
اونجا که کسی سر نمیزنه اصلا .....
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
:D چی کار کنم دیگه!!وسعم همین قدره!!بسم ا... خوشمزه ست ها!!دست سازه نسیمه!!نسیم مرگ موشش رو مطمئنی اندازه ریختی!!؟:D;):biggrin:
حالا خوبه اندازه فرش قرمز زبون داری به ما نون و ماست مرگ موشی میدی؟

حالا اشتب نریزه تو ظرف خودت
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما یه چیزایی میشنویم میگیم شما به دل نگیر
منظورم داستان کوتاه چند خطی بود ...
اونجا که کسی سر نمیزنه اصلا .....
آها از اون نظر:دی
خوب اگه دوس داری بذار همینجا ماله خودتو ما هم می خونیم...
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
:D چی کار کنم دیگه!!وسعم همین قدره!!بسم ا... خوشمزه ست ها!!دست سازه نسیمه!!نسیم مرگ موشش رو مطمئنی اندازه ریختی!!؟:D;):biggrin:

نه محمدحسین جان ما منتظر بهار میمونیم که جنازه ت رو تحویل بگیریم ما به پودر تو دل بستیم!!آخه کلی میشه ازش الماس درست کرد!!تو در جریان کامل نیستی!!حالا بعدا توجیهت می کنم;)
خدا نکنه محمدحسین!!خب عاقل باش نرو کوه!!!
چي كار كنم كار دل عادت كردم تازه توي اين امتحانا نرفتم دلم كلي تنگ شده بود لحظه شماري مي كردم امتحانا تموم شه برم
ولي جدي جدي امشبم ازون شباسا كه سنگين برف اومده حتما تلفات ميده خدا به خير كنه
 

baroonearamesh

عضو جدید
کاربر ممتاز
ببخشيد داشتم داستان مي گفتم پست رو نديدم
نه بابا جسارت نشه دخترا توي اين سرما و برف نمي تونن بيان قله ما چند نفرم هم كه ميريم يه عمر كار مونه مگنه تو برف كوه رفتن مرد مي خواد جدي مي گم پارسال يه بار كه مارفته بوديم از يه گروه چند نفر برنگشتن بهار جنازشونو پيدا كردن راستي اگه فردا من نيومد بدونيد منم رفتم پيش اونا:biggrin: واسم يه فاتحه بخونيد

خدا نکنه
انشالله که به سلامت میری و بر میگردی
و اگه تو این هوا نمی رفتی بهتر بود
 

Similar threads

بالا