بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام محسن جان
رسیدن بخیر
خوبی
داستانو که خوندی
خوب بود
بیا زیر کرسی بشین
امشب ارامش کرسیو تمیز کرده
ههه
راستی قراره امشب قصه بگیدا
سلام تنهایی جان
اره داستان رو خوندم
ارامش کرسی رو تمیز کرده باور نکن همه اشغالا اون زیره نگاه کن
امشب قصه می گم البته از 12:30 به بعد که ارور سایت کمتر بشه
سلام محسن جان
حالت چطوره؟
چه خبرا؟
سلام صادق جان خوبی
ممنون خوبم خبری نیست
حال شما چطوره
به به!!محسن جان!!
جلاد !!کجاییی؟ میبینم که دیشب من نبودم کلی پشت سر من شیرین زبونی کردی؟؟:razz::mad:
سلام ارامش جان خوبی
به این سمیرا گفتم که فردا ارامش پوستمو می کنه باورش نشد:cry:
مگه چی گفتم:biggrin:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ااا
من نمیتونم پست بزنم
تونلم تموم شد
تشکرام نیامد
داداشی شب بخیر
مرسی ببات داستان
خوب بخوابی
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
سلام تنهایی جان
اره داستان رو خوندم
ارامش کرسی رو تمیز کرده باور نکن همه اشغالا اون زیره نگاه کن
امشب قصه می گم البته از 12:30 به بعد که ارور سایت کمتر بشه

سلام صادق جان خوبی
ممنون خوبم خبری نیست
حال شما چطوره

سلام ارامش جان خوبی
به این سمیرا گفتم که فردا ارامش پوستمو می کنه باورش نشد:cry:
مگه چی گفتم:biggrin:
چی گفتی؟؟خسته نباشید!!!:eek:
چی نگفتی!!؟!
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
محمدصادق فکر کنم تنهایی از گرمابه دراومده باشه!!
:w25:
خب دیگه قصه کی داره؟/
نگار
نگار بگو
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
چی گفتی؟؟خسته نباشید!!!:eek:
چی نگفتی!!؟!

نخیر مثل اینکه به تو خسته نباشید نیومده، نه :D
راستی دیشب عکستو قاب کرده بودیم گذاشته بودیم رو کرسی، بد جوری ذکر خیرت بود، میخوای عکستو ببینی؟ البته ببخشید دیگه، آخه عکس ماله چندین ساله پیشه.
حالا میخوای ببینی؟
نگار پاشو دوباره اون عکسو بزار رو کرسی ... :D
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نشستن بهرام گور روز پنج شنبه در گنبد صندلی
وافسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم
داستان این جوری شروع میشه که دو تا جون به نام های شر و خیر قصد سفر به شهر دیگری می کنند وچون یک روز راه می روند به صحرای بی آب علفی خشک و سوزان می رسند
نام این خیر و نام آن شر بود
فعل هر یک به نام در خور بود
تا رسیدند هر دو دوشا دوش
به بیابانی از بخار بجوش
شر که خبر داشته در این بیابان اب نیست وهیچ ابی پیدا نمیشه مشک اب خود را بدون اینکه خیر بداند پنهان میکنه و خیر هم به خیال اینکه شاید در بیا بان چاه ابی باشه تمام اب خود رو میخوره و به شر هم میده تا زمانی که ابهای خیر تمام میشه و تشنگی بهش فشار
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میاره ولی میبینه که شر آب داره و پنهان از او داره میخورد خیر که طاقتش به سر اومده بود از تشنگی از شر در خواست آب میکند شر خیلی عصبانی میشه و میگه اب ندارم وچون که خیر اصرار میکنه به او می گوید که باید به من گوهری بدی تا به تو آب دهم خیر وقتی می پرسه که اون گوهر چیست شر می گوید دو گوهر چشمانت را باید به من دهی
خیر گفت آن چه گوهراست بگوی
تا سپارم به دست گوهر جوی
گفت شر آن دو گوهر بصر است
کاین از آن.. آن از این عزیز تر است
چشمانت را به جای آب به من باید بفروشی وگرنه از اب خبری نیست خلاصه خیر هرچه طاقت میاره دیگه نمی تونه ومیبینه که جانش در خطر است راضی به دادن
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشمهایش میشود میگه بر خیز دشنه بیار و چشمانم را برای خودت بر دار
شر که آن دید دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
نر گسی را به تیغ گلگون کرد
گوهری را زتاج بیرون کرد
خلا صه شر چشمان خیر رو بر میداره و بدون اینکه به او اب بده میره وخیر هم در خون غلطان و تشنه میمونه وسط بیابان از طرفی دیگر یه کرد صحرا گرد که چوپان بوده و به دنبال علف گوسفندان خود رو از این بیابان به اون بیابان میبرد و یک دختر بسیار زیبا و نازک اندام داشت به نام سحر که همه از زیبایی او مبهوت بودن
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سحر برای بردن آب از ابگیری که خوشان می دانستد کجاست راهی میشه ووقتی که کوزه رو پر از آب میکند و توی راه برگشت یه دفعه صدای ناله خیر را میشنود و میره میبینه که خیر در خاک و خون غلطان و داره خدای خودش رو یاد میکنه
سحر غمزش که بود از افسون مست
بر فریب زمانه یافته دست
گفت ویحک چه کس توانی بود
این چنین خاکسار و خون آلود
خیر گفت ای فرشته فلکی
گر پریزاده ای گر ملکی
مردم از تشنگی و بی آبی
تشنه را جهد کن که در یابی
خیر از سحر تقاضای آب می کنه و سحر هم به اون آب میده واز مرگ نجاتش میده و خیر رو به خانه خودشان میبره و زود پیش مادر میره و تقاضای کمک میکند و با مادر از خیر پرستاری می کنند و غذا میدهند تا اینکه مرد کرد از صحرا میاد و از دیدن خیر خیلی ناراحت میشود و چون سحر شرح ماجرا را می گوید کرد ارام میشه و دلش برای خیر میسوزد و کرد میگوید از بر گ درختان ان درخت بکنید و بکوبید و اب ان را در چشمانش بریزید تا دردش تسکین یابد و اگر چند روز از آن استفاده کنید دوباره رو شنایی به چشمانش باز می گردد و نشانی در خت را می گوید دختر کرد وقتی این را میشنود به فکر علاج خیر می افتد از پدش می خواهد که از برگهای درخت بیاورد اول پدر نمی خواهد برود ولی چون اصرار سحر را میبیند ناچار راهی میشود و برایش می اورد بعد از پنج روز درمان دوباره چشمان خیر بهش باز می گرده
و خیر وقتی که چشم باز میکند و دختر کرد را میبیند عاشق او میشود و دختر کرد به او علاقه مند خیر بعد از
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه ها کجایید پس؟
پس ادامه داستان چی شد؟
تازه داشتیم گرم میشدیم.
آرام، نگار، آقا محسن، کجایید پس؟
چرا یدفعه چراغا رفت؟
یکی بره اون فیوزو بزنه ... :D
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
چیه چرا سروصدا می کنی؟؟ترسیدی؟/الان شمع میارم!!:w15::w15:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوب شدن شروع به کمک کردن مرد کرد می کند واز صبح تا شام در شتر بانی و گله داری کمک می کند خلاصه چند وقتی که خیر انجا میماند همه از او راضی بودند تا اینکه یک شب خیر به مرد کرد می گوید من می خواهم که بروم ولی دلش عاشق سحر بوده وپیش خود میگوید کی این دختر را به من میدهند من لایق او نیستم وقتی که خیر می گوید که می خواهد برود مرد کرد و دخترش شروع به گریه کردن می کنند ومرد کرد می گوید من که مال دنیا فراوان دارم و یک دختر بیا و داماد من شو
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار چیز هست مرا
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گویمش نه نکوست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برچنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دا مادی
خلاصه خیر با سحر ازدواج می کنند و سالها با هم زندگی می کنند و تمام داریی کردبه خیر میرسد تا اینکه یک روز خیر قصد سفر به صحرا می کند و می رود از شاخه های ان درخت صندل که علاج صرع و کوری بوده می کند و همراه خود پنهانی میبرد تا اینکه به شهری میرسد که دختر پادشاه ان اقلیم بیماری صرع داشته و شاه هم گفته بود هر که دخترش را در مان کند اورا به دامادی خواهد گرفت و گرنه سر از تنش جدا خواهم کرد چند طبیب هم به معالجه پرداخته بودند ولی سرشان را از دست داده بودند و خیر تا این را میشنود به در گاه شاه میرود و می گوید من میتوانم دختر را درمان کنم واورا به نزد شاه میبرند و شاه هم می گوید اگر نتوانی سر خود را ازدست میدهی و خیر هم از بر گ آن درخت
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
زیر کرسیتون جا هست منم بیام؟ سردمه

به به
خوش اومدی کچل خان، خوش اومدی
بله که جا هست، بفرمایید.
راستی چرا اسم آیدیت کچله ؟ :D
نکنه تو همون حسن کچلی؟ که به مکتب نمیرفت، اگرم میرفت جمعه میرفت؟ :D
دوست داری اینجا چی صدات کنیم؟ همون کچل یا هر اسمی که خودت دوست داری؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شربتی درست می کند ووقتی به خوابگاه دختر شاه میرود دختر ی زیبا میبیند که بی همتاست و از ان شربت به ان دختر میدهد و دختر سه بخواب میرود وخیر هم به خانه میرود دختر شاه وقتی از خواب بیدار میشود میبیند که دیگر بیمار نیست وشاه هم وقتی این خبر را میشنود بسیار خوشحال میشود و دستور میدهد که بروید وخیر را بیاورید ووقتی که خیر را دختر شاه میبیند از پدرش می خواهد من کسی را نمی خواهم جز او و خیر را به دامادی شاه در می ایدودر ان شهر با دختر شاه و دختر کرد زندگی می کنند
 

...Melody

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلام سلام
چه خبره اينجا!
اطلاع رساني چه كارا كه نمي كنه

من برم صفحه هاي قبلو درست و حسابي بخونم زودي ميام
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا یک روز خیر در گذر مردی را میبیند و او را میشناس که همان شر است به خادمان خود دستور میدهد که او را به خلوت او بیاورند ووقتی که خیر از او میپرسد که نامت چیست او میگوید نامم مبشر است و خیر می گوید که تو شر هستی ووقتی که شر به صورت خیر نگاه میکند او را میشناسد و به پای او می افتد و میگوید تو خیر هستی و مرا ببخش خیر هم او را می بخشد و شر میرود ولی نگهبان وقتی میبیند که خیر او را بخشید پشت سر او میرود و او را میکشد وچشمان خیر را پیدا می کند و برایش می اورد وخیر می گوید ای دو گوهر را به کسی میدهم که چشمان مرا نورانی کرد
و خیر هم عدل و داد را در ان سرزمین بنا می کند و با برگ درختان صندل مردم شهر را علاج میکرد و همیشه در کنار درخت صندل با خدای خویش رازو نیاز میکرد
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد و زقفا برید سرش
آمد آورد پیش خیر فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
خیر دست بر چشم خود نهاد و گفت
کز تو دارم من این دو گوهر جفت
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اسمم معصومه است، شما هرچی دوست دارین صدا کنین
حالا اجازه بدین قصه رو گوش کنیم
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام معصومه خوش امدی
ممنون

به به
خوش اومدی کچل خان، خوش اومدی
بله که جا هست، بفرمایید.
راستی چرا اسم آیدیت کچله ؟ :D
نکنه تو همون حسن کچلی؟ که به مکتب نمیرفت، اگرم میرفت جمعه میرفت؟ :D
دوست داری اینجا چی صدات کنیم؟ همون کچل یا هر اسمی که خودت دوست داری؟
نه من آبجیشم

سلام بله!!بفرمایید!!صفا آوردید!!:D:gol::gol:
خیلی ممنون ، کرسیتون آتیشیه یا برقی؟
 

mohammad sadegh

عضو جدید
کاربر ممتاز
اسمم معصومه است، شما هرچی دوست دارین صدا کنین
حالا اجازه بدین قصه رو گوش کنیم

سلام معصومه خانوم
معذرت میخوام اگه شوخی کردم، آخه فکر کردم پسری. :redface:
پس چرا آیدیتو به این نام گذاشتی؟
باشه، ما هم از این به بعد صدات میکنیم معصومه خانومه گل :gol:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام معصومه خانوم
معذرت میخوام اگه شوخی کردم، آخه فکر کردم پسری. :redface:
پس چرا آیدیتو به این نام گذاشتی؟
باشه، ما هم از این به بعد صدات میکنیم معصومه خانومه گل :gol:

خواهش میکنم، عادت دارم:D مگه همه کچلا پسرن؟
همینجوری الکی این آیدیو گذاشتم
نه معصومه خالی کافیه :biggrin:
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آقا محسن قصه جالبی بود
دستتون درد نکنه ، ممنون
 

ARAMESH

مدیر راهنمای سایت
مدیر تالار
آره راست میگه مگه همه پسرا کچلن؟
پس دیگه کیا کچلن؟:surprised:
ولی کچل اسم قشنگیه

محسن جان ممنون از داستان قشنگت.:gol:
من فردا میام همه رو جبران میکنم انشالا!!

بچه ها با اجازه تون من برم به نغمه ی خواب گوش بسپارم!!ندیمه ها برویم!!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آقا محسن دستت درد نکنه، قصه قشنگی بود عزیز. :gol:
ممنون صادق جان
باید ببخشید اگه کم کاستی داشت چون در اوردن شعر های نظامی به قصه کار سختیه و کار من نیست
آقا محسن قصه جالبی بود
دستتون درد نکنه ، ممنون
خواهش می کنم قابل شما رو نداشت
 

Similar threads

بالا