♥♥ دنــــــــــــــدانم شكســـــــــــــت ♥♥

عزيز خشمان

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دندانم شكست . . .

براي شن ريزه اي كه درغذايم بود. . .

دردكشيدم . . .

نه براي دندانم . . .

براي كــم شدن ســوي چشمان مادرم . . !






پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و

از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد. در حین



انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر

را زیاد می‌کند، منصرف شد و رفت...





این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی



ست درونم .... نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه



چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان!

نمی دانم .
آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که
میخواند و نگاهی رو به آسمان
نگاه میکنم این روزها ...این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را !







از جداییمان به هرکس حرف زدم حق را به من دادند

اما چه فایده اینها نمیدانند من حق را نمی خواهم

حق که برای من " تو " نمیشود



با تمام کنار او بودَنـهآیت " کنــآر " می آیم...

فقط محض رضای " خـُـدا "

دست از سر خوابهایم بردآر ...



نمی دانــــــــســــت کــه به قــــــربانــــگاه میـــــــــبرنــــــدش

گوســـفندی کــــــــه شــــادمـــان در پــــــی کودکان می دود

تـــــــا عــــــقـــــــب نــــمــانـــد . . !



همیشه به یادت هستم ،اماشاهدی ندارم جز کلاغ بام خانه مان
که او هم حقیقت را به تکه پنیری میفروشد.


بابا نان ندارد



چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد.
کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:
اقااجازه!چرادروغ می گویید؟
…معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟
همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد.
پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد.
سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.
معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت:
بابانان نداد،بابانیامد،بابازیرباران رفت وهرگزنیامد!






کودکی گرسنه و بيمار گوشه ي قهوه خانه اي مي خفت راديو باز بود

و گوينده از مضرات پرخوري مي گفت .





معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت … اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم … معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا … و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …
کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم

بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی

پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر

اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی

شبیه تو بود ...»


از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...





شلوار تا خورده دارد ، مردی که یک پا ندارد

خشم است و آتش نگاهش ، یعنی تماشا ندارد



دوست دارم در مورد همه چیز فکر کنم
درباره کلبه متروک وسط باغ
درباره رودی که تبدیل شده به یک جاده
درباره چوپانی که بره اش را وسط کوهها گم کرده
درباره ی حسرت پیرزن بیمار برای رفتن به امامزاده بالای تپه
درباره کارگری که دوست دارد یک روز مرخصی با حقوق بگیرد

و درباره خودم که چقدر بی فکرم





من غمگین بودم که چرا کفش ندارم،

اتفاقا مردی را دیدم که پا هم نداشت.






پيرمرد همسايه آلزايمر دارد ... ديروز زيادي شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بيدار شود ...!

زنده یاد حسين پناهي



دلتنگم،
مثل مادر بي سوادي
که دلش هواي بچه اش را کرده
ولي بلد نيست شماره اش را بگيره.


گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد...



حواست هست؟

شهریور است ...
کم کم فکر باد و باران باش ...
شاید کسی تمام گریه هایش را
برای پاییز گذاشته باشد ...













هر روز صبح، در هر ایستگاه بزرگ راه‌ آهن، هزاران نفر داخل شهر می‌شوند

تا به سر ِ کارهای خود بروند و در همین حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج
می‌شوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم، محل‌های
کارشان را با یکدیگر عوض نمی‌کنند؟




تقدیم به هموطنان آذری زبان
این پست رو تقدیم میکنم به همه عزیزان آذری زبان ( زلزله آذربایجان )

زمین نلرز، خانه های ما سست است.
زمین نلرز، خانه های ما کاه گلیست.
زمین نلرز، کودک من در کنج دیوار پر از خالی پهلوی عروسکش خوابیده است.
زمین نلرز، فردا می خواهم برای عروسی خواهرم کله قند بخرم.
زمین نلرز، هنوز به بی بی نگفته ام که چقدر دوستش دارم.
زمین نلرز، دستهایم هنوز میل به کار دارند.


از كنارش گذشتـــم... گفتم: در اين خرابه به دنبال چيستي!؟
مات نگاهم کرد و گفت: اين خرابه خانه ي من است! از شـــرم فرو ریختـــم...
ناگاه گفت: تو جيرانم را نديدي!؟ دخترم را ... دلبندم كنار خودم بود، تشنه بود،

آب ميخواست...

گفتمش خودت بردار... كاش نگفته بودم ، كاش نگفته بودم ، كنار خودم بود.
 

.angel.

عضو جدید
کاربر ممتاز
با تمام کنار او بودَنـهآیت " کنــآر " می آیم...

فقط محض رضای " خـُـدا "

دست از سر خوابهایم بردآر ...
 

xfx2010

کاربر فعال
قشنگ بود....
ولی ای کاش از نظر موضوعی متن ها رو دسته بندی میکردی.
ولی خب عالی بود همینشم
 
بالا