eyes magic
عضو جدید
بعد چند سال به صورت اتفاقی دختر مورد علاقه ام رو دیدم.سر کلاس رانندگی!20سالمه.وقتی 16 ساله بودم دیدمش و سعی کردم بهش فکر نکنم چون کنکور داشتم.بعدش خیلی دنبالش گشتم ولی...وقتی توی کلاس رانندگی اسمشو گفت....وای..اون خیلی تغییر کرده بود(دماغش. عمل کرده بودو...)..با خواهرش اومده بودو...من نمی تونستم بهش بگم که!سر کلاس طوری نشون دادم که فرد با شخصیتی هستم که فقط اونو نگاه می کنه..ولی با جستجوی هم کلاسیه دوره دبیرستانش (ترمه).قرار شد واسطه بشه.ولی اون دوست(ترمه) از زبان دختری که من دوستش دارم به من چیزهایی گفت که خرد شدم.داغون بودم و مجبور شدم برم سراغ دوست هاش سر کلاس رانندگی...رفتم داخل کوچه و صداش زدم و پرسیدم که دوست پسر داره؟ گفت:کدوم یکی؟ منم گفتم هردوتاشون و بعد..قبول دارم گند زدم ولی ....من بازم به طور غیر مستقیم(در حین صحبت کردن با دوستام) به دختر مورد علاقه ام فهمونده بودم که رد شدن من توی امتحان شهری فقط واسه ی اونه(یواشکی ازش 2 تا عکس با view بسیار زیبا از ّfaceاش گرفتم)...تا اینکه بعد از پیدا کردن اطلاعات شخصیش مثل آدرس خونه و شماره ی تلفن خونه و روز تولدش منتظرش شدم تا به خودش بگم...روزها گذشت و تا شب قبل تولدش یهویی تنهایی توی خیابون دیدمش و رفت به سمت خونش. منم دنبالش .که فهمید من دنبالشم رفت توی یک کوچه ی بن بست و من هم نه حرفی زدم نه...از بن بست اومد بیرون و منم بازم دنبالش..ایستاد و...من کنارش وایسادم بهم گفتم سلام ----خانم...برگشتو تو چشمام نگاه کردو گفت:چرا هی دنبالم میای؟میشه دیگه دنبالم نیای؟....منم گفتم:باشه...فقط خواستم تولدتو تبریک بگم تا حالا واسه ی هیچکس اینقدر تلاش نکرده بودم....با گفتن این داستان به ترمه(هم کلاسیه دوران دبیرستانش)از زبون دختر مورد علاقه ام به من گفت که دیگه نمی خوام یکبارم ریختشو ببینم!منم که بدجور احساسی شده بودم فردا صبحش با ماشین رفتم سر کوچشون تا با خواهرش از دانشگاه برگردن.تا منو دید سرعتشو زیاد کرد و تا رفت درب آپارتمانشونو باز کنه صداش کردم ---خانوم.دیدم محل نمی ذاره و خواهرش هم با چشم غقره بهم گفت :اااااه برو دیگه...منم کادویی که از قبل براش تهیه کرده بودم که یک انگشتر تک نگینه ی نقره 100000تومنی بود رو کوبوندم کنارشو گفتم:فقط خواستم تمومش کنم...همون لحظه با معصومیت خاصی بهم نگاه کرد.نمی فهمیدم که از ترس بود یا.....بعد از گذشت چند ماه فهمیدم که ترمه بهش هیچی نگفته بود.یعنی اون حرفا رو از خودش درآورده بود!وای!اون موقع بود که معصومیت اون نگاه رو درک کردم...حالا موندم چی کار کنم....با توجه به اینکه رشته ام پزشکیه و خیلی وقت نمیکنم که از دانشگاهم(داخل تهرانه) به محل سکونت خودم و ___خانوم برم...خواهشا کمک کنید چیکار کنم....
آخرین ویرایش: