برایِ بارِ هزارم می خوانم :
آقای مسافر! قادرم شما را با چهارده شاخه گل سرخ ، یک جلد دیوانِ حافظ و به عددِ سالِ تولدتان ، بوسه ؛ به ماندن دعوت كنم ؟ آیا قادرم ؟ !!
تسبیح نیستم اما
نفسم را به شماره انداخته است
شوق دستهای تو…
لحظـــهـــ هــایَم مـــال تــو ..
بـه قیمتـــِ صـِـفر " تومــَن"
هَمین کــِ
"تـــو" کِنـــار "مــَـن" باشی
ثروتمــندترین انسانـَم ..
من از تو
سبز می شوم
و تو از من !
به هم که گره بخوریـــــم
بختمان باز می شود و
خوشبختی قسمتمان ...
نگران نباش
نمی شود دوستت نداشت
لجم هم که بگیرد از دستت
دفترچه ی خاطراتم
پر از فحش های عاشقانه میشود!!!...
این چهارصد و هفتاد و پنجمین کتابی ست
که می خوانم تا شاید
..
کسی ،جایی ، ـ
چیزی از معمای نهفته در نگاهت
گفته باشد ! ـ
نگــرانت هستـــم عشــق من
ايـن ديگـــر دست خــودم نيست !
فصــل شيرينـــي لحظــه هاست اما،
...
من همچنــان
تابستــان که مي شــود ...
دلــم شــــور مي زند !!!
به همديگر مي رسيم
حتي اگر
ديوار چين بين دست هايمان باشد ...
کجي از خاطرات برج پيزا محو خواهد شد،
هر کجا که
داربست هايمان باشد !!!
آخرین ویرایش: