بعضی مواقع فقط باید بشینی روی یکی از صندلی های اتوبوس و خیابان ولیعصر را از بالا به پایین طی کنی
و خوب به چهره ی پر از گرفتاری و مشغله ی مردم این شهر چشم بدوزی .
باید به صورت بچه های 8 ، 9 ساله ای که با عجله سوار اتوبوس می شوند نگاه کنی و ببینی چگونه به کوچک و بزرگ التماس می کنند
تا یکی از فال هایشان یا ... را بخرند و به این فکر کنی چرا با این همه دردی که دارند با هم شوخی می کنند و با صدای بلند می خندند و کمی حسودیت شود
به دل خوشی های ساده شان . باید ببینی که آن جوان متشخصی که وارد اتوبوس شد و از ظاهرش می بارید که یک دانشجوی نمونه
از فلان دانشگاه شهر باشد کوله پشتی اش را جلوی تو به زمین می گذارد و با خجالت از درون آن سفره در می آورد و می فروشد ...
یا مثلا بفهمی که وقتی یک پیر زن به داخل اتوبوس می آید تو آنقدر خودخواه هستی که از جایت تکان نخوری .
زن میانسالی که کنارت نشسته از جایش بلند شود و دست آن پیر زن را بگیرد و کنار تو بنشاند .
تو باید با چشمانت ببینی که مردم گاهی آنقدر عجله دارند برای سوار و پیاده شدن که ممکن است لای در بمانند و له شوند یا مجبور شوند از روی ناچاری
خودشان را به زور در میان جمعیت بچپانند تا به موقع به مقصد برسند . باید گاهی تمام این اتفاقات را از نزدیک لمس کنی
تا با یک لبخند سرت رو به آسمان بگیری و خدا را برای تمام نعمت هایی که به تو داده است و نا دیده می گیری اش شکر کنی و سرت را پایین بیندازی
و به این فکر کنی که چه قدر از تمام دغدغه های مردم این شهر دوری که ناگهان پیرزن بغل دستی با صدایش تو را از فکر بیرون آورد و بگوید :
" دخترم خیر از جوونیت ببینی ایستگاه سی و دوم به من بگو پیاده شم " و تو به خودت بیایی و ببینی ایستگاه سی و دوم را که هیچ آبشار را هم رد کرده اید و تو هنوز در اتوبوس نشسته ای !!!
خانم میم/ وبلاگ چیزی شبیه زندگی
و خوب به چهره ی پر از گرفتاری و مشغله ی مردم این شهر چشم بدوزی .
باید به صورت بچه های 8 ، 9 ساله ای که با عجله سوار اتوبوس می شوند نگاه کنی و ببینی چگونه به کوچک و بزرگ التماس می کنند
تا یکی از فال هایشان یا ... را بخرند و به این فکر کنی چرا با این همه دردی که دارند با هم شوخی می کنند و با صدای بلند می خندند و کمی حسودیت شود
به دل خوشی های ساده شان . باید ببینی که آن جوان متشخصی که وارد اتوبوس شد و از ظاهرش می بارید که یک دانشجوی نمونه
از فلان دانشگاه شهر باشد کوله پشتی اش را جلوی تو به زمین می گذارد و با خجالت از درون آن سفره در می آورد و می فروشد ...
یا مثلا بفهمی که وقتی یک پیر زن به داخل اتوبوس می آید تو آنقدر خودخواه هستی که از جایت تکان نخوری .
زن میانسالی که کنارت نشسته از جایش بلند شود و دست آن پیر زن را بگیرد و کنار تو بنشاند .
تو باید با چشمانت ببینی که مردم گاهی آنقدر عجله دارند برای سوار و پیاده شدن که ممکن است لای در بمانند و له شوند یا مجبور شوند از روی ناچاری
خودشان را به زور در میان جمعیت بچپانند تا به موقع به مقصد برسند . باید گاهی تمام این اتفاقات را از نزدیک لمس کنی
تا با یک لبخند سرت رو به آسمان بگیری و خدا را برای تمام نعمت هایی که به تو داده است و نا دیده می گیری اش شکر کنی و سرت را پایین بیندازی
و به این فکر کنی که چه قدر از تمام دغدغه های مردم این شهر دوری که ناگهان پیرزن بغل دستی با صدایش تو را از فکر بیرون آورد و بگوید :
" دخترم خیر از جوونیت ببینی ایستگاه سی و دوم به من بگو پیاده شم " و تو به خودت بیایی و ببینی ایستگاه سی و دوم را که هیچ آبشار را هم رد کرده اید و تو هنوز در اتوبوس نشسته ای !!!
خانم میم/ وبلاگ چیزی شبیه زندگی