اون شب داشتم بازی سوئیس و ایرلند رو میدیدم یهو حس کردم زمین داره تکون میخوره فهمیدم زلزله اومده رفتم زیر در اتاق و گرفتم به بقیه هم گفتم بدویین زلزله شده واساده بودم دیدم نخیر مثه این که این دفه اوضاع بدتر از همیشه ست نزدیک یک دقیقه و نیم طول کشید هر لحظه شدید تر میشد شبیه صدای آتشفشان میومد از زیر زمین صدای مامانم میومد تو گوشم همش دعا میکرد گفتم دیگه تموم شد رف یهویی همه ی کسایی که میشناختم اومدن جلوی چشمم گفتم دیگه نمیبینم شون صدای شکستن شیشه ها میومد صدای مردم از بیرون ... چیزی فراتر از احساس زلزله بود واقعن اون لحظه تسلیم مرگ شده بودم هیچی به ذهنم نمیرسید که یهو برق شهر قط شد بعد چند ثانیه تموم شد و رفتیم بیرون اینقد شدید بود که تعادل نداشتیم ... الان همش اون شب میاد جلوی چشمم نه بخاطر خودم همش میگم وقتی فوتبال میدیدم وقتی شام میخوردم ی عده زنده بودن سالم بودن اما الان نیستن خونه هاشون سالم بود اون لحظات چی کشیدن قبل زلزله چکار میکردن اندازه ی سر سوزن نیروی زلزله بیشتر بود یا کمی نزدیک تر بود ما هم مثه اونا میشدیم قدر نعمت های خودمون و نمیدونیم همیشه ب خدا شرک می ورزیم و سپاس گذار نیستیم اینا همه نشانه ست که خدا قدرتشو بهمون نشون میده ...