سلااام حميد جون..
بازگشتتو تبريك ميگم
چشم الا ن ميبينماقا مهدی اون تایپیکی که بود در مورده شرایطی و صحبت واسه روز خواستگاری....
بود جوابتون رو دادم اگه خواستین سری بزنین....
واقعا ای کاش می دیدیم
من چی میگماصلا تیتر باحالی نبود.
درست نیست پسر ها رو چشم چرووون فرض کنید.
مشکل جای خود شماست که ضعف دارید.
bebakhshid madrake phd eghtesado az koja gerefti????ghanune tabiat???aha yani ye ede nuneshuno bezanan tu khune melat bokhoran ghanoone tabiate???chetor in ghanoon shamele keshvaraye pishrafte nemishe??inayi ke too ax didi mesle to ehsas daran mikham bedunam jaye una boodi hamin harfo mizadiهمیشه باید فقیری باشه تا پولدار به وجود بیاد
این قانون طبیعته
هر عملی عکس العملی داره
چند سال پیش توی خیابون رودکی شیراز بودم، شب بود حدودای ساعت 11 که دیدم یه دختر بچه هم سن و سال این عکس نشسته داره درس می خونه و یک ترازو گذاشته جلوش و داشت مشق هاش رو مینوشت، ازش رد شدم، یک لحظه توی فکر رفتم که این موقع شب کی میاد خودش رو وزن کنه تا نهایتا 100 تومن بذاره جلوش، چیزی که مانع رفتنم شد اسمش وجدان بود، وجدانم قبول نکرد که بی خیال رد بشم، قبلا یک عهدی کرده بودم که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشم به اون عهد عمل کنم، اما موقعیتش پیش نیومده بود، خلاصه برگشتم به سمت دختر کوچولو، خم شدم به سمتش، ازش پرسیدم اسمت چیه عزیزم، گفت زهرا، آروم گفتم چه اسم قشنگی، رفتم روی ترازو، اما وقتی وزنم رو خوند فهمیدم ترازو هم خرابه، 200 تومنی بهش دادم و گفتم باقیش رو نمی خوام. کنارمون یه مغازه ساندویچ فروشی بود که رفتم یه ساندویچ سفارش دادم و شروع کردم باهاش به صحبت کردن، صاحب مغازه صدا زد آقا خدمتت، دادمش دست دختر کوچولو، بهش گفتم بیا بریم خونتون با بابا و مامانت کار دارم، گفت هر دوشون مردن، گفتم بالاخره یک نفر هست که سرپرستتون هستش، گفت کسی رو نداریم فقط منو بردار کوچیکم هستیم، یه فامیل دور داریم که گهگاهی بهمون سر میزنه، خلاصه رفتیم سر وقت فامیلشون، بهش گفتم این دو تا بچه رو بده به من، من خرج تمام زندگی و تحصیلشون رو میدم تا وقتی برن سر کار و تشکیل خانواده بدن، خلاصه چند هفته باهاش کلنجار رفتم تا قبول کرد، دست دختر کوچولو و برادرش رو گرفتم بردم کمیته امداد و تحویلشون دادم و گفتم خرجشون با من، برادرش رو من الان خرج میدم و اون دختر کوچولو رو یکی از دوستام.
عهدم این بود که وقتی میرم سر کار سرپرستی یه بچه رو قبول کنم.
nakheyr mage nadidi chi neveshte bood chanta tnx gerefte bood sangdelam ziyad darimoواقعا دمت گرم
ما مردم ایران قلبمون خیلی رعوفه
خوش به حالت مطمئنا از کازت خیروبرکت میبینی
چند سال پیش توی خیابون رودکی شیراز بودم، شب بود حدودای ساعت 11 که دیدم یه دختر بچه هم سن و سال این عکس نشسته داره درس می خونه و یک ترازو گذاشته جلوش و داشت مشق هاش رو مینوشت، ازش رد شدم، یک لحظه توی فکر رفتم که این موقع شب کی میاد خودش رو وزن کنه تا نهایتا 100 تومن بذاره جلوش، چیزی که مانع رفتنم شد اسمش وجدان بود، وجدانم قبول نکرد که بی خیال رد بشم، قبلا یک عهدی کرده بودم که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشم به اون عهد عمل کنم، اما موقعیتش پیش نیومده بود، خلاصه برگشتم به سمت دختر کوچولو، خم شدم به سمتش، ازش پرسیدم اسمت چیه عزیزم، گفت زهرا، آروم گفتم چه اسم قشنگی، رفتم روی ترازو، اما وقتی وزنم رو خوند فهمیدم ترازو هم خرابه، 200 تومنی بهش دادم و گفتم باقیش رو نمی خوام. کنارمون یه مغازه ساندویچ فروشی بود که رفتم یه ساندویچ سفارش دادم و شروع کردم باهاش به صحبت کردن، صاحب مغازه صدا زد آقا خدمتت، دادمش دست دختر کوچولو، بهش گفتم بیا بریم خونتون با بابا و مامانت کار دارم، گفت هر دوشون مردن، گفتم بالاخره یک نفر هست که سرپرستتون هستش، گفت کسی رو نداریم فقط منو بردار کوچیکم هستیم، یه فامیل دور داریم که گهگاهی بهمون سر میزنه، خلاصه رفتیم سر وقت فامیلشون، بهش گفتم این دو تا بچه رو بده به من، من خرج تمام زندگی و تحصیلشون رو میدم تا وقتی برن سر کار و تشکیل خانواده بدن، خلاصه چند هفته باهاش کلنجار رفتم تا قبول کرد، دست دختر کوچولو و برادرش رو گرفتم بردم کمیته امداد و تحویلشون دادم و گفتم خرجشون با من، برادرش رو من الان خرج میدم و اون دختر کوچولو رو یکی از دوستام.
عهدم این بود که وقتی میرم سر کار سرپرستی یه بچه رو قبول کنم.
آقا حمید بازم روم به دیفالواقعا دمت گرم
ما مردم ایران قلبمون خیلی رعوفه
nakheyr mage nadidi chi neveshte bood chanta tnx gerefte bood sangdelam ziyad darimo
خوش به حالت مطمئنا از کازت خیروبرکت میبینی
ولی آخه از این آدمای اینجوری تو جامعه مون کم نیستن باهمشنونم که نمیشه مثه رفتاری که شما داشتین داشته باشه آدم
آقا حمید بازم روم به دیفال
ایندفعه غلط املایی داشتی!
رعوف نه...رئوف!
چند سال پیش توی خیابون رودکی شیراز بودم، شب بود حدودای ساعت 11 که دیدم یه دختر بچه هم سن و سال این عکس نشسته داره درس می خونه و یک ترازو گذاشته جلوش و داشت مشق هاش رو مینوشت، ازش رد شدم، یک لحظه توی فکر رفتم که این موقع شب کی میاد خودش رو وزن کنه تا نهایتا 100 تومن بذاره جلوش، چیزی که مانع رفتنم شد اسمش وجدان بود، وجدانم قبول نکرد که بی خیال رد بشم، قبلا یک عهدی کرده بودم که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشم به اون عهد عمل کنم، اما موقعیتش پیش نیومده بود، خلاصه برگشتم به سمت دختر کوچولو، خم شدم به سمتش، ازش پرسیدم اسمت چیه عزیزم، گفت زهرا، آروم گفتم چه اسم قشنگی، رفتم روی ترازو، اما وقتی وزنم رو خوند فهمیدم ترازو هم خرابه، 200 تومنی بهش دادم و گفتم باقیش رو نمی خوام. کنارمون یه مغازه ساندویچ فروشی بود که رفتم یه ساندویچ سفارش دادم و شروع کردم باهاش به صحبت کردن، صاحب مغازه صدا زد آقا خدمتت، دادمش دست دختر کوچولو، بهش گفتم بیا بریم خونتون با بابا و مامانت کار دارم، گفت هر دوشون مردن، گفتم بالاخره یک نفر هست که سرپرستتون هستش، گفت کسی رو نداریم فقط منو بردار کوچیکم هستیم، یه فامیل دور داریم که گهگاهی بهمون سر میزنه، خلاصه رفتیم سر وقت فامیلشون، بهش گفتم این دو تا بچه رو بده به من، من خرج تمام زندگی و تحصیلشون رو میدم تا وقتی برن سر کار و تشکیل خانواده بدن، خلاصه چند هفته باهاش کلنجار رفتم تا قبول کرد، دست دختر کوچولو و برادرش رو گرفتم بردم کمیته امداد و تحویلشون دادم و گفتم خرجشون با من، برادرش رو من الان خرج میدم و اون دختر کوچولو رو یکی از دوستام.
عهدم این بود که وقتی میرم سر کار سرپرستی یه بچه رو قبول کنم.
شرمنده میفرمایید!کاره خوبی کرده تویل کمیته امداد دادشون.اگه میبرد خونه که مامیش حسابشو میرسید:دی
او ساری.دیگه شما ببخشید
شرمنده میفرمایید!
شما لطف داری
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
کاش ی کم به این جمله ها فکر کنیم.... | تالار عکس | 1 | ||
کاش دوره ی ما ام از این کتابا بود... | تالار عکس | 10 | ||
کاش ما هم یه رفیق عین این داشتیم | تالار عکس | 11 | ||
کاش یکم بیشتر هوای حاجی فیروزو داشتیم... | تالار عکس | 13 | ||
حقایقی در مورد نشستن....کاش رعایت کنیم.. | تالار عکس | 39 |