کاش جای دیدن چند تار موی دختری در خیابان اینها را هم میدیدیم

SHRP

همکار مدیر تالار مهندسی کامپیوتر متخصص برنامه نوی
کاربر ممتاز
عكسها تكراري بود ولي تيتر به جايي داشت
 

سپیـده

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای کاش می دیدن !!! .... :w04::w04::w04::w04:

اما موی چند تار موی دخترا براشون توی خیابون سوژه می اره اما توجه به چنین مسائلی به جز این که براشون مایه سرشکستگی باشه چیز دیگه ای نداره :w09:

واقعا تاسف آوره .........:crying2:
 

آرانوس

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی دردناک و غمانگیزه امیدورام به زودی همه آدما مشکلاتشون حل شه
این عکسه هم خیلی دردآوره یه دختر جوون به خاطر زندگی باید اینجوری غرور واحساساتشو زیر پابذاره
خداییییییاااا

 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خیلی غم انگیزه :cry:
ولی چه ربطی به موهای دخترا تو خیابون داره
هر چیزی جای خودش
«ان الله سبحانه فَرَضَ فى اموال الْاَغنياء اَقْواتَ الفقراء فما جاعَ فقيرٌ اِلّا بما مَنَعَ غنىٌّ، و الله تعالى سائلهم عن ذلك.
خداى سبحان روزى فقيران را در مال ثروتمندان واجب نموده است. هيچ فقيرى گرسنه نماند جز آنكه توانگرى از حق او خود را به نوايى رساند. خداوند توانگران را از اين كار بازخواست خواهد نمود.»
 

usef.key

عضو جدید
اصلا تیتر باحالی نبود.
درست نیست پسر ها رو چشم چرووون فرض کنید.
مشکل جای خود شماست که ضعف دارید.
 

پیرجو

مدیر ارشد
مدیر کل سایت
مدیر ارشد


چند سال پیش توی خیابون رودکی شیراز بودم، شب بود حدودای ساعت 11 که دیدم یه دختر بچه هم سن و سال این عکس نشسته داره درس می خونه و یک ترازو گذاشته جلوش و داشت مشق هاش رو مینوشت، ازش رد شدم، یک لحظه توی فکر رفتم که این موقع شب کی میاد خودش رو وزن کنه تا نهایتا 100 تومن بذاره جلوش، چیزی که مانع رفتنم شد اسمش وجدان بود، وجدانم قبول نکرد که بی خیال رد بشم، قبلا یک عهدی کرده بودم که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشم به اون عهد عمل کنم، اما موقعیتش پیش نیومده بود، خلاصه برگشتم به سمت دختر کوچولو، خم شدم به سمتش، ازش پرسیدم اسمت چیه عزیزم، گفت زهرا، آروم گفتم چه اسم قشنگی، رفتم روی ترازو، اما وقتی وزنم رو خوند فهمیدم ترازو هم خرابه، 200 تومنی بهش دادم و گفتم باقیش رو نمی خوام. کنارمون یه مغازه ساندویچ فروشی بود که رفتم یه ساندویچ سفارش دادم و شروع کردم باهاش به صحبت کردن، صاحب مغازه صدا زد آقا خدمتت، دادمش دست دختر کوچولو، بهش گفتم بیا بریم خونتون با بابا و مامانت کار دارم، گفت هر دوشون مردن، گفتم بالاخره یک نفر هست که سرپرستتون هستش، گفت کسی رو نداریم فقط منو بردار کوچیکم هستیم، یه فامیل دور داریم که گهگاهی بهمون سر میزنه، خلاصه رفتیم سر وقت فامیلشون، بهش گفتم این دو تا بچه رو بده به من، من خرج تمام زندگی و تحصیلشون رو میدم تا وقتی برن سر کار و تشکیل خانواده بدن، خلاصه چند هفته باهاش کلنجار رفتم تا قبول کرد، دست دختر کوچولو و برادرش رو گرفتم بردم کمیته امداد و تحویلشون دادم و گفتم خرجشون با من، برادرش رو من الان خرج میدم و اون دختر کوچولو رو یکی از دوستام.
عهدم این بود که وقتی میرم سر کار سرپرستی یه بچه رو قبول کنم.
 

morta

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط میتونم از خدا شکر کنم که حد اقل از نظر وضع مالی مشکلی تا حالا نداشتیم :(
 

NEGARi2

عضو جدید
همیشه باید فقیری باشه تا پولدار به وجود بیاد
این قانون طبیعته
هر عملی عکس العملی داره
bebakhshid madrake phd eghtesado az koja gerefti????ghanune tabiat???aha yani ye ede nuneshuno bezanan tu khune melat bokhoran ghanoone tabiate???chetor in ghanoon shamele keshvaraye pishrafte nemishe??inayi ke too ax didi mesle to ehsas daran mikham bedunam jaye una boodi hamin harfo mizadi
 

hamidelahi

عضو جدید
کاربر ممتاز


چند سال پیش توی خیابون رودکی شیراز بودم، شب بود حدودای ساعت 11 که دیدم یه دختر بچه هم سن و سال این عکس نشسته داره درس می خونه و یک ترازو گذاشته جلوش و داشت مشق هاش رو مینوشت، ازش رد شدم، یک لحظه توی فکر رفتم که این موقع شب کی میاد خودش رو وزن کنه تا نهایتا 100 تومن بذاره جلوش، چیزی که مانع رفتنم شد اسمش وجدان بود، وجدانم قبول نکرد که بی خیال رد بشم، قبلا یک عهدی کرده بودم که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشم به اون عهد عمل کنم، اما موقعیتش پیش نیومده بود، خلاصه برگشتم به سمت دختر کوچولو، خم شدم به سمتش، ازش پرسیدم اسمت چیه عزیزم، گفت زهرا، آروم گفتم چه اسم قشنگی، رفتم روی ترازو، اما وقتی وزنم رو خوند فهمیدم ترازو هم خرابه، 200 تومنی بهش دادم و گفتم باقیش رو نمی خوام. کنارمون یه مغازه ساندویچ فروشی بود که رفتم یه ساندویچ سفارش دادم و شروع کردم باهاش به صحبت کردن، صاحب مغازه صدا زد آقا خدمتت، دادمش دست دختر کوچولو، بهش گفتم بیا بریم خونتون با بابا و مامانت کار دارم، گفت هر دوشون مردن، گفتم بالاخره یک نفر هست که سرپرستتون هستش، گفت کسی رو نداریم فقط منو بردار کوچیکم هستیم، یه فامیل دور داریم که گهگاهی بهمون سر میزنه، خلاصه رفتیم سر وقت فامیلشون، بهش گفتم این دو تا بچه رو بده به من، من خرج تمام زندگی و تحصیلشون رو میدم تا وقتی برن سر کار و تشکیل خانواده بدن، خلاصه چند هفته باهاش کلنجار رفتم تا قبول کرد، دست دختر کوچولو و برادرش رو گرفتم بردم کمیته امداد و تحویلشون دادم و گفتم خرجشون با من، برادرش رو من الان خرج میدم و اون دختر کوچولو رو یکی از دوستام.
عهدم این بود که وقتی میرم سر کار سرپرستی یه بچه رو قبول کنم.

واقعا دمت گرم:gol::gol::gol::gol:
ما مردم ایران قلبمون خیلی رعوفه :heart::heart::heart::heart:
 

آرانوس

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


چند سال پیش توی خیابون رودکی شیراز بودم، شب بود حدودای ساعت 11 که دیدم یه دختر بچه هم سن و سال این عکس نشسته داره درس می خونه و یک ترازو گذاشته جلوش و داشت مشق هاش رو مینوشت، ازش رد شدم، یک لحظه توی فکر رفتم که این موقع شب کی میاد خودش رو وزن کنه تا نهایتا 100 تومن بذاره جلوش، چیزی که مانع رفتنم شد اسمش وجدان بود، وجدانم قبول نکرد که بی خیال رد بشم، قبلا یک عهدی کرده بودم که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشم به اون عهد عمل کنم، اما موقعیتش پیش نیومده بود، خلاصه برگشتم به سمت دختر کوچولو، خم شدم به سمتش، ازش پرسیدم اسمت چیه عزیزم، گفت زهرا، آروم گفتم چه اسم قشنگی، رفتم روی ترازو، اما وقتی وزنم رو خوند فهمیدم ترازو هم خرابه، 200 تومنی بهش دادم و گفتم باقیش رو نمی خوام. کنارمون یه مغازه ساندویچ فروشی بود که رفتم یه ساندویچ سفارش دادم و شروع کردم باهاش به صحبت کردن، صاحب مغازه صدا زد آقا خدمتت، دادمش دست دختر کوچولو، بهش گفتم بیا بریم خونتون با بابا و مامانت کار دارم، گفت هر دوشون مردن، گفتم بالاخره یک نفر هست که سرپرستتون هستش، گفت کسی رو نداریم فقط منو بردار کوچیکم هستیم، یه فامیل دور داریم که گهگاهی بهمون سر میزنه، خلاصه رفتیم سر وقت فامیلشون، بهش گفتم این دو تا بچه رو بده به من، من خرج تمام زندگی و تحصیلشون رو میدم تا وقتی برن سر کار و تشکیل خانواده بدن، خلاصه چند هفته باهاش کلنجار رفتم تا قبول کرد، دست دختر کوچولو و برادرش رو گرفتم بردم کمیته امداد و تحویلشون دادم و گفتم خرجشون با من، برادرش رو من الان خرج میدم و اون دختر کوچولو رو یکی از دوستام.
عهدم این بود که وقتی میرم سر کار سرپرستی یه بچه رو قبول کنم.
خوش به حالت مطمئنا از کازت خیروبرکت میبینی
ولی آخه از این آدمای اینجوری تو جامعه مون کم نیستن باهمشنونم که نمیشه مثه رفتاری که شما داشتین داشته باشه آدم
 

hamidelahi

عضو جدید
کاربر ممتاز
nakheyr mage nadidi chi neveshte bood chanta tnx gerefte bood sangdelam ziyad darim:cry:o

کاره خوبی کرده تویل کمیته امداد دادشون.اگه میبرد خونه که مامیش حسابشو میرسید:دی
خوش به حالت مطمئنا از کازت خیروبرکت میبینی
ولی آخه از این آدمای اینجوری تو جامعه مون کم نیستن باهمشنونم که نمیشه مثه رفتاری که شما داشتین داشته باشه آدم

:gol::gol::gol:
آقا حمید بازم روم به دیفال

ایندفعه غلط املایی داشتی!

رعوف نه...رئوف!

او ساری.دیگه شما ببخشید:redface:
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


چند سال پیش توی خیابون رودکی شیراز بودم، شب بود حدودای ساعت 11 که دیدم یه دختر بچه هم سن و سال این عکس نشسته داره درس می خونه و یک ترازو گذاشته جلوش و داشت مشق هاش رو مینوشت، ازش رد شدم، یک لحظه توی فکر رفتم که این موقع شب کی میاد خودش رو وزن کنه تا نهایتا 100 تومن بذاره جلوش، چیزی که مانع رفتنم شد اسمش وجدان بود، وجدانم قبول نکرد که بی خیال رد بشم، قبلا یک عهدی کرده بودم که وقتی از دانشگاه فارغ التحصیل میشم به اون عهد عمل کنم، اما موقعیتش پیش نیومده بود، خلاصه برگشتم به سمت دختر کوچولو، خم شدم به سمتش، ازش پرسیدم اسمت چیه عزیزم، گفت زهرا، آروم گفتم چه اسم قشنگی، رفتم روی ترازو، اما وقتی وزنم رو خوند فهمیدم ترازو هم خرابه، 200 تومنی بهش دادم و گفتم باقیش رو نمی خوام. کنارمون یه مغازه ساندویچ فروشی بود که رفتم یه ساندویچ سفارش دادم و شروع کردم باهاش به صحبت کردن، صاحب مغازه صدا زد آقا خدمتت، دادمش دست دختر کوچولو، بهش گفتم بیا بریم خونتون با بابا و مامانت کار دارم، گفت هر دوشون مردن، گفتم بالاخره یک نفر هست که سرپرستتون هستش، گفت کسی رو نداریم فقط منو بردار کوچیکم هستیم، یه فامیل دور داریم که گهگاهی بهمون سر میزنه، خلاصه رفتیم سر وقت فامیلشون، بهش گفتم این دو تا بچه رو بده به من، من خرج تمام زندگی و تحصیلشون رو میدم تا وقتی برن سر کار و تشکیل خانواده بدن، خلاصه چند هفته باهاش کلنجار رفتم تا قبول کرد، دست دختر کوچولو و برادرش رو گرفتم بردم کمیته امداد و تحویلشون دادم و گفتم خرجشون با من، برادرش رو من الان خرج میدم و اون دختر کوچولو رو یکی از دوستام.
عهدم این بود که وقتی میرم سر کار سرپرستی یه بچه رو قبول کنم.


درود بر تو ...:gol::gol::gol::gol:
 

Similar threads

بالا