چه اتفاقی در کُما رخ داد ؟!...

toraj_reza63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدای متعال همه ما رو از جهالتی ک درش گیر کردیم ب راه حق و روشنایی و معرفت و منطق هدایت کنه!
 

danielo

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه دروغ و توهم و خواب و خیاله.
یک قرص میدم بخورید.لازم نیست حتما برید کما این خزعبلات را ببینید.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرشته مرگ ما چگونه است ؟بستگی به اعمال ما دارد

فرشته مرگ ما چگونه است ؟بستگی به اعمال ما دارد



و آن‌ روز...
طبق‌ اظهارات‌ پرستار 36 ساله‌ بخش‌آی‌سی‌یو بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌، (محمدشفیعی‌) متولد 1327 در آی‌ سی‌ یو دچار ایست‌قلبی‌ شد و در حدود چهل‌ و پنج‌ دقیقه‌ تا یك‌ساعت‌ روی‌ ایشان‌ عملیات‌ سی‌ پی‌ آر (احیاءقلبی‌- ریوی‌) انجام‌ شد، ولی‌ چون‌ نتیجه‌ای‌نداشت‌ بیمار فوت‌ شده‌ اعلام‌ گردید و تمام‌دستگاه‌ها را از او قطع‌ كردند تا آن‌ كه‌ بعد ازگذشتن‌ زمانی‌ نسبتا طولانی‌ خانم‌ (دكتر صداقت‌)برای‌ امضا كردن‌ جواز دفن‌ به‌ آن‌ جا آمد و درعین‌ ناباوری‌ ضربان‌ بسیار ضعیفی‌ را حس‌ كرد و به‌سرعت‌ سی‌ پی‌ آر شروع‌ شد و جسد پس‌ از 45دقیقه‌ زنده‌ شد!

شرح‌ ماجرا را از زبان‌ خود بیمار
احساس‌ خستگی‌ مفرط می‌كردم‌، حسی‌ شبیه‌ به‌زجر، مدت‌ زیادی‌ طول‌ نكشید تا تبدیل‌ به‌ یك‌حس‌ عمیق‌ لذت‌ بخش‌ شد... دلم‌ غش‌ می‌رفت‌!یك‌ خوشی‌ بسیار دلپذیر... در فضا رها شدم‌. دراتاق‌ پرستاران‌ را دیدم‌ كه‌ روی‌ كسی‌ خم‌ شده‌اندو در حال‌ ماساژ قلبی‌،... هستند. اول‌ متوجه‌ نشدم‌او كیست‌ ولی‌ بعد كه‌ چهره‌ او را دیدم‌ به‌ شدت‌ جاخوردم‌! خودم‌ بود... زمان‌ برایم‌ صفر شده‌ بود،انگار همه‌ جا حضور داشتم‌ در همان‌ لحظه‌، لحظه‌تولدم‌ را دیدم‌، مادرم‌ را دیدم‌ كه‌ در حال‌ به‌ دنیاآوردن‌ من‌ بود. بعد خودم‌ را آنجا دیدم‌ كه‌خوابیده‌ بودم‌. دكترها و پرستارها كنار رفته‌بودند. من‌ مرده‌ بودم‌. دیدم‌ كه‌ چشمان‌ و شست‌پاهایم‌ را بستند و ملحفه‌ را روی‌ صورتم‌ كشیدند.یكدفعه‌ بالای‌ سرم‌ فردی‌ را دیدم‌ كه‌ نمی‌شدتشخیص‌ داد زن‌ است‌ یا مرد. بلند قد وخوش‌اندام‌، او به‌ قدری‌ زیبا بود كه‌ بی‌اغراق‌ درهمان‌ لحظه‌ عاشقش‌ شدم‌! حیف‌ كه‌ نمی‌توانم‌زیبایی‌ او را وصف‌ كنم‌! در تمام‌ عمرم‌ كسی‌ را به‌این‌ زیبایی‌ ندیده‌ بودم‌. لباس‌ كرم‌ رنگ‌ بر تن‌داشت‌ كه‌ بر روی‌ آن‌ پارچه‌ای‌ سفید انداخته‌بود. به‌ من‌ گفت‌: چی‌ شده‌؟ (به‌ زبان‌ فارسی‌)،گفتم‌: پدرم‌ را می‌خواهم‌. گفت‌: بیا پدرت‌ این‌جاست‌، پدرم‌ را دیدم‌ كه‌ بالای‌ بسترم‌ گریه‌می‌كند. هرچه‌ صدایش‌ زدم‌، صدایم‌ را نشنید، بعدفهمیدم‌ كه‌ فقط او می‌تواند صدای‌ مرا بشنود.گفتم‌: به‌ نظرم‌ او همان‌ كسی‌ بود كه‌ ما (عزرائیل‌)می‌نامیم‌ یا شاید فرشته‌ مرگ‌، با آن‌ فرد جائی‌رفتیم‌مردی‌ را دیدم‌ كه‌ نشسته‌ بود و آن‌ فرد زیبابسیار به‌ او احترام‌ می‌گذاشت‌. 5 گوی‌ نورانی‌ دراطرافش‌ بود ولی‌ نور آنها چشم‌ را آزار نمی‌داد.یك‌ گوی‌ را به‌ سمت‌ من‌ گرفت‌. فرد زیبا رو به‌ من‌گفت‌: بگیرش‌. تا گرفتم‌ خود را در I.C.U دیدم‌ كه‌دكتری‌ با دستگاه‌ الكترو شوك‌ مشعول‌ شوك‌دادن‌ به‌ قلب‌ من‌ بود. جالب‌ آن‌ بود كه‌ در طی‌آن‌ چند روز ما در I.C.U 5 نفر بودیم‌ كه‌ آن‌ 4نفر مردند. البته‌ من‌ هم‌ مردم‌ ولی‌ باز زنده‌ شدم‌.!

از او پرسیدم‌:
- آیا قبل‌ از این‌ تجربه‌ متوجه‌ شده‌ بودید كه‌نزدیك‌ مرگ‌ هستید؟
شفیعی‌: بله‌. وقتی‌ آخرین‌ بار در خانه‌ بودم‌،قبل‌ از آن‌ كه‌ وارد مرحله‌ بیهوشی‌ شوم‌، حس‌می‌كردم‌ دنیا دارد تیره‌ می‌شود. حس‌ می‌كردم‌چیزی‌ رو به‌ اتمام‌ است‌ 4 دختر و همسرم‌ را طوردیگری‌ می‌دیدم‌. انگار تصاویری‌ در غروب‌ بودند!می‌دانستم‌ وقت‌ رفتنم‌ است‌.
- آیا در لحظات‌ اول‌ تجربه‌ مرگ‌، حساس‌ترس‌ یا تنهایی‌ نكردید؟
شفیعی‌: اصلا! آن‌ قدر حس‌ خوبی‌ بود كه‌می‌توانم‌ راجع‌ به‌ آن‌ توضیح‌ بدهم‌...
- فكر می‌كنید این‌ بازگشت‌ برای‌ شما چه‌پیامی‌ به‌ همراه‌ داشته‌ است‌؟
شفیعی‌: خوب‌ باش‌، خوب‌ رفتار كن‌، خوب‌زندگی‌ كن‌... و فكر می‌كنم‌ بعد از آن‌ اگر كسی‌اعتقاد به‌ دنیای‌ پس‌ از مرگ‌ نداشته‌ باشد من‌می‌توانم‌ آن‌ را ثابت‌ كنم‌! جالب‌ آن‌ كه‌ بعد از این‌ماجرا دوستان‌ و همكارانم‌ نیز تغییراتی‌ اساسی‌ درمن‌ حس‌ می‌كردند. حضور من‌ برای‌ آنها نشانه‌ای‌از قدرت‌ خداوند بود.
- فكر می‌كنی‌ چرا این‌ اتفاق‌ برای‌ شما افتاد وچرا برای‌ دیگران‌ پیش‌ نمی‌آید؟
شفیعی‌: دلیل‌ آن‌ را به‌ خوبی‌ نمی‌ دانم‌ ولی‌شاید مربوط به‌ آن‌ باشد كه‌ من‌ در تمام‌ عمرم‌سعی‌ام‌ بر آن‌ بوده‌ كه‌ كسی‌ را آزار ندهم‌ و بدكسی‌ را نخواهم‌ و اگر به‌ كسی‌ كمكی‌ می‌كنم‌ آن‌ راپنهانی‌ انجام‌ دهم‌.
-دید شما نسبت‌ به‌ مرگ‌ قبل‌ از این‌ اتفاق‌چگونه‌ بود و بعد از این‌ اتفاق‌ چه‌ تغییری‌ كرد؟
شفیعی‌: من‌ قبل‌ از این‌ اتفاق‌ واقعا از مرگ‌می‌ترسیدم‌. یادم‌ می‌آید هر وقت‌ به‌ قبرستان‌می‌رفتم‌ سعی‌ می‌كردم‌ به‌ صورت‌ جسد یا داخل‌قبر نگاه‌ نكنم‌. ولی‌ باور كنید الان‌ اگر مرا بین‌ 10جسد بگذارند خیلی‌ راحت‌ می‌خوابم‌؟ و احساس‌بسیار خوشایندی‌ نسبت‌ به‌ مرگ‌ دارم‌!
- آیا دوست‌ دارید این‌ تجربه‌ دوباره‌ تكرارشود؟
شفیعی‌: ای‌ كاش‌ روزی‌ هزار بار برایم‌ تكرارشود! چنان‌ لذت‌ بخش‌ بود كه‌ حد نداشت‌، دلم‌می‌خواهد آن‌ فرد زیبا را ببینم‌ و آن‌ حس‌ رادوباره‌ تجربه‌ كنم‌. مرگ‌ هدیه‌ای‌ است‌ كه‌ خدا به‌بنده‌اش‌ می‌دهد!
- بعد از این‌ تجربه‌ چه‌ تغییراتی‌ در تصور ودرك‌ شما از خداوند پیش‌ آمد؟
شفیعی‌: علاقه‌ام‌ به‌ او خیلی‌ بیشتر شد و دركنارش‌ خیلی‌ هم‌ خدا ترس‌ شده‌ام‌. در ضمن‌بیشتر با او حرف‌ می‌زنم‌، حتی‌ وقت‌ رانندگی‌،وقت‌ راه‌ رفتن‌، وقت‌ خوردن‌ به‌ یاد او هستم‌! واین‌ جمله‌ لاحول‌ و لاقوه‌ الا به‌ ا... العلی‌ العظیم‌ رابسیار تكرار می‌كنم‌.
- با او خداحافظی‌ كردم‌ و جمله‌ای‌ از ایلیا(م‌) كه‌ در كتاب‌ رویای‌ راستین‌ خوانده‌ بودم‌ درذهنم‌ می‌درخشید:
(... و شما ای‌ زندگان‌ از نور زنده‌ بارور شوید وكودك‌ الهی‌ را در درون‌ خود بپرورانید و برای‌فارغ‌ شدن‌ از خود آماده‌ شوید. منتظر زاییدن‌ملكوت‌ الهی‌ در خود باشید و برای‌ تولد دوباره‌مهیا شوید...)

شفیعی‌ و همسرش‌ می‌گویند:
محمد علی‌ شفیعی‌ اهل‌ هفتگل‌ حوزستان‌ است‌اندامی‌ متوسط وموهایی‌ جو گندمی‌ صورتی‌باریك‌ و كشیده‌ و چشمانی‌ ریز و پوستی‌ نسبتا تیره‌دارد.
او بر اثر بی‌ توجهی‌ به‌ سرما خوردگی‌ دچارآنفلونزا و در نهایت‌ ذات‌ الریه‌ شد. او می‌گوید:روز جمعه‌ بود كه‌ در منزل‌ بودم‌، احساس‌ خفگی‌می‌كردم‌ به‌ مجتمع‌ پزشكی‌ سازمان‌ آب‌ و برق‌خوزستان‌ رفتم‌ و در نهایت‌ به‌ بیمارستان‌ امام‌خمینی‌ منتقل‌ شدم‌. چهل‌ روز در آی‌ سی‌ یو و 22روز دركما بودم‌ 75 روز در بخش‌ بودم‌... طی‌دوران‌ كما یك‌ بار فوت‌ كردم‌ احساس‌ سبكی‌كردم‌ و خود را میان‌ زمین‌ و آسمان‌ دیدم‌ انجابودم‌ كه‌ متوجه‌ شدم‌ پزشكان‌ و پرستاران‌ دارندروی‌ جسم‌ من‌ كار می‌كنند.
شفیعی‌ می‌گوید: با شوك‌ الكتریكی‌ روی‌ من‌كار می‌كردند نتیجه‌ نداد مرا كفن‌ پوش‌ كردن‌مدت‌ 45 دقیقه‌ در كفن‌ بودم‌...
همسرم‌ برایم‌ آش‌ نذری‌ درست‌ كرده‌ بود او به‌همراه‌ سایر اعضای‌ خانواده‌ مشغول‌ پخش‌ آش‌در محله‌ بود كه‌ برادرم‌ با منزل‌ تماس‌ گرفت‌ و خبرمرگم‌ را اعلام‌ كرد مراسم‌ آش‌ نذری‌ تبدیل‌ به‌ یك‌مراسم‌ شیون‌ و زاری‌ شد... این‌ شیون‌ و زاری‌ تنها50 دقیقه‌ طول‌ كشید چرا كه‌ دوباره‌ با خانواده‌تماس‌ گرفتند و اعلام‌ كردند كه‌ من‌ زنده‌ شدم‌.
زمانی‌ در اصطلاح‌ پزشكی‌ خود را شكلات‌ پیچ‌(كفن‌ پوش‌) دیدم‌، زنده‌ بودن‌ را احساس‌ كردم‌...به‌ خیال‌ خودم‌ فریاد می‌زدم‌ كه‌ اشتباه‌ می‌كنیددستگاه‌ها را ازمن‌ جدا نكنید این‌ كفن‌ را باز كنیدمن‌ زنده‌ام‌ اما كسی‌ نمی‌شنید همان‌ لحظه‌ خود راروی‌ تخت‌ دیدم‌ از خودم‌ به‌ شدت‌ متنفر بودم‌...
سفر مرگ‌ خود را فقط خودم‌ درك‌ می‌كنم‌.
همسر محمد شفیعی‌ می‌گوید نذر كرده‌ بودم‌ كه‌همسرم‌ شفا پیدا كند كه‌ خبر فوت‌ او در روز تولدامام‌ علی‌ (ع‌) به‌ ما اطلاع‌ داده‌ شد در نهایت‌ باردیگر اطلاع‌ دادند كه‌ محمد زنده‌ است‌... در یكی‌از روزها برای‌ ملاقات‌ او به‌ همراه‌ تمام‌ اهل‌خانواده‌ به‌ دیدار محمد رفتیم‌...
در همان‌ روز بود كه‌ پدرش‌ دستمالی‌ را ازجیب‌ خود دراورد كه‌ بلافاصله‌ محمد با مشاهدآن‌ دستمال‌ شروع‌ به‌ گریه‌ كرد از او پرسیدم‌ چراگریه‌ میكنی‌ و در آن‌ زمان‌ بود كه‌ محمد جریان‌مرگ‌ خود را و دیدار با مرد سفید پوش‌ را توضیح‌داد.
همسر محمد شفیعی‌ به‌ تاثیرات‌ این‌ معجزه‌پرداخت‌ و گفت‌ من‌ اعتقادات‌ مذهبی‌ را باوردارم‌ معتقدم‌ تا خداوند سبحان‌ نخواهد هیچ‌برگی‌ از درختی‌ نمی‌افتد طی‌ مدت‌ بیماری‌محمد مدام‌ به‌ ائمه‌ اطهار متوسل‌ می‌شدم‌ اكنون‌كه‌ این‌ معجره‌ را دیدم‌ اعتقاداتم‌ صد برابر شده‌است‌.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]تجربۀ استیو[/h] من در حال رانندگی بودم که به یک تقاطع رسیدم در حالی که چراغ سمت من سبز بود. من به دو طرف نگاه کردم ولی ماشینی ندیدم و وارد تقاطع شدم. حدود یک چهارم عرض تقاطع را طی کرده بودم که ناگهان از کنار چشمم یک ماشین را دیدم که با سرعت خیلی زیاد به طرف من می‌آید. بعداً سرعت آن ماشین حدود 120 کیلومتر تخمین زده شده بود. آن ماشین به در سمت راننده من برخورد کرد و ماشین من لیز خورده و به تیر تلفنی که حدود 4 متر دورتر بود خورده و ماشین من دور آن چرخید… بعد از مدتی آمبولانس و تیم اوژانس به آنجا رسیده و من را در آمبولانس قرار دادند. خاطره بعدی من این است که خودم را بالای آمبولانس ‌دیدم. من محل تصادف و ماشین‌های پلیس و آتش‌نشانی و کسانی که صحنه تصادف را تمیز می‌کردند را (از بالا) می‌دیدم… ناگهان مانند یک سفینه فضایی با سرعتی مانند سرعت نور به پرواز در‌آمدم و به درون نور رفتم. من به درون اتاقی منتقل شدم که هیچ بعدی نداشت ولی 360 درجه دور تا دور من مانند یک صفحه نمایش فیلم بود. موجودات نورانی به نزدیک من آمدند. یکی از آنها نزدیک‌تر شده و به من نگاه کرد و یک سؤال خاص را چهار بار تکرار کرد. در تمام این مدت من در حال مشاهده و مرور تمام زندگیم بودم که در دور تا دور من به نمایش در آمده بود. من پیش خودم فکر می‌کردم «که اینطور. این زیاد خوب نیست. من تمام کسانی را که اذیت کرده یا زده‌ام را می‌بینم. من تمام افرادی را می‌بینم که هرگز بر سرشان فریاد کشیده‌ام یا به آنها دروغ گفته‌ام. من صورت‌هایشان را می‌بینم و صورت آنان به صورت من تغییر می‌یابد، پس من (در حقیقت) به خودم دروغ گفته‌ام و خودم را زده‌ام و از خودم دزدی کرده‌ام.»
این وجود نورانی که نزدیک‌تر بود از من پرسید «تو که هستی؟». من به او گفتم که هستم، مستقیماً به او گفتم «من استیو هستم.» وجود نورانی سرش را تکان داده و دوباره پرسید «چه کسی هستی؟». من هنگامی که مُردم عصبانی بودم که چرا (به این زودی) مرده‌ام. پیش خودم فکر می‌کردم که کارهای زیادی باقی مانده که باید روی زمین آن‌ها را تمام کنم. من واقعاً عصبانی بودم و به همین خاطر به وجود نورانی (با لحنی عصبانی) گفتم «تو واقعا نمی‌دانی اسم لعنتی من چیست و من که هستم؟» و دوباره به او اسمم را گفتم.
او دوباره پرسید «چه کسی هستی»؟ این در حالی بود که من در حال مشاهده تمام زندگیم بودم و به تدریج مطلب داشت برایم جا می‌افتد. من سعی کردم به او توضیح بدهم که شغل من چیست (و از این قبیل توضیح‌ها). برای بار چهار وجود نورانی از من پرسید «تو که هستی؟». من باهوش‌ترین جوابی که در دنیا ممکن بود را به او داده به او گفتم «نمی‌دانم. نمی‌دانم چه کسی هستم.»
وجود نورانی سرش را تکان داد و گفت: «تو عشق هستی! عشق تمام چیزیست که تو هستی! تو هیچ چیزی نیستی جز عشق!»
عصبانیت من کاملاً شسته شده و از بین رفت. من به تصاویر زندگیم نگاه کردم و اینطور در مورد خودم قضاوت کردم که لیاقت آنجا بودن را ندارم. ولی درخواست کرده و گفتم «دوست دارم همین‌جا بمانم». آنها گفتند «شاید یک موقع دیگر، ولی اکنون نه. تو ماموریتی روی زمین داری که باید انجام دهی. هیچ کس دیگر نمی‌تواند آن را انجام دهم بجز تو». من کمی راجع به آن فکر کرده و گفتم «خیلی خوب، من آن را انجام می‌دهم».
ماموریت من اساسا این است که داستان تجربه نزدیک به مرگم را روی زمین به مردم بگویم، و به همه بگویم که شما هم (فقط) عشق هستید. من به وجود نور گفتم که ماموریتم را به انجام خواهم رساند. او گفت که «ما دوباره با هم تماس خواهیم داشت». خاطره بعدی من این است که یک فلز سرد را پشت خودم حس کردم…. من در اتاق عمل بیمارستان بودم و بعدا فهمیدم که آنها در حال بستن مجدد جمجمه من بودند…
زندگی من از بعد از این تجربه در مقایسه با قبل از آن کاملا تغییر یافته است. در سال 2011 من در حال مدیتیشن بودم که ناگهان صدایی را در مغز خود شنیدم. ابتدا فکر کردم که دیوانه شده‌ام. صدا گفت «اکنون زمان آن شده است. ماموریت تو اکنون است!» و تازه آن موقع همه چیز را به یاد آوردم، تمام آنچه که در آن حادثه تصادف دیده بودم. به خاطر آوردم چه کاری قرار بود انجام دهم. من از آن موقع تجربه خودم را با هر کسی که توانسته‌ام در میان گذاشته‌ام.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://neardeath.org/other/nde_like/all_is_love/

http://neardeath.org/other/nde_like/all_is_love/

...
صدای رسائی را شنیدم که آنچنان بلند بود که می‌توانست جهان را بلرزاند.
صدا گفت: «همه چیز یک چیز است. گذشته‌‌ای وجود ندارد. آینده‌ای وجود ندارد. تنها اکنون است. و نه تنها آن، بلکه هر عاقبت ممکن برای هر شرایط ممکن در آن واحد در حال رخ دادن است».
...
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
تجربه منفی «فرانساین» (Francine B)

تجربه منفی «فرانساین» (Francine B)

....
در آن موقع بود که احساس کردم که بالای بدنم هستم و تلاش کادر بیمارستان برای احیاء بدنم را از بالا می‌بینم. ناگهان دیدم موجوداتی بسیار مخوف که من نامشان را «فرشتگان تاریکی» می‌نامم دور من را محاصره کرده‌اند. آن‌ها با یک ریتم هماهنگ می‌خواندند: «بیرون از نور و به درون تاریکی… » من ادامه ریتم آنها به یاد نمی‌آوردم. آنها در حال پاره کردن و جر دادن من بودند، که دردناک بود. آنها من را تکه تکه می‌کردند تا جایی که دیگر چیزی از من باقی نماند. در این حال ما در حال پرواز در راهروهای بیمارستان و به سمت بالا و سقف بودیم.
....
http://neardeath.org/francine_b/
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
تجربۀ توماس کارلین

تجربۀ توماس کارلین

توماس کارلین (Thomas Carlin) در اثر حملۀ قلبی تجربه‌ای داشت که دید او را نسبت به دنیا و زندگی تغییر داد [55]:
این حادثه چند سال پیش یک شب در ماه فوریه برای من اتفاق افتاد. من در اثر درد در ناحیۀ قفسۀ سینه از خواب بیدار شدم، در حالی که احساس تنگی نفس و ناراحتی شدیدی می‌کردم. قلب من به تندی می‌تپید و من نمی‌دانستم که چه اتفاقی در شرف رخ دادن است. ناگهان درد بسیار شدیدی وارد سینه‌ام شده و به پشت سر و آرواره‌هایم نیز سرایت کرد. در زندگی تاکنون هیچگاه چنین دردی را تجربه نکرده بودم. تپش قلب من بسیار نامنظم شده و دردم حتی از آنچه بود نیز بیشتر شد. من در شرف یک حملۀ قلبی بودم. مطمئن نیستم که این حالت چقدر طول کشید، ولی بعد از مدت به نسبت کوتاهی قلبم به طور کامل متوقف شد. من دیگر نه می‌توانستم نفس بکشم و نه اینکه از جای خود برخیزم. در آن موقع من تازه معنای حقیقی فانی بودن را درک کردم. هیچ وقت در زندگیم اینقدر نترسیده بودم. من در حال مردن بودم و هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد. در حالی که روی تختم در آن حال دراز کشیده بودم هزاران فکر از ذهنم عبور کرد، خانواده‌ام، دوستانم، کارم، و کسانی که می‌شناختم و مرده بودند. گوئی زمان متوقف شده بود و آن لحظه برای ابدیت به طول انجامید، در حالی که در قالب زمان فیزیکی شاید بیش از چند ثانیه نبود. بعد از چند لحظه همه چیز شروع به تغییر به رنگ سقید رنگین کمانی کرد. درد من شروع به ناپدید شدن کرده و آرامشی کامل من را احاطه کرد. دیگر هیچ گونه ناراحتی و نگرانی حس نمی‌کردم. من در مکانی بودم که در آن سخن از ترس و نگرانی معنی نداشت. ضمیر و آگاهی من کامل و طبیعی بود و حس می‌کردم که افراد بی‌شمار دیگری نیز آنجا حضور دارند. آنجا بهشت یا جهنم نبود، بلکه گسترۀ بی‌نهایتی از انرژی بود که من همیشه جزئی از آن بودم. در آنجا هیچ قضاوتی وجود نداشت، بلکه تنها احساس تعلق داشتن بود. من فهمیدم که اینجا جائیست که همه از آن آمده‌ایم، و همه به آن بازمی‌گردیم. من در منزل و وطنم بودم! من در آن جا بالاخره فهمیدم که ترسهای من بی‌اساس بوده‌اند. من همچنین فهمیدم که بسیاری از چیزهائی که در زندگی به من یاد داده شده بود بی معنی و بی فایده بوده و بیشتر جلوی رشد من را گرفته اند، و از اینکه آن کسی که باید و شاید باشم جلوگیری کرده‌اند. من آن موقع بود که فهمیدم من بیش از آن چیزی هستم که حتی بتوانم تصور آن را بکنم. من هدف و منظوری دارم و وجود من بدون علت نیست و خود حقیقی‌ من غیر قابل انکار است. من فهمیدم که باید با مثال و نمونه بودن خود دیگران را رهبری کرده و به آنها الهام بخشم، نه با مثال و نمونۀ کس دیگر.
با اینکه هنوز وقت من برای مردن نبود، به من شمه‌ای از آرامش (بعد از مرگ) نشان داده شد. من احیاء شده و قلبم دوباره شروع به کار کرد. نمی‌دانم برای چه مدت بود که رفته بودم، ولی می‌دانم که برای مدت کوتاهی در جائی بسیار بهتر بودم. من بعد از این اتفاق دیگر هیچگاه آدم سابق نبودم. بعد از برگشت به دنیا به من هدایا و توانائی‌هائی داده شد. من از نظر روحی و فکری قوی‌تر شده و توانستم با جهنمی که در انتظار اتفاق افتادن برای من بود، یعنی سرطان، مقابله کنم. من آدم عاقل‌تر و باهوش‌تری شدم و نسبت به دیگران احساس قبول و مدارا و دلسوزی و عطوفت بیشتری پیدا کردم که هرگز قبل از این نداشتم.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تاریخ 12 ماه جولای سال 2002 من برای جراحی روی پایم به بیمارستان رفتم. حدود ساعت 7 شب به خانه بازگشتم و احساس کردم که حالم اصلاً خوب نیست و در تمام طول شب استفراغ می‌کردم. احساس خستگی مفرطی داشتم و تنها می‌خواستم که چشمانم را بسته و بخوابم. آخرین چیزی که به یاد می‌آورم دخترم میشل بود که به من گفت «مامان، ما نمی‌تونیم بیشتر از این به تو قرص درد بدیم. ما نمی‌دونیم چقدر داروی ضد درد در بدنت هست.» ناگهان متوجه شدم که با سرعت زیادی که مانند سرعت نور به نظر می‌‌آمد در یک تونل تاریک و بسیار بلند در حال حرکت هستم. در انتهای تونل می‌توانستم نوری را ببینم که درخشنده‌ترین و زیباترین چیز قابل تصور بود و چیزی شبیه آن روی زمین وجود ندارد. بین من و نور چیزی شبیه به الکتریسته به رنگ سبز و کهربائی وجود داشت. من احساس سرمای بسیار شدید و ترس می‌کردم، در حالی که این انرژی به من نزدیک‌تر می‌شد. من به نور نزدیک‌تر می‌شدم و از آن گرما می‌گرفتم. با نزدیک شدن به نور می‌دیدم که تشعشع آن مطلقاً درخشنده است و احساس امنیت و آرامش و عشق فوق‌العاده زیادی در من نفوذ می‌کرد. من به خدا گفتم «خدایا، خواهش می‌کنم من را به زمین باز نگردان! اینجا احساس گرما (و آرامش) زیادی می‌کنم و هرگز احساس به این خوبی نداشته‌ام. لطفاً من را باز نگردان». دیدم که زندگیم جلوی من به نمایش در آمد. هر چه هرگز به کسی گفته بودم یا هر رفتاری که با هرکس کرده بودم همه و همه به من نشان داده شدند. همچنین، هرچه هرگز کسی به من گفته بود یا انجام داده بود نیز برایم به نمایش در آمد. (به عنوان مثال) خودم و همسرم را و تمام آنچه در حق یکدیگر انجام داده یا گفته بودیم را دوباره دیدم. ناگهان این کلمات در ضمیر من القاء شدند: «زندگی از زمین شروع نشده و روی آن پایان نمی‌یابد. الویت‌های تو در زندگی اشتباه بوده‌اند. آنچه به حساب می‌آید داشتن بهترین ماشین یا بهترین خانه نیست، بلکه دوست داشتن و محبت ورزیدن به انسانها و حیوانات (و تمام اشکال حیات) است. هم نوع خود را دوست بدار و برای محبت (و خدمت) به انسانها به چهار گوشۀ عالم سفر کن. این است که ارزش و اهمیت دارد، نه دین و مذهب تو. همسایه‌ات، فقیر و درمانده، محتاج، بی خانمان، گناه کارانی که بهتر از این نمی‌دانند یا نمی‌توانند عمل کنند، همه را دوست بدار. مخلوقات ریز و درشت ما برای منظوری روی زمین قرار داده شده‌اند، تا شفقت و محبت و گرامی داشتن یکدیگر را تعلیم کنند. آنها همه چیز را از ازل تا ابد می‌دانند. اگر نتوانید به مخلوقات من محبت کرده و آنها را گرامی بدارید، چگونه خواهید توانست که به یکدیگر محبت کنید؟ چگونه خواهید توانست من را دوست داشته باشید؟ به دنیا درس محبت و عشق و دوستی و بخشش بده.»
ناگهان بهوش آمدم در حالی که برای تنفس تقلا می‌کردم و بدنم از شدت حرارت می‌سوخت. من به زحمت روی کاناپه نشستم و فریاد زدم که نمی‌توانم درست نفس بکشم. من از اینکه برای دیگران آنچه را که دیده بودم تعریف کنم واهمه داشتم، زیرا فکر می‌کردم من را به جنون و دیوانگی متهم خواهند کرد. زندگی من از آن به بعد برای همیشه تغییر پیدا کرده است.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
تجربه پنی - عالـــــی !

تجربه پنی - عالـــــی !

متن کامل در اینجا ===» http://neardeath.org/penny_void/


تجربه «پنی» (Penny) در سال 2014


.........

.... در حالی که برای شرایط خودم متأسف و عزادار بودم و التماس می‌کردم که یک بار دیگر فرصت زندگی‌ کردن داشته باشم، فکرم با این آگاهی روشن شد که من خود خالق این سیاهی بوده‌ام! این سیاهی انعکاس و تجلی روحیه بی‌عاطفه من بود، سمبلی از دیواری که زندگی خود را صرف ساختن آن به دور (قلب) خود کرده بودم!آجرهای آن را من خود یک به یک بر روی هم قرار داده بودم تا مردم و انسان‌ها را بیرون و احساسات خودم را درون آن نگاه دارم. یک دیوار که ساخته خود من بود، و هر دفعه که آسیب و اذیتی دیده بودم آن را بلند‌تر کرده بودم. تلاش من برای اینکه از خودم محافظت و مراقبت کنم من را به‌تدریج به انسانی بسته و بدون سرور و شعف و غیرقابل نفوذ تبدیل کرده بود. بدن فیزیکی من که روی تخت بود هیچ ایده‌ای نداشت که چقدر نزدیک بود که همه چیز را از دست بدهد...

...........................

.... من خود را به‌طور کامل به خدا تسلیم کردم. او تمامی هستی من را در خود گرفته و نور او مانند سیلی وجود من را لبریز کرد. نور او از تمام بدن من به بیرون می‌تابید، حتی هر تار مو و دانه ابروی من می‌درخشید و احساس نور و عشق او را داشت. خدا من را به ذات خود نزدیک‌تر می‌ساخت، جایی که همیشه به آن متعلق بوده‌ام....

........

...
من در بیمارستان بر روی تخت بیدار شدم در حالی که خاطره سوی دیگر عمیقاً در من بود. من از وقتی که NDE داشته‌ام بسیار تغییر کرده‌ام و اکنون زندگی را به شکلی کاملاً متفاوت می‌بینم. مهم‌ترین درسی که از زمان تجربه‌ام یاد گرفته‌ام و باید پیغام آن را با بقیه دنیا در میان بگذارم این بود که همه ما به هم متصل هستیم. زندگی، حداقل در غرب، به ما یاد می‌دهد که باید مستقل و خودکفا باشیم. از اولین نفس‌ ما را در یک جامعه که همه چیز آن درباره جدایی و مرزهاست می‌اندازند.

ما دور خود دیوار می‌کشیم، به معنای تلویحی و واقعی کلمه هر دو، تا دیگران را از خود دور نگاه داریم. وقتی که بزرگ‌تر می‌شویم این جدایی‌ها تبدیل به میدان‌های جنگ و ستیز می‌شوند و ما را بیشتر از پیش از هم جدا می‌کنند، حتی از خدایی که ما را خلق کرده است. جدایی و استقلال، گیج کننده و مغایر با آنچه روح نیاز دارد و طلب می‌کند است، و ما را در یک کشمکش مادام‌العمر با ذات و جوهره‌ خودمان قرار می‌دهد و ریشه تمام ستیزهاست. اگر ما به‌عنوان فرزندان خدا بخواهیم پیشرفتی حقیقی به وجود بیاوریم، باید قبل از هر چیز به این فهم برسیم که همه ما از طریق خالق به یکدیگر متصلیم. روح من به روح آن شخص تبه‌کار، شخص گدا، و شخص ناتوان متصل است. با فهمیدن این حقیقت است که درمی‌یابم که می‌توانستم من به راه آن دزد یا فقیر یا معلول یا مبتلا رفته و من به‌جای آن‌ها باشم.

من از تجربه خود با فهم درست‌تری از قدرت و توانی که خالق در هر یک از ما قرار داده است بازگشتم.

ما نباید بی‌کار نشسته و به آسمان چشم بدوزیم و منتظر خدا باشیم که مشکلات ما را اینجا روی زمین برایمان حل کند. او همین‌جا پیش ما روی زمین است! او ما را با عشق خویش قدرتمند ساخته تا با یکدیگر همکاری کنیم و وظیفه و مسئولیت مراقبت و دلسوزی برای یکدیگر را به انجام رسانیم.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]یک تجربه کوتاه[/h]http://neardeath.org/short_nde/

من به خاطر مسدودیت روده کوچک و سرگیجه چندین ساعت را در بخش مراقبت‌های اضطراری بیمارستان در درد شدید گذرانده بودم. بعد از چندین آزمایش پزشکی، دکترها تصمیم گرفتند که من باید فوراً تحت عمل جراحی قرار بگیرم. در مدت کمتر از یک ساعت من در اتاق عمل بودم. در حین عمل روح من از کالبدم خارج شد و در بالای تخت و بدنم معلق بود. میتوانستم دکترها و پرستاران را ببینم که مشغول کار روی بدنم بودند. این صحنه به نظرم بیشتر از یکی دو دقیقه طول نکشید. ناگهان نوری زیبا و مانند رنگین کمان من را در خود گرفت و احساس کردم که با سرعت درون این نور حرکت کردم. سپس خود را در بهشت یافتم! می‌دانستم آنجا بهشت است زیرا در تجربه نزدیک به مرگ قبلی خود آن را دیده بودم. ولی این دفعه من نزدیک به یک دیوار طلائی بودم که در اطراف یک شهر باشکوه بود. دیوار خیلی بلند بود و از خالص‌ترین طلا ساخته شده بود. احساس بسیار عمیق عشق و آرامش تمامی روزنه‌های وجود من را پر کرده بود. احساس سعادت خالص می‌کردم و احساس بهت کامل از هیبت این مکان در حالی که تنها چند متر از درگاه ورودی این شهر فاصله داشتم. می‌توانستم صدای جشن و شادی را که در طرف دیگر این دیوار برقرار بود بشنوم. هوا خالص، تمیز، و شیرین بود، و با عطر گل‌های وحشی‌ای پر شده بود که در نسیم گرم و مطبوع آنجا که مانند ابریشم پوست من را نوازش می‌داد می‌رقصیدند.رنگ‌ها زنده و غنی بودند و رنگ آسمان آبی‌ترین آبی‌ها بود و من را به یاد یک روز زیبای بهاری می‌انداخت. نوری زیبا تمام آسمان را روشن کرده بود که مانند نور خورشید درخشنده بود. ولی با این حال خورشیدی در آسمان نبود و نور همه چیز را روشن کرده بود و تلالویی طلایی و زیبا به‌وجود آورده بود. می‌دانستم که این نور از قلب خدا می‌آید. همانطور که نزدیک این دیوار طلایی ایستاده بودم، یک مرغزار بسیار سرسبز و باشکوه را دیدم که با گل‌های وحشی از رنگارنگی پر شده بود. این گل‌های وحشی با رنگ‌های زنده صورتی، ارغوانی، زرد، قرمز، و آبی بودند. آنها تمام مرغزار را پر کرده بودند که از این شهر تا باغی که من در تجربه قبلی خود دیده بودم گسترش داشت.

من یک دیوار قدیمی سنگی را دیدم که در بالا و روی آن گل‌های صورتی روئیده بودند. دیوار در نیمه راه بین باغ و شهر طلائی بود. همان‌طور که نزدیک دیوار طلائی ایستاده بودم متوجه یک توله سگ تازی پاکوتاه شدم که در کنار پایم ایستاده و دمش را تکان می‌داد و سعی می‌کرد که توجه من را به خودش جلب کند. من دولا شدم که او را نوازش کنم و او پارس کرده و با شوق و شادی بسیاری دمش را می‌جنباند و به من اجازه داد که شکم نرم کوچکش را لمس کرده و نوازش کنم. همان‌طور که او را نوازش و با او بازی می‌کردم، سرم را بالا کردم و دیدم که صدها نفر در حال خارج شدن از آن باغ زیبا هستند و در میان چمن‌های بلند و گل‌های وحشی قدم می‌زنند. آن‌ها در حال گفتن و خندیدن با یکدیگر بودند و بسیار خوشحال به‌نظر می‌رسیدند. هر کسی که می‌دیدم یک فرشته نیز به همراه او راه می‌رفت. فرشته‌ها قد بلندتر بودند و لباس‌هایی ردا گونه‌ به رنگ آبی روشن و سفید پوشیده بودند و درخشش نور آن‌ها از مردمی که آن‌جا بودند بسیار بیشتر بود.

من از جایی که ایستاده بودم می‌توانستم صحبت کردن هر یک از آن‌ها را به خوبی بشنوم. در میان آن‌ها افراد مختلف از تمام قوم و نژادها و سنین دیده می‌شدند، از مرد گرفته تا زن و بچه. همین‌طور که مردم از کنار من رد شده و وارد شهر می‌شدند، چشمم به دو نفر مرد افتاد که به آن سمت می‌آمدند. من مرد جوان‌تر را بلافاصله از عکس‌های او که قبلا دیده بودم شناختم. او چند سال پیش درگذشته بود و مادرش یکی از دوستان من بود. مردی مسن‌تر به همراه این مرد جوان بود که من تشخیص دادم که پدر اوست. وقتی که آن‌ها در حال عبور از کنار من بودند من به آن‌ها لبخند زدم و گفتم «من شما را می‌شناسم». آن‌ها به من لبخند زدند و به قدم زدن خود به سمت دروازه طلایی آن شهر مجلل و باشکوه ادامه دادند. نمی‌دانم تمام این‌ها چقدر طول کشیدند زیرا زمان در آن‌جا وجود نداشت. در حالی که ایستاده بودم، احساس کردم که عشق الهی تمامی روزنه‌های بدنم را پر می‌کند. به من این آگاهی و دانش القاء شد که باید (به زندگی دنیا) بازگردم و هنوز زمان من فرا نرسیده است. همچنین درک کردم که می‌باید وقتی بازگشتم به همسر این مرد بگویم که شوهر و پسرش در کنار هم هستند و حالشان خوب است.

وقتی که به بدنم بازگشتم، هنوز چندین دستگاه به من متصل بود و یک پرستار در کنار تخت من ایستاده بود. چند ساعت بعد که حالم کمی بهتر شد و من را به اتاق خودم بردند، یک پیغام از یکی از دوستانم دریافت کردم که آن دوستم که پسرش را در سوی دیگر دیده بودم، همین امروز در حالی که من در اتاق عمل بودم شوهرش نیز درگذشته است. من تعجبی نکردم زیرا او را در سوی دیگر همراه پسرش دیده بودم.

من مطمئن نبودم که داستان آن سگ چه بود تا وقتی که تجربه خودم را برای دخترم تعریف کردم. او به من گفت که (وقتی من در بیمارستان بودم) آن‌ها مجبور شده بودند که به پلیس زنگ بزنند زیرا یکی از همسایه‌ها که در همان خیابان زندگی می‌کرد را دیده بودند که به قصد کشت یک سگ کوچک پاکوتاه را کتک می‌زد. وقتی دخترم این را به من گفت من مطلقاً بهت‌زده شدم. خوشحالم که بگویم که اگر سؤالی برای کسی وجود دارد که آیا حیوانات ما هم به بهشت می‌روند، جواب این است که حتما.

من به دوستم گفتم که پسر و شوهرش را در سوی دیگر در کنار هم دیده‌ام (و حالشان خوب است). او از من خیلی سپاس‌گذاری کرد و این در سوگواری به او کمک زیادی کرد.

منبع: http://iands.org/ndes/nde-stories/i...entleman-and-his-son-were-together-again.html
 

فاطمه طالبی

کاربر بیش فعال
سلام
من تمام تجربیات نزدیک به مرگ این سایت رو خوندم:redface:
باید بگم که دیدگاه من نسبت به خدا و مرگ و خیلی از موضوعات مهم زندگی بکلی تغییر کرد. و خوندن این تجربیات رو به همه توصیه میکنم!

تو خیلی چیزا باعث آرامش هستش مخصوصا مواجهه با مشکلات زندگی:)

مورد دیگه اینکه: جواب خیلی سوالاتم رو گرفتم. خیلی سوالات ... و خیلی چیزا برام روشن شد :smile:



این برای من هدیه ی خیلی بزرگی بود و من همیشه سپاسگذار خدا هستم بخاطر این هدیه :heart:
 

مراجع

عضو جدید
...اوخواهد گفت: وقتی بچه بودم یا وقتی پیر شوم یا در تمام عمرم . . . این جملاتعذابم می دهد، چیزی هست که ما نمیفهمیم" شاید همان هوس ناپایداری یا درک میرایی باشد و شاید غمِ شیرینِ به دستآوردن چیزی که قادر به نگه داشتنش نیستیم . نمایشنامه ژان ژیرودو
 

فاطمه طالبی

کاربر بیش فعال
مرسی از استارتر عزیز این تاپیک که باعث شد با این سایت آشنا بشم و خوندن این تجربیات به من و آیندم و زندگیم خیلی کمک کرد و میکنه. بخاطر اینکه دید من نسبت به خیلی چیزا باز شد. و یه چیز دیگه اینکه ، باعث شده که من زندگیو سخت نگیرم ، نه به خودم و نه به دیگران .

باعث شده که کاملا خودم باشم، شوخ دیوونه و هرجور که دوست دارم، و از متفاوت بودن خجالت نکشم!
باعث شد که شجاع تر بشم، شجاعت زیادی بهم تزریق شد. فهمیدم توی زندگی هیچ چیزی برای ترسیدن واقعی وجود نداره.
باعث شد که بیشتر حواسم به حرفام و کارام باشه و کمتر به دیگران انرژی منفی بدم
باعث شد بفهمم که وجودم چقدر برای خدا ارزشمنده و بودنم تو این زندگی چقدر مهمه
باعث شد خدا رو بیشتر و بهتر بشناسم و همون خدای واقعی و راستین نه چیزی که دیگران تعریفش میکنن. و بفهمم که چقدررر خدا فوق العاده و مهربانترین مهرباناست :heart:




 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
من تمام تجربیات نزدیک به مرگ این سایت رو خوندم:redface:
باید بگم که دیدگاه من نسبت به خدا و مرگ و خیلی از موضوعات مهم زندگی بکلی تغییر کرد. و خوندن این تجربیات رو به همه توصیه میکنم!

تو خیلی چیزا باعث آرامش هستش مخصوصا مواجهه با مشکلات زندگی:)

مورد دیگه اینکه: جواب خیلی سوالاتم رو گرفتم. خیلی سوالات ... و خیلی چیزا برام روشن شد :smile:



این برای من هدیه ی خیلی بزرگی بود و من همیشه سپاسگذار خدا هستم بخاطر این هدیه :heart:

سلام عزیز. خداروشکر. همینطوره;). من هم اعتقاد دارم هرازچندگاهی همه آدما باید یه همچین مطالبی رو بخونن تا حالشون خوب بشه. حال خودمم با خوندن اینجور چیزا خیلی بهتر میشه واقعا.

...اوخواهد گفت: وقتی بچه بودم یا وقتی پیر شوم یا در تمام عمرم . . . این جملاتعذابم می دهد، چیزی هست که ما نمیفهمیم" شاید همان هوس ناپایداری یا درک میرایی باشد و شاید غمِ شیرینِ به دستآوردن چیزی که قادر به نگه داشتنش نیستیم . نمایشنامه ژان ژیرودو

:victory:

مرسی از استارتر عزیز این تاپیک که باعث شد با این سایت آشنا بشم و خوندن این تجربیات به من و آیندم و زندگیم خیلی کمک کرد و میکنه. بخاطر اینکه دید من نسبت به خیلی چیزا باز شد. و یه چیز دیگه اینکه ، باعث شده که من زندگیو سخت نگیرم ، نه به خودم و نه به دیگران .

باعث شده که کاملا خودم باشم، شوخ دیوونه و هرجور که دوست دارم، و از متفاوت بودن خجالت نکشم!
باعث شد که شجاع تر بشم، شجاعت زیادی بهم تزریق شد. فهمیدم توی زندگی هیچ چیزی برای ترسیدن واقعی وجود نداره.
باعث شد که بیشتر حواسم به حرفام و کارام باشه و کمتر به دیگران انرژی منفی بدم
باعث شد بفهمم که وجودم چقدر برای خدا ارزشمنده و بودنم تو این زندگی چقدر مهمه
باعث شد خدا رو بیشتر و بهتر بشناسم و همون خدای واقعی و راستین نه چیزی که دیگران تعریفش میکنن. و بفهمم که چقدررر خدا فوق العاده و مهربانترین مهرباناست :heart:


الله تویی وز دلم آگاه تویی / درمانده منم، دلیل هرراه تویی
گر مورچه ای دم زند اندر ته چاه / آگه زِ دَمِ مورچه و چاه تویی . . .
 

فاطمه طالبی

کاربر بیش فعال
سلام. خیلی تاپیک جالبی هست و خیلی سایت جالبی بود. از خوندن داستان ماریون واقعا لذت بردم و برای مادرم تعریف کردم. چقدر خوبه که تونسته انچنان عمیق مطلب رو به قلم بیاره که شاید هرکسی یادش نمونه تو کما چی شده:smile:

بنظرم تجربه ملیندا لاینز هم خیلی خوب بود :heart:
 

سحر صبح

عضو جدید

بله خوندم عالی بود
قابل توجه اینکه من هرچی میخونم با آیات قرآن تطبیق میدهم. هرچی منطبق بودم میپذیرم و هرچی منطبق نبود نمیپذیرم. تا الان بیشتر آنچه بوده حقیقت داشته. و مو به تنم سیخ میشد. و بسیار زیبا بود. فقط آنجایی که میگه جهنمی وجود نداره با آیات قرآن منطبق نیست. چون نه تنها ما بلکه همه دانایان و محققین این رو میگن قرآن تنها کتاب دینی هست که تحریف نشده و معجزات قرآن بی حد و نهایته. قرآن برای ما حجت هست و هیچ داستانی نمیتونه جاشو بگیره و بر اون ارجح باشه. این داستان ها احتمال این درش هست که غیر واقعیاتی درش دخیل شده باشه. و به هر حال این مسئله برای آن محال نیست...
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
بله خوندم عالی بود
قابل توجه اینکه من هرچی میخونم با آیات قرآن تطبیق میدهم. هرچی منطبق بودم میپذیرم و هرچی منطبق نبود نمیپذیرم. تا الان بیشتر آنچه بوده حقیقت داشته. و مو به تنم سیخ میشد. و بسیار زیبا بود. فقط آنجایی که میگه جهنمی وجود نداره با آیات قرآن منطبق نیست. چون نه تنها ما بلکه همه دانایان و محققین این رو میگن قرآن تنها کتاب دینی هست که تحریف نشده و معجزات قرآن بی حد و نهایته. قرآن برای ما حجت هست و هیچ داستانی نمیتونه جاشو بگیره و بر اون ارجح باشه. این داستان ها احتمال این درش هست که غیر واقعیاتی درش دخیل شده باشه. و به هر حال این مسئله برای آن محال نیست...


سلام. درسته اما خود مترجم یه جا توی پرانتز یه توضیح اضافه کرده...
بنظر من اینکه میگه جهنم وجود نداره پر بیراه نگفته!. خداوند جهنم رو خلق نکرده ولی این جهنم توسط اعمال خود انسان ایجاد میشه.
یادمه یه مطلبی توی همین باشگاه مهندسان هم یک نفر از بچه ها فرستاده بود که الان یادم نیست کدوم تاپیک و کجاست دقیقاً... ولی همچین چیزی رو قشنگ توضیح داده از جنبه های علمی و معنوی...
درکل میگه که اگر ما توی این دنیا کارهای منفی بکنیم، افکار منفی داشته باشیم، تو همین دنیا یه حالات بدی برای خودمون درست کردیم که بصورت مادی نمیتونیم ببینیمش، ولی اون دنیا به صورت مرئی ایجاد میشه و ما رو گرفتار میکنه (هرچند همین جا هم باز به نوعی گرفتارشیم).
حالا به صورت آتش- تاریکی- غم و افسردگی یا خشکی روح- سرگردانی- و... نمود پیدا میکنه.

تو این داستان هم تلویحاً اشاره کرده؛ میگه توسط کارهایی که کردن، توی یه موقعیت هایی قرار میگیرن تا بالاخره به اصل کاری یعنی خدا و عشق اون میرسن.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اصل قضایا و داستان ها که شکی نیست.
چندشب تجربه های نزدیک به مرگ چندتا ایرانی هم توی شبکه خبر میداد که اسم برنامه ش یادم نیست. ولی یادمه یکیش که خیلی رویایی و جالب و عجیب بود واقعا....
یکیش هم تجربه آقای بازیگر (بهروز بقایی) بود!.

من دیشب داستان هوارد رو که خوندم، (تجربه های منفی)؛ یه جمله ازش رو یکم مشکوک دیدم. شاید مثلا اون جمله رو ینفر خود شاضافه کرده باشه!. نمیدونم...
گفته بود که از فرشته ها پرسیدم جنگ هسته ای رخ میده؟؟.... اونا گفتن خدا مهربونتر از اونه که اجازه بده. ولی شاید یکی دو تا بمب هسته ای به اشتباه !!! زده بشه!.

من تاریخ این حدثه رو دیدم، مال سال 1985 بود و تاریخ بمب های هسته ای هیروشیما و... سال 1945.
یعنی بعد اونم بمب زده میشه اونم اشتباهی؟؟!!!


ولی توی قسمت "حوادث آینده" همین سایت؛ ادامه گفته های هوارد رو که دیدم، دیدم اصلا چیزی به نفع آمریکا وجود نداشت.


دیگه نمیدونم. شاید ما بعضی چیزا رو درک نمیکنیم فعلا.
 
آخرین ویرایش:

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
تجربه هوارد استورم

تجربه هوارد استورم

تجربۀ نزدیک به مرگ هوارد استرم (Howard Storm)، رئیس سابق دانشکدۀ هنر دانشگاه کنتاکی آمریکا، یکی از مشهورترین تجربه ها است. او شخصی کاملاً علم گرا بود و هرگونه اعتقاد دینی و معنوی را زاییدۀ تخیل و حماقت می دانست. او که در سال 1985 در سن 38 سالگی با تعدادی از دانشجویان خود از آمریکا برای سفری علمی-تحقیقی به فرانسه رفته بود، در آنجا دچار خونریزی شدید داخلی شده و در بیمارستان بستری گردید. بعلت در دسترس نبودن پزشک متخصص در آن شب، عمل جراحی او به روز بعد موکول گشت و او در آن شب در حالی که همسرش در بیمارستان بر بالین او بود جان داد. او خاطرۀ خود را اینگونه بازگو می‌کند [7]:

http://neardeath.org/negativende/nde_7/


این هم بخش اتفاقات آینده؛
http://neardeath.org/future_events/

.........آمریکا در اینکه این هدایای خود را به دیگران بدهد و به مسئولیت خود عمل کند شکست خورده است. اگر آمریکا به بهره‌بری بیش از حد از منابع طبیعی و حرص خود ادامه دهد رحمت خدا از آن برداشته خواهد شد و از نظر اقتصادی از هم فرو خواهد پاشید و در نتیجۀ آن جنگهای داخلی شروع خواهد شد..........
 

***##***

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تجربۀ نزدیک به مرگ هوارد استرم (Howard Storm)، رئیس سابق دانشکدۀ هنر دانشگاه کنتاکی آمریکا، یکی از مشهورترین تجربه ها است. او شخصی کاملاً علم گرا بود و هرگونه اعتقاد دینی و معنوی را زاییدۀ تخیل و حماقت می دانست. او که در سال 1985 در سن 38 سالگی با تعدادی از دانشجویان خود از آمریکا برای سفری علمی-تحقیقی به فرانسه رفته بود، در آنجا دچار خونریزی شدید داخلی شده و در بیمارستان بستری گردید. بعلت در دسترس نبودن پزشک متخصص در آن شب، عمل جراحی او به روز بعد موکول گشت و او در آن شب در حالی که همسرش در بیمارستان بر بالین او بود جان داد. او خاطرۀ خود را اینگونه بازگو می‌کند [7]:

http://neardeath.org/negativende/nde_7/


این هم بخش اتفاقات آینده؛
http://neardeath.org/future_events/

.........آمریکا در اینکه این هدایای خود را به دیگران بدهد و به مسئولیت خود عمل کند شکست خورده است. اگر آمریکا به بهره‌بری بیش از حد از منابع طبیعی و حرص خود ادامه دهد رحمت خدا از آن برداشته خواهد شد و از نظر اقتصادی از هم فرو خواهد پاشید و در نتیجۀ آن جنگهای داخلی شروع خواهد شد..........

"در یک لحظه من یک منکر و کافر به تمام عیار و لحظه‌ای بعد با تمام وجود عاشق خداوند بودم.
تمامی آن غرور و تکبر و منیت و تکیه بر خود و هوش خود که همۀ عمر با آن زندگی کرده بودم در من کاملاً از بین رفت.
آنها نه تنها خدمتی به من نکرده بودند، بلکه من را شکست دادند. تنها چیزی که آخرین دست آویز و نجات من در آن عمق تاریکی بود کورسوئی از امید بود که از سالیانی بسیار قبل در دوران کودکی در قلب من کاشته شده بود."

بسیارجالب بود و تلنگر خوبی هستن این داستان ها...ممنون mihua ی عزیز.:gol:
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام. درسته اما خود مترجم یه جا توی پرانتز یه توضیح اضافه کرده...
بنظر من اینکه میگه جهنم وجود نداره پر بیراه نگفته!. خداوند جهنم رو خلق نکرده ولی این جهنم توسط اعمال خود انسان ایجاد میشه.
یادمه یه مطلبی توی همین باشگاه مهندسان هم یک نفر از بچه ها فرستاده بود که الان یادم نیست کدوم تاپیک و کجاست دقیقاً... ولی همچین چیزی رو قشنگ توضیح داده از جنبه های علمی و معنوی...
درکل میگه که اگر ما توی این دنیا کارهای منفی بکنیم، افکار منفی داشته باشیم، تو همین دنیا یه حالات بدی برای خودمون درست کردیم که بصورت مادی نمیتونیم ببینیمش، ولی اون دنیا به صورت مرئی ایجاد میشه و ما رو گرفتار میکنه (هرچند همین جا هم باز به نوعی گرفتارشیم).
حالا به صورت آتش- تاریکی- غم و افسردگی یا خشکی روح- سرگردانی- و... نمود پیدا میکنه.

تو این داستان هم تلویحاً اشاره کرده؛ میگه توسط کارهایی که کردن، توی یه موقعیت هایی قرار میگیرن تا بالاخره به اصل کاری یعنی خدا و عشق اون میرسن.

اضافه کنم بحث حق الناس رو! که خیلی سنگینه. و تا فرد اون آدم ظالم رو نبخشه، اون فرد به بهشت نمیره.
اما در بخشی از داستان ملیندا که گفته بود بالاخره شما همه کسانی که بهتون ظلم کردند رو میبخشید، شاید خیلی هم دور از انتظار نیست. ولی ممکنه استثنا وجود داشته باشه. بهرحال حق الناسه و به خود فرد و لطمه هایی که دیده برمیگرده. اما خواسته بفهمونه، کسی که خودش آدم خوبیه و میره بهشت، و دیگری که بهش ظلم کرده و میره جهنم، اینقدر اون بهشت خوبه و اینقدر اون جهنم بد و غیرقابل تحمله که ممکنه بسیاری از افراد، درنهایت ببخشن ظلم افراد رو. بعد از اینکه عذاب خودش رو کشیده. وگرنه این داستان نمیخواد بگه عدالتی وجود نداره!.

"در یک لحظه من یک منکر و کافر به تمام عیار و لحظه‌ای بعد با تمام وجود عاشق خداوند بودم.
تمامی آن غرور و تکبر و منیت و تکیه بر خود و هوش خود که همۀ عمر با آن زندگی کرده بودم در من کاملاً از بین رفت.
آنها نه تنها خدمتی به من نکرده بودند، بلکه من را شکست دادند. تنها چیزی که آخرین دست آویز و نجات من در آن عمق تاریکی بود کورسوئی از امید بود که از سالیانی بسیار قبل در دوران کودکی در قلب من کاشته شده بود."

بسیارجالب بود و تلنگر خوبی هستن این داستان ها...ممنون mihua ی عزیز.:gol:

اوهوم;):gol:منم ازاین قسمتاش خیلی خوشم اومد. تو همین دنیا هم تو هرچیزی زیاده روی کنیم، حتما بعدش پشیمون میشیم . اگر عبرت بگیریم. ولی اون دنیا دیگه مطمئنا خیلی سخت تره و خیلی آگاه تر میشیم و بسیاری از افکار و رفتار بنظرمون مسخره میاد و اون تکبر جاش رو به تذلل میده.

این بخش هم که همه بهش اذعان داشتند خیلی جالبه که اونجا هیچ قضاوتی وجود نداره و اگر کسی نور و درجه ش بیشتر هم باشه، کسی دیگه به اون حسودی نمیکنه و غبطه هم نمیخوره چون جایگاه، بر اساس ظرفیت های وجودی هرکسی هست.
 

mihua

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه مطلب دیگه هم یادم اومد ... ببخشید!... غیرمرتبط با بحث نیست بنظرم.

بعضی فایل های صوتی یا کتب اعتماد بنفس هستن؛ نه که بد باشن ولی گاهی زیاده روی میکنن!...
یادمه یه فایل صوتی گوش میدادم، اصلا یه سری چیزا رو مطرح میکرد که اعتماد بنفس نبود بنظرم!، پررویی و زرنگ بازی بود!.
مواظب باشیم، بعضی چیزا یه نوع غرور بی جا رو به آدم ها یاد میدن. هرچیزی رو به عنوان حق خودمون در قالب اعتماد به نفس نپذیریم.

:w23:
 

me.fatima

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه جا مطلبی در مورد فشار قبر از حسین الهی قمشه ای خوندم برام جالب بنظر اومد. دیدم به این تاپیک هم بی ربط نیست اینجا میذارم:

مرگ واقعی چگونه است؟ / آیا فشار قبر واقعیت دارد؟

جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی، در کسری از ثانیه انجام می‌شود. این لحظه چنان سریع اتفاق می‌افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمی‌کند. یکی از شیرین‌ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم می‌باشد، یک حس سبک شدن و معلق بودن.

بعد از مرگ اولین اتفاقی که می‌افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ می‌کند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی می‌شود. شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است، زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست؛ این ما هستیم که هر دقیقه را 60 ثانیه قرارداد می‌کنیم اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است.

با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب می‌شود، وابستگی‌های انسان در طول زندگی می‌باشد. برخی از این وابستگی‌ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود ولی در این مرحله دوباره خودنمایی می‌کند. میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است. روح از بین خاطراتش وابستگی‌های خود را جدا می‌کند. این وابستگی‌ها هم مثبت است هم منفی مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب می‌شود ولی به هرحال وابستگی است.

این وابستگی‌ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد می‌کند که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز می‌دارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار می‌گیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد اگر نیروی وابستگی‌ها غلبه داشته باشد باعث می‌شود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد. چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند.

به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش می‌کند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد. فشاری که به "روح" وارد می‌شود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است. این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمی‌شود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمی‌کند. پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی‌هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد. این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و می‌تواند از لحظه مرگ شروع شود.

یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد.
بعد از مدتی روح متقاعد می‌شود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین می‌رود.
وابستگی‌ها باعث می‌شود که روح، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد. بحث روح‌های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی‌هاست. گاهی تا سالها فرد فوت شده نمی‌تواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند.


به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم: دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ / ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...
بگذار و بگذر / ببین و دل مبند
چشم بینداز و دل مباز / که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
نگذارید گوش‌هایتان گواه چیزی باشد که چشم‌هایتان ندیده / نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده

"صادقانه زندگی کنید" ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت می‌رویم. ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده‌ایم.
 

فاطمه طالبی

کاربر بیش فعال
کارهای زیادی است که باید انجام دهی. باید برگردی و به همه بگوئی. زندگی هدیه ای گران بهاست و هر لحظۀ آن از فرصتهای بزرگ پر است. وقت خود را روی زمین تلف نکنید. محبت و آگاهی را بین دیگران پخش کنید. ما همیشه برای راهنمائی و محافظت از تو با تو خواهیم بود و در انتظار روزی هستیم که ماموریت تو روی زمین پایان یابد و تو نیز به ما ملحق شوی»...

http://neardeath.org/enlightened/nde_131



همچنین چالش‌ها و موانع زیادی سر راهم خواهند بود که من از قبل از به دنیا آمدن برای خود برگزیده‌ام، و نباید بگذارم آن‌ها روحیۀ من را پائین بیاورند، بلکه برعکس، باید با گام‌هایی استوار و بانشاط با آن‌ها روبرو شوم، و اگر جایی پیشرفت من به سرعتی که انتظار دارم نبود، خود را ببخشم. غلبه به آن مشکلات به من خرد و فهم و آرامش زیادی خواهد داد. به من گفته شد باید به خاطر داشته باشم که دعا کنم و کمک بطلبم، که آن را دریافت خواهم کرد، و بسیار مهم است که یاد بگیرم که آن نیز در زمان مناسب خود اتفاق خواهد افتاد. باید یاد بگیرم که هرگاه افسرده و ناراحت می‌شوم فکر خود را به سرور و تمامی چیزهای خوبی که در زندگی برایم اتفاق افتاده متمرکز کنم، که این باعث التیام زخم‌هایم خواهد شد...


http://neardeath.org/enlightened/nde_45
 

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه جا مطلبی در مورد فشار قبر از حسین الهی قمشه ای خوندم برام جالب بنظر اومد. دیدم به این تاپیک هم بی ربط نیست اینجا میذارم:

مرگ واقعی چگونه است؟ / آیا فشار قبر واقعیت دارد؟

جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ قطعی، در کسری از ثانیه انجام می‌شود. این لحظه چنان سریع اتفاق می‌افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمی‌کند. یکی از شیرین‌ترین تجربیات انسان دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم می‌باشد، یک حس سبک شدن و معلق بودن.

بعد از مرگ اولین اتفاقی که می‌افتد این است که روح ما که بخشی از آن هاله ذهن است و در واقع آرشیو اطلاعات زندگی دنیوی اوست شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ می‌کند و تصاویر بصورت یک فیلم برای روح بازخوانی می‌شود. شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است، زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست؛ این ما هستیم که هر دقیقه را 60 ثانیه قرارداد می‌کنیم اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است.

با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب می‌شود، وابستگی‌های انسان در طول زندگی می‌باشد. برخی از این وابستگی‌ها در زمان حیات حتی فراموش شده بود ولی در این مرحله دوباره خودنمایی می‌کند. میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است. روح از بین خاطراتش وابستگی‌های خود را جدا می‌کند. این وابستگی‌ها هم مثبت است هم منفی مثلا وابستگی به مال دنیا یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و وابستگی مثبت محسوب می‌شود ولی به هرحال وابستگی است.

این وابستگی‌ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد می‌کند که او را از رفتن به سمت هادی یا راهنما جهت خروج از مرحله دنیا باز می‌دارد. یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار می‌گیرد. یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد اگر نیروی وابستگی‌ها غلبه داشته باشد باعث می‌شود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد. چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند.

به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش می‌کند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد. فشاری که به "روح" وارد می‌شود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است. این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمی‌شود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمی‌کند. پس فشار قبر در واقع فشار وابستگی‌هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد. این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و می‌تواند از لحظه مرگ شروع شود.

یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد.
بعد از مدتی روح متقاعد می‌شود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین می‌رود.
وابستگی‌ها باعث می‌شود که روح، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد. بحث روح‌های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی‌هاست. گاهی تا سالها فرد فوت شده نمی‌تواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند.


به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم: دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ / ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ ...
بگذار و بگذر / ببین و دل مبند
چشم بینداز و دل مباز / که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت ...
نگذارید گوش‌هایتان گواه چیزی باشد که چشم‌هایتان ندیده / نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده

"صادقانه زندگی کنید" ما موجودات خاکی نیستیم که به بهشت می‌رویم. ما موجودات بهشتی هستیم که از خاک سر برآورده‌ایم.
این الهی قمشه ای جوری این چرت و پرت ها رو بهم بافته ،انگار که رفته و دیده. اینا همش خرافاته. کسی از اون دنیا برنمیگرده که روایت کنه. هر کس دو کلمه خواندن نوشتن یاد میگیره ،از این چرت و پرتها میبافه.
 

فاطمه طالبی

کاربر بیش فعال
این الهی قمشه ای جوری این چرت و پرت ها رو بهم بافته ،انگار که رفته و دیده. اینا همش خرافاته. کسی از اون دنیا برنمیگرده که روایت کنه. هر کس دو کلمه خواندن نوشتن یاد میگیره ،از این چرت و پرتها میبافه.
درسته ک ایشون نرفتند و ندیدن ولی ما نمیتونیم همینجوری نظر کسی که علم بالاتری نسبت ب ما داره رو رد کنیم. مگر اینکه علم ما هم ب همون اندازه باشه. این نظر منه.
 
  • Like
واکنش ها: ayja

ayja

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درسته ک ایشون نرفتند و ندیدن ولی ما نمیتونیم همینجوری نظر کسی که علم بالاتری نسبت ب ما داره رو رد کنیم. مگر اینکه علم ما هم ب همون اندازه باشه. این نظر منه.
نظر شما محترمه. من اگه نظر کسی رو نقد کنم , از عقلم کمک میگیرم. این حرفای که اینا میزنن , با عقل سلیم نمیخونه و هیچ منطقی پشتش نیست. اکثر خرافات به همین شکلی در جوامع ریشه دوانیده و جای حقیقت رو اشغال گرده. در ضمن ایشون هوش سرشاری داره و به همین دلیل چن تا شعر و کلام رو ازبر کرده و از اونا کمک میگیره که انشاء بگه. علم یعنی همونی که استاد محمد تقی جعفری (ع) داشتند. اینا متکلمان زبردستی هستند که میتونن سخنرانی های شیرینی داشته باشن ولی این , اسمش علم نیست .
 
بالا