چرا دهه شصتی ها اینقدر معروف شدند؟

sinasolhy

عضو جدید
زمانی که ما بچه های دهه شصت به دنیا آمدیم نمی دانستیم در چند سال آینده جزو معروفترین بچه های دهه های ایران خواهیم شد؛ بچه هایی با بیشترین دغدغه و حساسیت ها؛ بچه هایی که با کوچک ترین وسیله خوشحال می شدند و با کمترین قهر پدر و مادر ناراحت.

اما آنچه که سبب تولد این صفحه شد این بود که خواستیم خودمان را بیشتر بشناسیم ؛ شناختنی که فقط خودمان از پس آن بر می آییم. به راحتی می نویسیم برای یکدیگر، شما برای ما و ما هم برای شما، بدون این که کار را سخت کنیم و دیگران را از مشکلات مان با خبر کنیم. پس به نام خدا آغاز می کنیم ناگفته ها را و آنچه در درون مان است را می خواهیم بیان کنیم.

موشکهای صدام و انباری!
زمان تولدمان را از سال ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۹ تقسیم بندی می کنند؛ روزگاری که شاید درگیر جنگ تحمیلی بودیم و دلبستگی به جز چند عروسک و ماشین پلیس و انباری که برای فرار از موشک صدام به آن پناه می بردیم، نداشتیم؛ زمانی را می گویم که حتی قادر نبویم خودمان را از طبقه های بالای آپارتمان به انباری برسانیم و تا صبح در آنجا بمانیم؛ با بهترین باور و یاورمان یعنی عروسک ها و ماشین پلیس ها، ناگهان در بغل یکی از نزدیکان قرار می گرفتیم تا ما را به انباری واحدمان که امروزه از آن به عنوان سوئیت عروس و داماد یاد می شود ببرند و شب را به شکلی به صبح می رساندیم
. زمانی که هنور دختر یا پسر بودن بچه اول خیلی مهم بود. روزگاری که خیلی دوست داشتیم اگر دختر بودیم پسر می شدیم و پدرمان به ما افتخار می کرد که البته این احساس، دیگر امروز در بسیاری از خانواده ها کمتر شده است.

بچه بی درد سر بودیم
همگی ما بچه هایی آرام و درگیر احساس بودیم با کلی فضای خوب و صمیمی، اگر به شکلی کلی بخواهم بگویم بچه های کوچکی بودیم که افکار بزرگی داشتیم؛ جالب است که این مطلب بین خودمان باشد و آن اینکه بلند پروازی هفته داشتیم، یعنی خیلی خودخواه نبودیم، مهربان بودیم و با خوبی خود روزگار را به کام دیگران شیرین می کردیم.

خلاصه برای والدین خود دردسر ساز نبودیم هر آنچه از آن روزگار به عنوان سرگرمی به یاد داریم بازی کردن با چند تکه اسباب بازی مثل عروسک و ماشین است و بازی های ابداعی مثل خاله بازی، خونه مادربزرگه، دزد و پلیس... که این تمام دارایی ما در آن دوران بود. یکی از نکات جالب آن زمان این بود که معمولاً بچه اول دارای نامی هم وزن نام مادر و فرزند دوم هم نامی هم وزن فرزند اول داشته.
این در صورتی بود که فرزند، دختر بود و در صورتی که خداوند به این خانواده، پسر عطا می کرد نام فرزند اول هم وزن پدر می شد.

نسل مهدکودکی
یکسری از ما دهه شصتی ها با توجه به اینکه مادر شاغل هم نداشتیم ولی باز هم به مهدکودک می رفتیم، برای اینکه در آن روزگاران معتقد بودند که زمان مناسب فراگیری از ۶-۵ سالگی آغاز می شود و به همین دلیل هم خانواده ها نمی خواستند فرزندان شان از سایرین عقب بمانند.
آنها کودکان خود را صبح ها و معمولاً توسط سرویس راهی مهدکودک می کردند و ظهر آنها بعد از فرا گرفتن آموزش های هنری و کشیدن نقاشی و شعرخوانی به خانه های خود باز می گشتند ولی کسری از متولدین این دهه نیز مادرانی شاغل داشتند که به گمانم دیگر به سن بازنشستگی رسیده اند و آن دسته از کودکان به اجبار به مهدکودک می رفتند.

خدایی ما متولدین دهه شصت اخم و تخم پدر و مادر برایمان خیلی سنگین می آمد و ساعت ها و شاید روزها درگیر آن اخم می شدیم که چرا آنها به ما این چنین اخمی کرده اند و اشتباه بزرگ آن روزگار برای فرزندان امروز تعبیری این جمله را دارد که «مگه من چی گفتم که...» یا اینکه «من که چیزی نگفتم».

عشق کارتون
کارتون های آن موقع برای ما گوشه ای از زندگی بود و با آن برنامه ها و کارتون ها ما زندگی می کردیم و همراه می شدیم. زمانی که جیمبو به برج مراقبت می رسید و آقای مراقب برج مراقبت فریاد می زد جیمبو گمان می کردیم که باز خرابکاری دیگری از این هواپیمای کوچک سر زده است و دوست داشتیم به جای این کوچولوی آهنین ما را تنبیه کنند یا همیشه عاشق کوتوله های گالیور بودیم و زمانی کفرمان به حد اعلی در می آمد که هفتمين کوتوله می گفت «من می دونم نیمشه» اون موقع بود که دلمون می خواست همون جا در دم خفه اش کنیم و به این کوتوله بگیم چرا اینقدر افسرده و مایوسه البته در آن دوران اطلاعاتی در حد امروز از افسردگی و یاس نداشتیم ولی به هر حال ناراحت می شدیم.

-----------------------

شما بگید چرا ما اینقد معروفیم؟
 

قنبری پور

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی مظلوم بودیم به خاطر مظلومیتمون معروف شدیم
البته دوران کودکیمون خیلی شیرین و ساده بود
 

Saeed.bi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سال 68 که من بدنیا اومدم سال مار بود
امسال هم دوباره سال ماره
احتمالا وقتی بمیرم سال کرمه
 

-anjel-

عضو جدید
وای خدای من دقیقا همینطوره... کودکیم یادم میاد... آروم، مظلوم، بی دردسر، غمخوار مامان... هیچ وقت دلم نمی اومد چیزی رو با اصرار بخوام... یه گوشه میشستم بی سرو صدا بازیمو میکردم. نه بی ادبی، نه حرف گوش نکردنی، نه لجبازی، نه هیچی... چققققققدر بچگی هامون با بچگی کردن بچه های نسل های بعدمون غریبه ست.........!
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بخاطر خیلی چیزای ک تحمل و صبوری کردن ولی حقمون نبود ! واقعا مظلومیم ..
 

Similar threads

بالا