داستان کوتاهی با قلم مريم ضمانتى يار
پيرمرد دستهاى چروكيده اش را به هم حلقه كرد. لحاف را روى شانه هايش كشيد. حيدر شرمنده از سرمايى كه تا مغز استخوان پدر پيرش را مى لرزاند، كنار او زير كرسى نشست. از فكر كرسى بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما مى لرزيد، پيرمرد سرفه خشكى كرد و خودش را به حيدر نزديك كرد و گفت: توى اين سرماى استخوان سوز، مدرسه تعطيل، موندى كه چى بشه؟
حيدر كه از سرشب تا به حال صدبار اين سؤال شماتت بار را شنيده بود و برايش جوابى نداشت، اين بار صبرش تمام شد: قربون پدرم برم، خودت كه مى بينى! پنجاه روزه كه مردم اصفهان آفتاب رونديدن. اونقدر برف باريده كه نهرهاى آب يخ بستن. چكار كنم؟
ـ خب قبل از اينكه وضع اينقدر خراب بشه، راه مى افتادى. تو تمام مدرسه به غير از اون طلبه جوون كه تو حجره اش خوابيده، هيچكس نيست.
حيدر لحاف را بيشتر دور خودش پيچيد و گفت: هر روز اميدمون اين بود كه فردا شايد هوا آفتابى بشه، يا حداقل برف بند بياد. كى مى دونست پنجاه روز برف قطع نمى شه. بدبختى ما هم اينه كه اين نهر از كنار حجره ما رد مى شه و يخ بسته. خيلى خطرناكه. خجالت كشيد بگويد كه ديگر پولى هم برايش نمانده است.
پيرمرد در حالى كه چانه اش از سرما مى لرزيد گفت: باور كن حيدر، اگر التماس هاى مادرت نبود، هرگز اين راه پر زحمت رو تو اين سرما، طى نمى كردم. بس كه دلواپس تو بود، با اين همه رنج و عذاب اومدم كه تو رو با خودم به خونه ببرم، حالا اينطور اسير برف و بوران شدم. كاش لااقل حجره ات يه ذره آتش و گرما داشت.
ـ هر چه خاكه زغال بوده، تموم شده. چكار كنم؟ خادم مدرسه هم سرشبى از سرما مدرسه رو بست و رفت.
با همه توضيحاتى كه حيدر مى داد، شكايت پيرمرد تمامى نداشت، سرما او را بيشتر از حيدر آزار مى داد.
ادامه دارد...
پيرمرد دستهاى چروكيده اش را به هم حلقه كرد. لحاف را روى شانه هايش كشيد. حيدر شرمنده از سرمايى كه تا مغز استخوان پدر پيرش را مى لرزاند، كنار او زير كرسى نشست. از فكر كرسى بدون گرما و آتش، تمام تنش از سرما مى لرزيد، پيرمرد سرفه خشكى كرد و خودش را به حيدر نزديك كرد و گفت: توى اين سرماى استخوان سوز، مدرسه تعطيل، موندى كه چى بشه؟
حيدر كه از سرشب تا به حال صدبار اين سؤال شماتت بار را شنيده بود و برايش جوابى نداشت، اين بار صبرش تمام شد: قربون پدرم برم، خودت كه مى بينى! پنجاه روزه كه مردم اصفهان آفتاب رونديدن. اونقدر برف باريده كه نهرهاى آب يخ بستن. چكار كنم؟
ـ خب قبل از اينكه وضع اينقدر خراب بشه، راه مى افتادى. تو تمام مدرسه به غير از اون طلبه جوون كه تو حجره اش خوابيده، هيچكس نيست.
حيدر لحاف را بيشتر دور خودش پيچيد و گفت: هر روز اميدمون اين بود كه فردا شايد هوا آفتابى بشه، يا حداقل برف بند بياد. كى مى دونست پنجاه روز برف قطع نمى شه. بدبختى ما هم اينه كه اين نهر از كنار حجره ما رد مى شه و يخ بسته. خيلى خطرناكه. خجالت كشيد بگويد كه ديگر پولى هم برايش نمانده است.
پيرمرد در حالى كه چانه اش از سرما مى لرزيد گفت: باور كن حيدر، اگر التماس هاى مادرت نبود، هرگز اين راه پر زحمت رو تو اين سرما، طى نمى كردم. بس كه دلواپس تو بود، با اين همه رنج و عذاب اومدم كه تو رو با خودم به خونه ببرم، حالا اينطور اسير برف و بوران شدم. كاش لااقل حجره ات يه ذره آتش و گرما داشت.
ـ هر چه خاكه زغال بوده، تموم شده. چكار كنم؟ خادم مدرسه هم سرشبى از سرما مدرسه رو بست و رفت.
با همه توضيحاتى كه حيدر مى داد، شكايت پيرمرد تمامى نداشت، سرما او را بيشتر از حيدر آزار مى داد.
ادامه دارد...