هیچی نمی تونم بگم ،فقط اگه خواستی نظرتو بگو!!!!!

pinion

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیچی نمی تونم بگم ،فقط اگه خواستی خوشحال می شم نظرتو بگی!!!!!

پسر كوچولو و پیرمرد


[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسر کوچولو گفت: " گاهی و قت ها قاشق از دستم می افتد."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیرمرد بیچاره گفت: " از دست من هم می افتد."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسر کوچولو گفت: " من گاهی شلوارم را خیس میکنم."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیرمرد بیچاره گفت: " من هم همین طور."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسر کوچولو گفت: " من اغلب گریه میکنم."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیرمرد بیچاره گفت: " من هم همین طور."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسر کوچولو گفت: " از همه بدتر بزرگ ترها به من توجهی ندارند."[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و گرمای دست چروکیده ای را احساس کرد: " می فهمم چه می گویی کوچولو، می فهمم."[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نویسنده : شل سیلوراستاین ـ منبع : چراغی در زیر شیروانی[/FONT]​
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
فیدل جان
خیلی غم انگیزه.... واقعا بزرگترین تنبیه طبیعت از بشر همینه که پیر شیم و به دیگران محتاج!:cry:

مرسی به خاطر تاپیک!
;)
 

سماته

عضو جدید
هیچی نمی تونم بگم ،فقط اگه خواستی خوشحال می شم نظرتو بگی!!!!!


پسر كوچولو و پیرمرد



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسر کوچولو گفت: " گاهی و قت ها قاشق از دستم می افتد."[/FONT]




[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیرمرد بیچاره گفت: " از دست من هم می افتد."[/FONT]




[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسر کوچولو گفت: " من گاهی شلوارم را خیس میکنم."[/FONT]




[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیرمرد بیچاره گفت: " من هم همین طور."[/FONT]




[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسر کوچولو گفت: " من اغلب گریه میکنم."[/FONT]




[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیرمرد بیچاره گفت: " من هم همین طور."[/FONT]




[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پسر کوچولو گفت: " از همه بدتر بزرگ ترها به من توجهی ندارند."[/FONT]




[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و گرمای دست چروکیده ای را احساس کرد: " می فهمم چه می گویی کوچولو، می فهمم."[/FONT]



[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نویسنده : شل سیلوراستاین ـ منبع : چراغی در زیر شیروانی[/FONT]​
فیدل من اشکم در اومد. یاد بابا بزرگم و دستای گرم و مهربونش افتادم.کاش الان پیشم بود. مرسی از تایپیکت.
 

azadeh_arch _eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگه ادم به پدرو مادرش احترام بذاره فردا بچه هاشم بهش احترام ميذارن
 

mahdiehershad

عضو جدید
هرچی بکاریم همونو براداشت می کنیم. پس وقتی با بزرگترمون برخورد می کنیم باید بدونیم فردا اگر با ما این کارو بکنن چه حسی پیدا می کنیم:cry:
 

waffen

اخراجی موقت
کلا به نظر بنده چون ملت ایران ملتی خوش و سرحال و با نشاط هستند این مطالب براشون لازمه. باعث میشه کمی از الکی خوشی خودشون بکاهند.
ولی بی شوخی میگم. بسی غم انگیز بود.
 

usatoday2011

عضو جدید
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود.در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.
وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:
((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))
زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هستند. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر– و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر– یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد. و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی.چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!
((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))
 

Similar threads

بالا