هیس! مردها فریاد نمی‌زنند...

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنان غران، خشونت پنهان


هیس! مردها فریاد نمی‌زنند...



علی قنواتی (هشدار: این متن حاوی چند داستان واقعی درباره مردان ستم‌دیده از زنان است. اگر پیش‌ فرض‌هایتان چنین تصاویری را برنمی‌تابد و حاضر نیستید آن‌ها را عوض کنید، این متن را نخوانید.)




یک.
چهارشنبه یک دربست گرفتم. از فاطمی تا حوالی ونک. پراید بود. راننده در تمام مسیر از ایمان حرف زد. از این که خدا جای حق نشسته است. از این که معجزه هر لحظه دارد اتفاق می‌افتد و ما نمی‌بینیم. درباره مشکلات اقتصادی و انتخابات ریاست‌جمهوری حرف می‌زدیم. دست‌کم من این‌طور فکر می‌کردم. وارد آفریقا که شدیم دل‌ش را به دریا زد و گفت همین جمعه یک معجزه برای خود او اتفاق افتاده است: برادرها و باجناق‌ها مهمان‌شان بوده‌اند. زن‌ش طبق معمول یک‌سره سرکوفت می‌زده و جلوی همه، حال‌ش را می‌گرفته. (برگشتم و یک بار دقیق نگاه‌ش کردم. نمی‌خورد با این تیپ و هیکل و سر و زبان، سوژه خشونت خانگی باشد!) بعد می‌خواسته‌ند منقل روشن کنند برای کباب. زغال‌ها نمی‌گرفته، زن‌ش می‌رود زیرزمین از موتور همسایه بنزین می‌کشد می‌آورد! مرد معترض می‌شود که بدون اجازه چرا این کار را کردی؟ دزدی است؛ حق‌الناس است... زن هم کوتاه نمی‌آید و هی تحقیرش می‌کند. این قسمت داستان را که می‌گفت چند بار کلمه «تحقیر» را به‌تلخی تکرار کرد. متلک‌های زن آن‌قدر بالا می‌گیرد که او مجبور می‌شود بگذارد برود! درست نگفت کجا ولی ظاهرا وسط مهمانی یک بهانه‌ای جور می‌کند، مثلا تعمیر ماشین، و می‌رود توی پارکینگ خودش را مشغول می‌کند! بعد از بیست دقیقه، باجناق‌ها می‌آیند که بیا زن‌ت را ببریم بیمارستان؛ بی‌هوش شده است! می‌گفت زن‌ش هیچ درد و مرضی ندارد. سابقه هم نداشته از حال برود. زَفت‌ورَفت‌ش می‌کنند و یک‌دفعه سرپا می‌شود. نیم ساعت بعد دوباره شروع می‌کند به متلک و سرکوفت و دوباره به همان حال می‌افتد! می‌گفت از آن روز زن‌ش محتاط شده و زبان‌ش را نگه می‌دارد. آن‌طور که باید نه، ولی مثل سابق هم نیست. بالاخره خدا جای حق نشسته است...


دو.
دقیقاً ۲۰ سال است که هم‌دیگر را ندیده‌ایم. هم‌کلاسی برق شریف و هم‌اتاقی خوابگاه طرشت و رفیق قدیمی است. قسمت این است که بعد از این همه سال دوباره هم‌دیگر را این‌جا در فرانسه ببینیم. ۴۰ سال پیرتر شده است. با زن و دو تا بچه آمده ایتالیا، دکترایش را گرفته و حالا دارد تنها برمی‌گردد ایران؛ زن‌ش جدا شده و سرپرستی بچه‌ها را هم گرفته است! در ایران شغل و درآمد خوبی داشت. وسوسه خارج رفتن که توی خون بچه‌های شریف هست، اما وضع‌ش آن‌قدر خوب و سرش آن‌قدر گرم کاروبار بود که بعید بود واقعاً جاکن شود. زن‌ش زیر پایش می‌نشیند و اصرار می‌کند بیا ما هم چند سال برویم خارج. بالاخره راهی می‌شوند. دو سال از جیب می‌خورند و بعد کار دانشجویی. سال‌های بحران اقتصادی است و بورسیه به‌راحتی پیدا نمی‌شود. «به همه کاری تن دادم. از کار در مک‌دونالد تا رانندگی و فروش کتاب دست دوم.» خرج یک خانواده ۴ نفره را این‌طوری در آوردن و هم‌زمان دکترا گرفتن کار ساده‌ای نیست. «زن‌م یکی دو سال زبان خواند و بعد فوق‌لیسانس‌ش را شروع کرد. پول کلاس زبان‌ش را از جیب خودم؛ خودم دادم و دانشگاه را خودم؛ خودم برایش جور کردم.» این قسمت داستان را که می‌گوید چند بار «خودم؛ خودم» را به‌تلخی تکرار می‌کند. بعد هم زن‌ش می‌زند زیر همه چیز! می‌گوید نمی‌خواهم‌ت. می‌گوید برو. چند ماه با بهت و خشم و افسردگی سر می‌کند. بالاخره تصمیم می‌گیرد درس را رها کند و برگردند ایران. اما بلیت که می‌خرد پاسپورت‌هایشان یک‌هو گم می‌شود! بعد یک شب زن‌ش به او حمله می‌کند. «لیوان‌ها و ظرف‌های شکستنی را به طرفم پرت می‌کرد و جلو می‌آمد. کنار دیوار کز کرده بودم. ظرف‌ها به دیوار و زمین می‌خورد و می‌شکست. نزدیک‌م که رسید بازوهایش را محکم گرفتم. تقلا می‌کرد خودش را رها کند و با ماگ توی دستش به سرم بکوبد. الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم همه‌اش فیلم بوده برای تحریک من. اما در آن لحظه نمی‌فهمیدم. ناگهان خشم در وجودم زبانه کشید و بغض و فریاد شد. همان‌طور که بازوهایش را محکم گرفته بودم تکان‌ش می‌دادم و فریاد می‌زدم از جان من چه می‌خواهی؟ بچه‌ها بیدار شدند و از اتاق بیرون آمدند. گریه می‌کردند و فریاد زدن من را تماشا می‌کردند. همسایه‌ها پلیس خبر کردند.» تمام خانه پر از ظرف‌های شکسته است و بازوهای زن سیاه و کبود. «زن‌م هر دروغی دل‌ش خواست به پلیس گفت.» یک شب بازداشت می‌شود. چند ماه خانه دوست و آشنا و حتی کنار خیابان می‌خوابد. از دیدار زن و بچه‌ها منع شده است. زن یک وکیل عرب آفریقایی پیدا می‌کند و حکم طلاق و سرپرستی فرزندان را مثل آب خوردن می‌گیرد. دادگاه هزینه بچه‌ها را هم تماماً به عهده پدر می‌گذارد. «یکی دو بار نتوانستم پول را به‌موقع جور کنم، با مأمور آمد دانشگاه... دلم برای بچه‌ها که تنگ می‌شد، مثل فیلم‌ها، می‌رفتم سر کوچه قایم می‌شدم که وقتی مدرسه می‌روند از دور نگاه‌شان کنم.» چشم‌هایم پر از اشک است و نمی‌دانم به این کوه درد که جلویم نشسته با چه کلماتی باید دل‌داری داد. نگاهش می‌کنم. شانه‌هایش افتاده اما آرام است. بعید می‌دانم اصلاً به کلمات نیاز داشته باشد. «زمان بُرد اما با همه چیز کنار آمدم. با دادن خرجی بچه‌ها... با مهریه‌اش که در ایران به اجرا گذاشت و تا سکه آخر گرفت... با این که صبح‌ها وکیل سیاه‌پوست را ببینم که قبل از بچه‌ها از خانه بیرون می‌زند...! ولی باور نمی‌کنی علی! تنها مشکل‌م این است که نمی‌گذارد تلفنی با بچه‌ها صحبت کنم! با این یکی نتوانسته‌ام کنار بیایم!»...



سه.
از صبح آمده و پشت در نشسته است. نمی‌شناسم‌ش؛ می‌خواهد مرا ببیند ولی نمی‌گوید چه‌کار دارد. روز شلوغ و مزخرفی است. از در و دیوار مجلات بحران می‌بارد. (محمدرضا باز لوس شده. می‌گوید کارش در دانشگاه زیاد است و نمی‌تواند برای جلد همه مجله‌ها وقت بگذارد. قرارمان را یادآوری می‌کنم: تجربه دیجیتال-ایلوستریشن همشهری جوان را به گروه تصویرسازی منتقل کن بعد هر بهشتی که دلت خواست برو! جواد آمده که گروه عکس نباید زیردست مدیر هنری باشد و می‌خواهد مستقل باشد. به او می‌گویم تنها یک راه دارد و آن هم این که خودت شر مدیریت هنری را قبول کنی! همشهری داستان آماده چاپ است ولی مجوز ندارد. باید به عنوان کتاب برایش مجوز تک‌شماره بگیریم. می‌آورند برای امضا و به هم می‌ریزم. دوسوم مطالب بازنویسی لازم دارد. تا صبح کارم درآمده. تصویرسازی و گرافیک خردنامه رَد است. تایپوگرافی تیترها درنیامده. جلد سرزمین‌من رَد؛ چشم‌های دخترک روی جلد حتماً باید روتوش شود. چی؟ دیر شده؟ از روی شبکه اشتباهی برداشته و چاپ کرده‌اند؟ بی‌خود کرده‌اند. همه را خمیر کنید...)

این وسط هر نیم ساعت مسئول دفتر می‌آید و یادآوری می‌کند این بنده خدا نشسته و تا مرا نبیند نمی‌رود. چند نفر را فرستاده‌ام سراغ‌ش از قول من عذرخواهی کنند و کارش را راه بیندازند. نه کارش را می‌گوید نه می‌رود. تسلیم می‌شوم. آرام و شمرده عذرخواهی می‌کند و روبه‌رویم می‌نشیند. حدود ۳۰ سال باید داشته باشد. لباس متناسب و راحتی پوشیده. دوربین دیجیتال‌ش را درمی‌آورد و یک سری عکس نشان‌م می‌دهد. هم‌زمان توضیح می‌دهد هر عکسی را کجا گرفته است. هر کدام در یکی از کافه‌های همان دوروبَر! در همه عکس‌ها یک زن دیده می‌شود و یکی از جوان‌های همکار ما! خیلی صمیمی و نزدیک! دو سه جوان مجرد از تحریریه مجلات مختلف‌اند که خوب می‌شناسم‌شان. اما آن زن کیست؟ «این خانم همسر من است. آمده‌م از شما کمک بگیرم از این محیط دورش کنید.» بهت‌زده دارم نگاه‌ش می‌کنم. تا به‌حال در چنین موقعیتی نبوده‌ام. کمی وقت لازم دارم تا خودم را پیدا کنم و بتوانم این موقعیت ارتباطی پیچیده را هضم کنم. به عنوان مدیر سازمان، مسئول رفتار همکاران‌م خارج از مجموعه نیستم، اما به فرهنگ سازمان و محیطی که ساخته‌ام حساس‌م و به خودم تعهد اخلاقی دارم. به او قول می‌دهم برای این موضوع فکر و اقدامی خواهم کرد. می‌گویم من همکاران‌م را به دقت انتخاب کرده‌ام؛ اهل ماجراجویی و رفتار پرخطر نیستند و اگر موقعیت را بدانند مسأله خودبه‌خود کنترل می‌شود... بعد موضوع را عوض می‌کنم. از دوربین‌ش تعریف می‌کنم... یک لیوان آب برایش می‌ریزم و می‌گویم اگر بخواهد داستان‌ش را می‌شنوم. دانشجو بوده‌اند که عاشق هم می‌شوند و ازدواج می‌کنند. عشق واقعی! شانس می‌آورند و یک واحد در خوابگاه متأهلی گیر می‌آورند. دو سال بعد، در حالی که درس‌شان تمام نشده و قانوناً می‌توانند هنوز از خوابگاه استفاده کنند، مجبور می‌شوند از آن‌جا بروند: متاسفانه وقت‌هایی که نبوده چند نفر از همسایه‌ها به واحد آن‌ها رفت‌وآمد می‌کرده‌اند. زن‌هایشان باخبر شده‌اند و به مدیر خوابگاه شکایت کرده‌اند. مدتی از هم جدا شده‌اند. زن‌ش برگشته شهرستان ولی تماس‌ش را با او قطع نکرده است. ابراز عشق و ندامت. این قسمت داستان را که می‌گوید چند بار کلمه «عشق» را به‌تلخی تکرار می‌کند. با هر زحمتی خانه‌ای اجاره کرده و برگشته‌اند. و حالا این ماجرای پریدن‌ش با آدم‌های غریبه. کنجکاوم بدانم پیش مشاور هم رفته‌اند یا نه؟ اوه! قصه سر دراز دارد. زن از کودکی مورد سوءاستفاده محارم بوده است: از سوی دو تا عموی کوچکش که حدود ۱۰ سال از او بزرگ‌ترند. پدرش فهمیده، مدتی او را در خانه حبس کرده و بعد او هم شروع کرده به سوءاستفاده. تا سال‌ها وضع همین بوده. عموها ازدواج کرده‌اند ولی دست از سرش برنداشته‌اند. برای کنکور آن‌قدر خوانده که تهران قبول شود و از دست پدرش و عموها فرار کند. اما بعد از ازدواج و در خوابگاه همان الگوی رفتاری را با مردان همسایه بازتولید کرده است... نگاه انسانی‌ش به مسأله بسیار احترام‌برانگیز است، اما یک جای کار به نظرم می‌لنگد. از او می‌پرسم عشق‌شان دوطرفه است؟ با اطمینان می‌گوید بله! می‌پرسم برگشتن زن‌ش به این دلیل نیست که تنها راه فرار دوباره از شهرستان بوده برایش؟ متفکر جواب می‌دهد نه! می‌گویم توافقی جدا شدید؟ می‌گوید بله اما همسرش وکیل گرفته و نصف مهریه‌اش را گرفته است. خجالت را کنار می‌گذارم و می‌پرسم خودش از رابطه جنسی‌شان احساس رضایت می‌کند؟ مِن‌ومِن می‌کند و می‌گوید مشکلی نداریم. توصیه می‌کنم ارتباط‌ش را با مشاور قطع نکند و باز قول می‌دهم موضوع را دنبال کنم. وقتی می‌رود از پشت سر نگاه‌ش می‌کنم. بزرگ‌مردی است برای خودش! زن‌ش را بعد از این همه محکوم نمی‌کند و او را به چشم یک قربانی می‌بیند. ولی متأسفانه خودش را نه! کسی به او یاد نداده که مردها هم می‌توانند قربانی سوءاستفاده باشند. به قول‌م عمل می‌کنم و به آن دو سه جوان خام نهیب می‌زنم. اما می‌دانم سؤال‌هایی که پرسیده‌ام مهم‌ترین کمکی است که از دست من برآمده است. چند روز یا چند هفته یا حتی چند ماه زمان می‌بَرد، اما می‌دانم سؤال‌ها یک گوشه ذهن‌ش پنهان می‌شوند و آن‌قدر خارخار می‌کنند تا بالاخره جواب خود را بگیرند. و وقتی بتواند موقعیت خودش را به عنوان قربانی ببیند، تازه می‌تواند به تصمیم درست فکر کند... چند سال بعد خودش در شبکه‌های اجتماعی پیدایم می‌کند و یک پیام کوتاه می‌فرستد: «چشم‌هایم را باز کردی. درد داشت ولی ممنون!»...


چهار.
در روان‌کاوی قاعده‌ای هست که من اسم‌ش را اصل بقای تروما گذاشته‌ام: این که آسیب‌های روانی، این زخم‌ها و دمل‌های چرکین روح، از بین نمی‌روند، بلکه در ناخودآگاه فرد می‌مانند و به کسانی که با او در ارتباط‌ند منتقل می‌شوند.

در ریاضیات هم قاعده‌ای هست به نام اصل لانه کبوتری: این که وقتی میان دو مجموعه، تناظر یک‌به‌یک برقرار باشد، هیچ یک از اعضای دو مجموعه از دیگری بی‌نصیب نمی‌ماند!
این دو اصل را با قانون دوم ترمودینامیک، که شرایط درونی یک سیستم بسته را توصیف می‌کند، کنار هم می‌گذارم و ادعایی می‌کنم: اگر زنان در جامعه‌ای قربانی خشونت و سوءاستفاده مردان باشند، مردان نیز به همان اندازه، بله به همان اندازه، قربانی خشونت و سوءاستفاده زنان خواهند بود. اصلا آن قوانین بالا را اگر دشوارند رها کنید. به زبان ساده می‌گویم: زنان قربانی که اغلب نمی‌توانند مردان سوءاستفاده‌گر را مجازات کنند، خشونت را با خود حمل می‌کنند و حمل می‌کنند، و سرانجام دردهای انباشته در وجود خود را بر سر مردان بیچاره‌ای می‌کوبند که می‌خواهند عاشقانه با آن‌ها زندگی کنند. اگر در رسانه‌ها و تریبون‌ها، صدای بلند یکی را می‌شنویم و دیگری را نه، یک جای کار می‌لنگد. بدجور هم می‌لنگد.
همه سرگذشت‌هایی که خواندید واقعی بودند. «سرگذشت» واژه خوش‌حالی است. این‌ها که خواندید «فاجعه» بودند؛ چند «تراژدی» حقیقی که صدها مثل آن هر روز زیر پوست این جامعه در جریان است. اما فجایع همیشه این‌قدر دراماتیک و با آب‌وتاب اتفاق نمی‌افتند. گاه فاجعه، زخم‌زبان‌های ریزی است که آهسته و پیوسته روح فرد را شمع‌آجین می‌کند و در طول سالیان، برده‌ای مطیع و رام و آرام از او می‌سازد. گاه فاجعه، شکنجه‌های ناپیدا و پیوسته در رخت‌خواب است که شور و جوانی فرد را می‌خشکاند و او را به وسواس جنسی مبتلا می‌کند؛ به موجودی بی‌قرار، آشفته، فاقد تمرکز، سرکوب‌شده و کنترل‌پذیر. اگر سرکوب‌گری و خشونت پنهان علیه زنان را به‌سختی می‌توان اثبات کرد، خشونت پنهان و خردکننده علیه مردان را به‌دشواری می‌توان دید. گول این هیکل‌های درشت و سینه‌های ستبر را نخورید؛ با این ستاره‌های مغرور حلبی که به سینه می‌زنیم! مردان آسیب‌دیده چند بار بیشتر و بیشتر قربانی می‌شوند: یک بار در دل رابطه زخمگین و موهن و استثمارگرانه، یک بار در ذهن درون‌گرا و کمال‌گرایشان که نمی‌توانند خود را در موقعیت قربانی تشخیص دهند، یک بار در پیش‌فرض‌های اطرافیان که تصویر مرد را در جایگاه مظلوم نمی‌پذیرند، و یک بار هم در ذهنیت جامعه که مسئولیت شکست یک رابطه را بر دوش مرد می‌گذارد و او را به بی‌عرضگی متهم می‌کند.
شاید وقت آن رسیده که مردان هم شجاعانه از زخم‌هایشان بگویند. وقت آن که مردها یاد بگیرند برای هضم دردها قدم زدن در راهروهای تنهایی کافی نیست و گاهی باید گریه کنند. حتی باید فریاد بزنند. با صدای بلند؛ خیلی بلند...

--------------------------------

پ.ن.
این متن در جانب‌داری از مردان یا مخالفت با زنان نیست. تلاشی است برای آشکارسازی سوی پنهان‌تر سوءاستفاده و خشونت خانگی و دعوتی است به واقع‌بینی بیش‌تر.




 

Similar threads

بالا