نقد و بررسی کتاب
بهار برایم کاموا بیاور
زن تلویحاً میداند که حتی زندگی خود آنها بخشی از قصه است. تلویحاً میداند که نسترن خانم عجیب که این همه مایه ترس اوست، بخشی از قصه است. تلویحاً میداند که او را شوهرش نوشته است. با این همه به این زن حسادت میکند و این نکته جالب توجهی است. زنی به زنی دیگر که نسبت به او بهره کمتری از واقعیت دارد حسادت میکند و بارها ظنش میبرد که شوهرش با این زن «روی هم ریخته» و دارد به او خیانت میکند.بهار برایم کاموا بیاور
مریم سادات حسینی
بهار برایم کاموا بیاور
مریم حسینیان
چاپ اول 1389
کتابسرای تندیس
کتاب در 23 بخش تنظیم شده است. راوی زنی است که خطاب به مردی که شوهرش است وقایع روزانه را تعریف میکند. در انتهای هر بخش یادداشت کوتاه بولد شدهای میبینیم که نام «مریم» به عنوان امضا ضمیمه این یاددشتها شده است؛ البته به جز بخش آخر که به جای مریم، اسم «نگار» نوشته شده. شاید خواننده در خوانش اول و بدون دقت کافی، گمان کند «مریم» اسم راوی داستان است. درحالیکه واقعیت این است که مریم همان نویسنده است؛ مریم حسینیان، و یادداشتهای انتهایی هم خارج از فضای رمان هستند و ربطی به آنچه که در رمان اتفاق میافتد، ندارند.
شخصیت اصلی، یعنی زن راوی، و شخصیت دوم یعنی شوهر آن زن، که یادداشتها خطاب به او نوشته شدهاند، تا بخش آخر نامی ندارند. تنها در بخش آخر است که خواننده متوجه میشود نام آنها چیست. نوشتار داستان یک دست نیست. گاهی راوی وسط روایت یک ماجرا، به قدر یک پاراگراف کوچک، وارد فضایی دیگر میشود و از چیزهایی بیربط به ماجرای اصلی که در حال روایت آن بود، سخن میگوید. به جز بهکارگیری این ترفندها که دال بر چند لایه بودن رماناند و به قدر کافی میتوانند مخاطب را گیج کنند، فضای داستان نیز وهمآلود و رعبآفرین است. شاید استفاده از واژه مالیخوئیایی در توصیف این داستان، چندان نابهجا نباشد.
قصه اصلی، یعنی ماجرایی که طی 22 بخش و 175 صفحه از کتاب، برای مخاطب روایت میشود، عمدتاً در خانهای ترسناک که در برهوتی از برف، تنها خانه آن حوالی است، اتفاق میافتد. رمان با این جملات آغاز میشود: «ما را آورده بودی وسط برهوت. حتی نمیتوانستیم آدرس خانهمان را به کسی بدهیم. بگوییم کوچه چندم؟ خیابان چی؟ پلاک چند؟ گفتی اینجا شبیه همان جایی است که شبها مینویسیاش. گفتی فقط اینجاست که درختهایش از دور تیرهاند. گفتی صدای کبک میشنوی وسط زمستان. اینها را قبول کردم که دست دو تا بچه را گرفتم و آمدم توی خانهای که دلم هری میریخت وقتی بنیامین از پلهای لق و نردههای چوبی یکی در میانش، شلنگ تخته میانداخت و میرفت تا در را باز کند یا وسط حیاط بازی کند.» (حسینیان، 1389، ص5)
از همین آغاز، فضای سرد و پرخطر داستان را حس میکنیم و هر آن منتظریم بلایی سر زن و بچههایش بیاید، ولی این تمام ماجرا نیست. وقتی به مرور رمان پیش میرود و زن گاه و بیگاه در خانه صداهای عجیب و مرموز خش خش میشنود؛ وقتی پای زن همسایه عجیب و غریبی به اسم نسترن به قصه باز میشود که میتواند از پس دیوارها حوادث را ببیند و شبها در خانه آنها رفت و آمد میکند و برای پسر کوچک قصه تعریف میکند؛ وقتی مردی با ردای بلند و ریشهای سپید به اسم «سلام» وارد داستان میشود؛ و وقتی هر از گاهی از دهان یکی از شخصیتها جملهها و عبارتهای رمزگونهای که حس پیشگویانهای دارند ادا میشود، به وهم و تعلیق داستان افزوده میشود. «میدونستین ما الان توی کتاب باباییم؟» (همان، ص67)
داستانی که در 22 بخش و 175 صفحه از کتاب روایت میشود به این شرح است: مردی داستاننویس، زن و دو بچه خود را به برهوتی از برف، به خانهای عجیب میآورد. به این دلیل که این خانه میتواند منبع الهام او برای نوشتن داستانش بشود. مرد هر روز صبح برای کار در چاپخانه راهی شهر میشود و زن با دو بچه کوچک از صبح تا غروب که مرد بازگردد، در این خانه تنهاست و طی روز برای او ماجراهایی پیش میآید.
خانه، در تلقی معمول، محل امن و آسایش است. محلی است که میتواند آدمی را پناه داده و دربرگیرد. در خانه خبری از بلایا و مزاحمتهای بیرونی نیست. شاخصه خانه این است که باعث آرامش خاطر ساکنانش میشود. افراد در خانه ساکن میشوند و با آن انس میگیرند، اما در این رمان، خانه، دقیقاً منبع همه هراسها و دلآشوبهاست. آخرین پناه زنی تنها، با دو فرزند کوچک، دقیقاً همان جایی است که او در آن رنگ آسایش را نمیبیند؛ و همین نکته بر رعبانگیز بودن داستان و حس همزادپنداری مخاطب با آن زن بیپناه میافزاید. خصوصاً اگر مخاطب با پیشزمینهای از فیلم «دیگران» به خوانش این رمان بپردازد، بر رعب و وحشتش اضافه خواهد شد. چنانچه در جایی از زبان بنیامین، پسرک کوچک داستان میخوانیم که: «نسترن خانوم میآد میشینه کنار تختم و همهش قصه خونهای رو برام میگه که چهار نفر اومدن بیاجازه توش زندگی میکنن» (همان، ص95) آنچه که به رعبانگیزتر کردن «دیگران» یا «بهار برایم کاموا بیاور» یا هر ماجرای ترسناک دیگری که در «خانه» رخ میدهد، کمک میکند، همین عنصر «خانه» است. شاید اگر ماجرای این دو داستان (اگر فیلم را هم بشود گونهای از داستان به حساب آورد) در فضایی غیر از خانه رخ میدادند، تا این حد به نحو عمیق، دل مخاطب را از دلهره نمیانباشتند؛ چراکه در این داستانها مخاطب دقیقاً از همان نقطهای که مطمئنترین نقطه و قابل اعتمادترین محل است، ضربه میخورد؛ مثل کودکی که به یکباره از مادرش، یعنی مطمئنترین تکیهگاهش در زندگی، سیلی بخورد.
حین داستان مخاطب دائم از خود میپرسد این زن چرا این وضع را تحمل میکند؟ چرا آنجا را ترک نمیکند؟ درست است که عشق وافری به شوهرش دارد، ولی آیا این عشق برای نگهداشتن زن، دلیل کافی است؟ واقعیت این است که آن زن بهتر از هرکسی میداند که تا پایان یافتن قصهای که شوهر در حال نوشتن آن است، باید صبر کند. قصه باید تمام شود تا آنها بتوانند آنجا را ترک کنند. قصه تا به انتها نرسد، از رهایی آنها خبری نیست. زن تلویحاً میداند که حتی زندگی خود آنها بخشی از قصه است. تلویحاً میداند که نسترن خانم عجیب که این همه مایه ترس اوست، بخشی از قصه است. تلویحاً میداند که او را شوهرش نوشته است. با این همه به این زن حسادت میکند و این نکته جالب توجهی است. زنی به زنی دیگر که نسبت به او بهره کمتری از واقعیت دارد حسادت میکند و بارها ظنش میبرد که شوهرش با این زن «روی هم ریخته» و دارد به او خیانت میکند! «دست و پایم میلرزید. دلم میخواست گردنت را بشکنم. گفتم "لااقل یک جوون و خوشگلش رو پیدا میکردی. چی داره این پیردختر که به خاطرش من رو کشوندی این جا؟ فکر کردی من خرم؟ خیر سرت داری داستان مینویسی؟» (همان، ص106)
با این همه زندگی آنها به شدت مملو از عشق است. زندگی آنها با عشق شروع شده و این عشق تا همین حالا با وجود همه ترسها و ماجراها، امتداد داشته است. نویسنده آنقدر روی رابطه عاشقانه میان این زن و شوهر و گرمای زندگی چهارنفرهشان، تأکید میکند که رمان گاهی به رمانهای رمانتیک و عاشقانه پهلو میزند: «یک بار گفتی "توی آشپزخانه چه کار میکنی وقتی کاری نداری؟" گفتم که غصههایم را پهن میکنم روی سفره میز صبحانه. هر کدامش را میگذارم روی یک گل آن و بعد اگر خیلی باشد با تو قهر میکنم. اگر کاری به کارم نداشته باشی، قهرم طول میکشد، ولی اگر همان موقع بیایی یک حرف خوب بزنی، غصههایم را از روی گلهای رومیزی برمیدارم و پرتشان میکنم توی سبد سفید دستشویی که تفالههای قوری را آنجا خالی میکنم.» (همان، ص115)
گره تمام اتفاقات، در بخش پایانی که تنها پنج صفحه از رمان را به خود احتصاص داده، باز میشود. همه تعلیقها، در همین پنج صفحه به انجام میرسند. در بخش پایانی، یعنی بخش بیست و سوم است که متوجه میشویم 22 بخش قبلی زائیده خیال دختری است که در مرگ دو خواهرزاده، و به کما رفتن شوهرخواهرش، خود را مقصر میداند. او خود را در اتاقش حبس کرده و با پناه بردن به داستانی که خود ساخته، شاید دارد تقاص پس میدهد. در داستانی که این دختر میسازد نهایتاً پسرش گم شده و تبدیل به گنج میشود و دخترش با پوشیدن لباس بافتنی صورتی که خود او بافته تبدیل به گنجشک شده و با دیگر گنجشکها به سوی آسمان پرواز میکند. شوهرش نیز در روزی بارانی از خانه بیرون میرود و ما هرگز نمیفهمیم که آیا امیدی به بازگشت او هست یا نه.
این دختر، راوی داستان، شاید برای اینکه درد خواهر را در از دست دادن فرزندان و شوهر در حال مرگش، درک کند، خود را درون چنین قصهای قرار میدهد. در آن قصه خودش مادر میشود و عاشقانه همسر و فرزندانش را دوست میدارد، اما نهایتاً همه متعلقهای دوست داشتنش را از دست میدهد.
«بهار برایم کاموا بیاور» رمانی تکاندهنده، رعبآور، چند لایه و خوشساخت است. زن راوی درون آن، زن دوستداشتنی همیشه دامنپوشی است که برای بچهها پناه و برای شوهر مایه دلگرمی است. حتی گنجشکها هم از محبت او سهمی میبرند، وقتی زن در روزهای برفی برایشان در باغچه برنج و نان میپاشد و برای روزهای سخت، با کاموای صورتی، به قامتشان لباس میبافد.