HHassanzadeh
عضو جدید
" پدر عزیز شهیدم ! دشت در خاموشی هراسناک خویش خفته است . جز بوی خون و خاکستر و سیب ، در حجم غریبانه ی شب آشنایی نیست .
عمه ام زینب در کنار خیمه های سوخته آخرین رکعت تحجد را نشسته و شکسته می خواند . کودکان خوابیده اند ودر خواب تصویر هولناک غروب را مرور می کنند . غروبی که شیهه و شمشیر ، هراس در قلبشان می ریخت . غروبی که اشک و عطش در گستره ی خیمه ها آتش افروخته بود . غروبی که حنجر تشنه ی تو فوراه می زد و شقاوت سری تشنه را به میهمانی نیزه می برد .
غریب شهید تشنه کامم .پاره ی قلب رسول ، روشنای چشم بتول ، تنم در تب می سوزد و قلبم شعله ور تر و سوخته تر به فردای بی تو می اندیشد . تشنه ام اینجا کنار خیمه هایی که عمویم عباس زینتشان می بخشید . سیمای دلآرای برادرم علی زیبایشان می کرد و خنده های شیرین اصغر از تراوت و سرزندگی لبریزشان می ساخت .
دریغا هیچکس نیست . من مانده ام و هزار دریغ ماندن هستیم را خاکستر می کند . "
عمه ام زینب در کنار خیمه های سوخته آخرین رکعت تحجد را نشسته و شکسته می خواند . کودکان خوابیده اند ودر خواب تصویر هولناک غروب را مرور می کنند . غروبی که شیهه و شمشیر ، هراس در قلبشان می ریخت . غروبی که اشک و عطش در گستره ی خیمه ها آتش افروخته بود . غروبی که حنجر تشنه ی تو فوراه می زد و شقاوت سری تشنه را به میهمانی نیزه می برد .
غریب شهید تشنه کامم .پاره ی قلب رسول ، روشنای چشم بتول ، تنم در تب می سوزد و قلبم شعله ور تر و سوخته تر به فردای بی تو می اندیشد . تشنه ام اینجا کنار خیمه هایی که عمویم عباس زینتشان می بخشید . سیمای دلآرای برادرم علی زیبایشان می کرد و خنده های شیرین اصغر از تراوت و سرزندگی لبریزشان می ساخت .
دریغا هیچکس نیست . من مانده ام و هزار دریغ ماندن هستیم را خاکستر می کند . "