masoood7
عضو جدید
نمیدونم اینجا جای مناسبی هست که یکم درد و دل کنم و حماقتی که دو سال پیش کردم رو بازگو کنم از یه روانشناس شنیدم که میگفت نوشتن اشتباهات گذشته میتونه کمک کنه به ادم......... انتظار مشاوره دادن از کسیو ندارم ، از اینکه وقتتونو میزارین و میخونین و احیانا نظر میدین از شما ممنونم.
دو سال پیش یه دختر بهم زنگ زد بگفته خودش شانسی زنگ زده بود بهش گفتم کاری داشتین گفت نه فقط میخواستم اهنگ پیشوازتو گوش کنم قشنگ بود ....گفتم باشه و قطع کردم روز گذشت ....شبش بهم اس ام اس داد که با من دوس میشی ؟ منم تا اونموقع دوستی نداشتم البته احساس تنهایی همیشه باهام بود ولی من آدمی نبودم که تو این باغا باشم همه منو بچه مثبت میدونستن و واقعا هم اینطور بود..... چرا دروغ بگم اون لحظه وسوسه شدم ،نمیدونم، دوس داشتم از تنهایی و گوشه گیری در بیام منم قبول کردم البته با تردیدهای زیاد، به اصطلاح دوستیمون شروع شد......ولی از اولش بهش گفتم رو من خیلی حساب باز نکن فقط یه دوستیه عادی ... از همون روزهای اول از جمله دوستت دارم خیلی استفاده میکرد!!! برای همین باورش نداشتم ... بهش میگفتم ندیده نشناخته چه دوس داشتنی عادتو با دوسداشتن قاطی نکن ولی قسم میخورد که دوستت دارم........ ازهم دور بودیم ما فقط عکسامونو بهم فرستادیم بعدها فهمیدم که عکسشم مال خودش نبود... خیلی دروغ بهم میگفت ولی بازم به این دوستیه احمقانه ادامه میدادم... میگفت تنهاست و پدر مادرش بهش اهمیتی نمیدن منم بیشتر از اینکه دوسش داشته باشم دلم براش میسوخت، از طرفی هم اعتمادمو جلب نمیکرد، اگه قهر میکردیم اون واسه آشتی پیشقدم میشد ........
با وجود اینکه میدونست بهش چندان علاقه مند نشدم اصرار میکرد که بیا برای همیشه باهم باشیم یعنی ازدواج کنیم، زیر بار نمیرفتم ولی میگفت تو منو بازی دادی هیچوقت نمیبخشمت، تو بد وضعیتی گیر کرده بودم ، علی رغم میلم برای اینکه ثابت کنم نمیخوام بازیش بدم با پدر مادرم مطرح کردم که اونام مخالفت کردند ........ولی اون قانع نشد گفت خودمو میکشم ،گفت کاری که با من کردی یکی دیگه سرت بیاره......
الان از طرفی پیش خانوادم آبروم رفته و از این بابت خیلی خیلی ناراحتم و کلافه......و از طرف دیگه عذاب وجدان ولم نمیکنه من نمیخواستم اذیتش کنم و دو روزه خواب و غذا ندارم...... شما جای من بودید چیکار میکردید........
من ارشد میخونم ،ترم یک بخاطر این مشکلاتی که برام پیش اومد مشروط شدم .......
دو سال پیش یه دختر بهم زنگ زد بگفته خودش شانسی زنگ زده بود بهش گفتم کاری داشتین گفت نه فقط میخواستم اهنگ پیشوازتو گوش کنم قشنگ بود ....گفتم باشه و قطع کردم روز گذشت ....شبش بهم اس ام اس داد که با من دوس میشی ؟ منم تا اونموقع دوستی نداشتم البته احساس تنهایی همیشه باهام بود ولی من آدمی نبودم که تو این باغا باشم همه منو بچه مثبت میدونستن و واقعا هم اینطور بود..... چرا دروغ بگم اون لحظه وسوسه شدم ،نمیدونم، دوس داشتم از تنهایی و گوشه گیری در بیام منم قبول کردم البته با تردیدهای زیاد، به اصطلاح دوستیمون شروع شد......ولی از اولش بهش گفتم رو من خیلی حساب باز نکن فقط یه دوستیه عادی ... از همون روزهای اول از جمله دوستت دارم خیلی استفاده میکرد!!! برای همین باورش نداشتم ... بهش میگفتم ندیده نشناخته چه دوس داشتنی عادتو با دوسداشتن قاطی نکن ولی قسم میخورد که دوستت دارم........ ازهم دور بودیم ما فقط عکسامونو بهم فرستادیم بعدها فهمیدم که عکسشم مال خودش نبود... خیلی دروغ بهم میگفت ولی بازم به این دوستیه احمقانه ادامه میدادم... میگفت تنهاست و پدر مادرش بهش اهمیتی نمیدن منم بیشتر از اینکه دوسش داشته باشم دلم براش میسوخت، از طرفی هم اعتمادمو جلب نمیکرد، اگه قهر میکردیم اون واسه آشتی پیشقدم میشد ........
با وجود اینکه میدونست بهش چندان علاقه مند نشدم اصرار میکرد که بیا برای همیشه باهم باشیم یعنی ازدواج کنیم، زیر بار نمیرفتم ولی میگفت تو منو بازی دادی هیچوقت نمیبخشمت، تو بد وضعیتی گیر کرده بودم ، علی رغم میلم برای اینکه ثابت کنم نمیخوام بازیش بدم با پدر مادرم مطرح کردم که اونام مخالفت کردند ........ولی اون قانع نشد گفت خودمو میکشم ،گفت کاری که با من کردی یکی دیگه سرت بیاره......
الان از طرفی پیش خانوادم آبروم رفته و از این بابت خیلی خیلی ناراحتم و کلافه......و از طرف دیگه عذاب وجدان ولم نمیکنه من نمیخواستم اذیتش کنم و دو روزه خواب و غذا ندارم...... شما جای من بودید چیکار میکردید........
من ارشد میخونم ،ترم یک بخاطر این مشکلاتی که برام پیش اومد مشروط شدم .......