معتقد به عشق قبل از ازدواج هستید یا بعد از ازدواج؟

آبـی

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
 

Majid Nemo

عضو جدید
عشق قبل از ازدواج به معنی واقعی کلمه کشکه.فقط رویا و توهمه و احساسی نه واقع بینانه.به عنوان یکی که کاملا اینو تجربه کردم دارم میگم.

پاک نا امیدمون کردی رفت:cry:
میشه بیشتر توضیح بدی ؟ یعنی بدون علاقه به طرف مقابل ازدواج کنیم به این امید که عشق خودش کم کم بوجود میاد ؟؟؟؟!!!! خوب اگه احساسی بین دو نفر ایجاد نشد تکلیف چیه !!!؟؟؟ به نظرم حتما قبل ازدواج باید عشق باشه الان همه با عشق و عاشقی ازدواج میکنن اخرش این چیزایی هست که هممون میبینیم وای به روزی که بگیم اول ازدواج کنیم عشق خودش بوجود میاد 1!!!!
 
عشق هم قبل از ادواج میتونه درست باشه هم بعد از ازدواج.همه نمونه هاشو دیدیم.
اما چجوری و با چه شرایطی؟!؟
میشه لطف کنین و شرایطشو بگین؟!؟
مثلا یه عشق قبل از ازدواج چجوری میتونه یه عشق واقعی و تا ابد باشه؟!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

ali872

عضو جدید
عشق اصلی که بعد از ازدواجه اما عشق تاحدودی قبل از ازدواج هم وجود داره:)
 

puyan khan

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اصلا این عشق که میگن چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آدم مگه عاشق میشه آخه
که چی بشه؟؟
چجوریه؟؟؟
 

behnam_nurse86

عضو جدید
[FONT=&quot]میتوانید جهت خرید کتاب های مورد نیاز خود در هر رشته تحصیلی به وب سایت [/FONT]http://sciencepdf.ir[FONT=&quot] مراجعه کنید. همچنین میتوانید کتاب های درخواستی خود را در قسمت تماس با ما وب سایت درخواست دهید.[/FONT]
 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان اجازه بدین کلی جواب همه رو بدم
اونایی که منو میشناختن خودشون میدونستن که من نامزد داشتم.حتا عضو همین باشگاهم شد.
آشنایی ما بر میگرده به دوسال پیش.خلاصه بگم از طریق یکی از دوستام که زنداداش طرف میشد باهم آشنا شدیم.البته نه صرفا جهت دوستی.اولین باری که با هم صحبت کردیم بهم گفت من شما رو دیدم و با شناختی که ازتون پیدا کردم علاقه مند شدم بهتون.(قبل دادن این پیشنهاد پرس و جو کرده بود درباره ی خانوادم و خودم و این موضوع رو همون دفه ی اول بهم گفت)گفت من پسری نیستم که خوشم بیاد از دخترا بازی و بگم چون جوونم میخوام عشق و حال کنم.میخوام چند وقتی باهم رابطه داشته باشیم برای شناخت قبل ازدواج.با هیچ دختری ام جز شما رابطه ندارم و تا وقتی باشمام رابطه ای هم نخواهم داشت.من میخوام خیلی رسمی باهم رابطه داشته باشیم.پس لطفا به عنوان یه دوست پسر رو من حساب نکنید به عنوان شوهر آیندتونم همینطور.اگه ما با هم به توافق رسیدیم ازدواج میکنیم.اگه ام از من خوشتون نیومد عین دو تا دوست خوب از هم جدا میشیم.اما من دلم میخواد که با هم به یه پایان خوب برسیم.
اولش خیلی به غرور من برخورد.در عین این که خودش بهم پیشنهاد داده بود حس میکردم یه جورایی داره سرم منت میذاره.(اولش پیشنهادشو رد کردم اما با صحبتاش قانعم کرد)
بعد این که قبول کردم بدون این که بهم بگه مادرش زنگ زد به خونمون و اجازه گرفت واسه خواستگاری.با این که خیلی غیرمنتظره بود و واقعا شوکه شدم.اصلا دلیل این کارشو نمیفهمیدم.اما خانوادم مخالفت کردن(چون هر دومون فعلا درس داشتیم.)
و خودش بهم گفت که این کارو کرده که مطمئن بشم.و خانوادم و خانوادش در جریان ارتباطمون قرار گرفتن
رابطه مون خیلی خوب پیش میرفت.اجازه نمیدادم خیلی احساسات وارد رابطه بشه.اونم همینطور.از کلمه های خانومم و عشقم و جیگرم و نفسم و اینام اصلا استفاده نمیرد.اوایل درباره ی عادتاش و اخلاقاش صحبت میکرد.و واقعا صادقانه.اغراق نمیکرد و از خود راضی ام نبود.بعد که رابطمون بیشتر شد واقعا به این نتیجه رسیدم که دروغ نمیگفته.(واقعا به این معتقدم که هیچ کس نمیتونه ذات خودش رو پنهون کنه)
از نظر مادی شرایط خوبی داشت واسه ازدواج.خونه داشت ماشینشم زیر پاش و خودشم دانشجوی کامپیوتر.از نظر من کاملا ایده آل بود.و یه ویژگی که واقعا بهش علاقه مند شدم غیرت بیش از حدش بود.به معنی واقعی کلمه غیرتش واقعی بود.نه از سر شک داشتن بهم و این حرفا.یه جور خیلی خاص مراقبم بود
نمیتونم رابطه ی دو سال رو اینجا توضیح بدم.سعی میکنم خلاصه باشه
بعد تموم شدن دانشگاهش تصمیم به ازدواج و رسمی کردن رابطه گرفتیم.البته با این توضیح که با یه شناخت کامل حالا واقعا عاشق هم بودیم.عشقی که حد نداشت.و خیالم راحت بود که از سر هوس نیست.
راضیش کردم که کنکور ارشد بده و بعد قبولیش بیاد خواستگاری.خیلی دوست داشتم ادامه تحصیل بده.و بر خلاف میلش همین کارم کرد.و بعد چند وقت ما رسما نامزد شدیم
دوران فوق العاده خوبی بود.حالا احساسات زیادی وارد رابطمون شده بود و عشقمون هر روز بیشتر از قبل میشد.چند وقتی گذشت.اون هنوز شغل مناسبی نداشت.اولش تصمیم گرفت تو یه شرکت کامپیوتری کار کنه.تقریبا آخرای درسش بود و درگیر پایان نامش بود.اما یه آگهی اسختدام وسوسش کرد
پلیس فتا به چندتا مهندس کامپیوتر احتیاج داشت.اونم تمام شرایطشو داشت.خلاصه بگم.بعد آزمون و مصاحبه و این حرفا رفت واسه دوره دیدن.
اولش تبریز بود.حدود سه ماه.با محدودیت و کنترل شدید(پلیس فتا کم جایی نبود.مسائل امنیتی خیلی حساسی داشت)
سه ماه مطلق همدیگه رو ندیدیم.با این که خیلی اذیت میشدم.و اونم خیلی بیشتر ازمن(جای غربت بود . دور از خانواده)
این دوریا خیلی رومون تاثیر گذاشته بود.حالا واقعا قدر همو میدونستیم و دلتنگی به عشقمون اضافه میکرد
این دوره ها تمومی نداشت.دوسال بدون وقفه دوره ی آموزشی باید میدید.بعد تبریز خرم آباد بدشم زاهدان.هر کدوم بیشتر از دوماه.بعد تموم شدن دوره ام باید میرفت یزد.به مدت دوسال.بدشم از این شهر به اون شهر.
دیگه کم کم عاصی شدم.ازش خواستم که بیخال شه.بلخره واسش یه شغل خوب پیدا میشه اما قبول نکرد.مثلا نامزد بودیم.سه ماه سه ماه میرفت بدشم یه هفته میومد و همش درگیر کاراش بود.خیلی حس غریبه بودن داشتم.با این همون آدم قبل یود با همون احساسات اما خیلی اذیت میشدم.خودمم نمیتونستم قبول کنم بلافاصله بعد ازدواجم این همه از خانوادم دور باشم (من زنجان بودم و باید میرفتیم یزد)
خانوادشم شدیدا مخالف این کارش بودن.حتا پدرش خیلی تهدیدش کرد که اگه ول کنی و بری دیگه خونه رات نمیدم.بیشتر نگران من بودن.مخصوصا مادرش.
با وجود تمام این مخالفت های شدیدی که اطرافیان داشتن و به خصوص خودم باز به کارش ادامه داد.میگفت شعلشو دوست داره
کار به جایی رسید که حتا سه روز یبارم نمیشد باهاش حرف زد.پادگان بودن و خیلی زیر فشار.
دفه ی آخری که اومد بهش گفتم بین من و کارش یکیو انتخاب کنه.اونم اول خیلی محکم از کارش دفاع کرد و بعد گفت که به هیچ وجه کارشو ول نمیکنه.تحت هیچ شرایطی.و با همین شرایطم منو از دست نمیده.گفت فکر جدایی رو از سرت بیرون کن که نمیذارم خوابشم ببینی.من آسون به دستت نیاوردم که حالا عین آب خوردن از دستت بدم(به خاطر شرایطی که داشتم خانوادم خیلی خیلی سخت راضی به ازدواجم شدن)
منم نتونستم با این شرایط کنار بیام.باهاش قطع رابطه کردم.و حالا کاملا بلاتکلیف موندم.با این که اون اصلا این جدایی رو قبول نمیکنه. و گفت بعد تموم شدن دورم دستتو میگیرم میبرم هر جا عشقم کشید.اون هنوزم پافشاری میکنه.اما چه فایده...
وقتی میبینم به خاطر من حاضر به دست کشیدن از این همه سختی نشد و بیخیال به کارش ادامه داد خیلی اذیت میشم.حالا از اون همه عشق و علاقه ی قبل ازودواج هیچ اثری تو قلب من نیست....
و حالا که به گذشته ها فکر میکنم میبینم اشتباه کردم.اونی که ما اسمشو گذاشته بودیم عشقٰٰٰ عشق نبود....
 

manshuor

عضو جدید
من خودم یه زن هستم و دوست عزیز حرفهای شما رو هم درک میکنم.
 

manshuor

عضو جدید
اما اجازه بدید با خاطرات شما عشق رو باز کنیم و معنی. حق با شماست، شما عشق نداشتید. شما علاقه ی فوق العاده داشتید. که قدم اول عشقه. عشق از روی شناخت به وجود میاد و وقتی اومد حتی در حد خونه اول اونوقت خیلی چیزها براتون اسون میشه، تمام مشکلات
من خودم هفت ساله که ازدواج کردم. از دوستی خوشم نمیومد، اعتقاد خودم رو داشتم. با هیچ جنس مخالفی دوست نشدم. پس ازدواج کار کاملا رسمی و سنتی بود. اما بدون آشنایی کامل جواب مثبت ندادم. میدونستم چسب میخوام و خدا هم چیزی رو که میخواستم بهم داد. بعد ازدواج علاقه امون بهم بیشتر و بیشتر میشد. چون سعی میکردیم شناختمون از هم بیشتر بشه، با هم حرف میزدیم، اما نکته مهم این بود که توی زندگی ما منیت وجود نداشت، من دنبال این بودم همسرم چی میخواد و ایشونم همینطور و نیاز های و خواسته هامون اینجوری برآورده میشد و همزمان علاقه و عشقمون بهم بیشتر میشد. و جاهایی که خواسته هامون با هم تلاقی داشت با توجه به شرایط موجود زندگیمون و هدفمون یکی رو انتخاب میکردیم.
ما توی زندگی مشکلات زیادی رو دیدیم. اما واقعا خوشبختیم. همسرم هم خونه داشت هم ماشین. اما سال دوم زندگیمون به لطف خیلی ها ورشکسته شدیم و همه چیز رو از دست دادیم و کلی هم بدهکار شدیم. همسرم به خاطر کار ماه ها به چابهار سفر کرد و من ازش دور بودم. به خاطر زندگیمون با هم به یکی از شهرهای های مرزی غرب سفر کردیم و از خانواده دور بودیم. اما هنوز هم آرامش و خوشبختی همدیگه برامون مهمه. الانم که دوباره ساکن تهران شدیم باز هم زمان زیادی رو کنار هم نیستیم. اما وقتی هستیم سعی میکنیم واسه همدیگه باشیم. عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
این ها همش امتحان
همسرت هم میتونه اینطور فکر کنه که تو بخاطر خانواده ات اونو ول میکنی. اما این رو بدون که کار جوهر مرده، مرد زندگیت رو بشناس و به نظر من دوری از خانواده رو هم تجربه کن، جاهای جدید رو و سعی کن بهت همه جا خوش بگذره
من همه این هارو امتحان کردم، به همین خاطر میگم.
 

M.A777

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان اجازه بدین کلی جواب همه رو بدم
اونایی که منو میشناختن خودشون میدونستن که من نامزد داشتم.حتا عضو همین باشگاهم شد.
آشنایی ما بر میگرده به دوسال پیش......
اجازه دارم باهات همفکری کنم؟
فقط از قصد کمک هستش نه اینکه بخوام از عمد ناراحتت کنم :

(اول اینکه قبلا توی تاپیک دیگه گفته بودی حدود 18ساله هستی.خداروشکر وقت هست که بخوای فکر کنی،آماده بشی یا حتی طولش بدی!پس ازین بابت نگرانی نداشته باش.)

یه مشکلی که از صحبت هات متوجه شدم اینه که شناخت خوبی روی یک پسر توی این سن نداری.
یه پسر وقتی به سنی میرسه که میبینه تواناییهاشو میتونه به سر انجام برسونه،بشدت علاقه مند میشه به انجامش.ببین یه چیزی شبیه به یک عقده/عشق/امیدی درون هر مردی هست که دوست داره "پیشرفت" کنه یا به "اوج" برسه، از طریق "سر کار رفتن،پر ثمر واقع شدن و مفید بودن" هستش که این احساس رو مرد خیلی دوست داره.
تو عملاً داری به نامزدت میگی : "یا منو دوست داشته باش و به اوج رسیدن رو از کلت بکن بیرون،یا بیخیال من شو و برو به سمت پیشرفتت!"
این حرفت از بیخ اشتباه هست!
تحت هر شرایطی تو نباید خودت رو در برابر خواسته ها و ذات هر مردی، قرار بدی.تو داری بهش میگی "برای من مهم نیست تو چی دوست داری،تو باید منو دوست داشته باشی" یعنی به نامزدت اهمیت نمیدی که به چیزیکه دوست داره تمایل داشته باشه، فقط تورو ببینه!!
به این میگن افراط در "عشق" یعنی تو داری از کلمه ی عشق استفاده میکنی برای اینکه اون فرد رو در هر لحظه برای همیشه برای خودت داشته باشی.
داری ذهنشو درگیر میکنی که فقط به تو فکر کنه نه به اوج و پیشرفتش.

»»»
تو یک "شخص" هستی.یک انسان.
پیشرفت و به اوج رسیدن یک مرد،که یک احساس دوست داشتنی هست،در عرض یک "انسان" نیست.
یعنی تو فکر میکنی "چون نامزدت کمتر بهت سر میزنه،کمتر باهات تماس داره و دورتر از تو هست،به تو اهمیت نمیده! بلکه چون دنبال پیشرفتش هست و ذهنش درگیر مسائل خودشه،به کارش بیشتر از تو اهمیت میده!"
این جمله یعنی اینکه یک پسر/مرد رو بخوبی نمیشناسی.البته سنت هم کمه و اصلا عیبی نداره یکم بیشتر درگیر این مسائل بشی متوجه میشی.این تصور بین تمام دختر ها هست که دختر ها همیشه نیاز به ابراز محبت دارند ولی مرد ها خیلی مواقع یادشون میره این نیاز دختر ها رو برطرف کنن،یجور "اشتباه در روابط" هست و "عَمدی از طرف مرد" نیست...

ببین یه مرد اون شکلی که شما تصور میکنید عاشق نمیشه.برای یه مرد عشق مثل "بالا رفتن از پله" هست :
فرض کن قلب مرد از 10 تا پله تشکیل شده پله 0 غریبه ها و پله 10 خاواده،عشق،خدا،خودش هستند.شما وقتی وارد قلب یه مرد میشی یعنی آروم آروم داری ازین پله ها بالا میری.
ببین وقتی میرسی به پله 7-8 و 9،دیگه توی قلب هستی شما نمیتونی راحت بیای پایین و از قلب مرد بری بیرون! اصلا این حرفا نیست! مگه الکیه؟! :D
یه مرد چون فکر میکنه عشقش رو پیدا کرده و به اندازه کافی دوسش داره،تصور نمیکنه که طرف مقابل نیاز به ابراز محبت داره و برای همین با خیال راحت شروع میکنه به ادامه روند زندگی برای ساختن یه زندگی خوب برای همسرش.به این فکر نمیکنه که همسرش توی این مدت نیاز به ابراز محبت داره.و این عَمدی نیست بلکه متوجه این موضوع زیاد نیست.اینم بخاطر اینکه اون مرد زیاد جنش مخالف رو نمیشناسه.

واسه همینه که بهت گفته :"فکر جدایی رو از سرت بیرون کن که نمیذارم خوابشم ببینی"

تو تصور میکنی چون بین کار و تو،یکی رو انتخاب کرده،پس دیگه دوست نداره و توی قلب تو جایی نداره.
ولی این حرف از 2جا اشتباه هست :
یک اینکه تو خودت رو در عرض کار و پیشرفت نامزدت قرار دادی.
دوم اینکه فکر میکنی دوستت نداره ولی اشتباه محض میکنی.
=====================================

خلاصه بهتره تجدید نظر کنی. همیشه باید به آدما فرصت داد چون برخی مواقع ممکنه اشتباه کنن و عمدی نباشه.از طرفی باید به نامزدت قدرت اوج گرفتن و پیشرفت بدی اوایل زندگی همه سخته،انتظار داری بشینه تو خونه بابا مامانش بعد بیاد خاستگاریت بعد 24ساعت تو خونه بشینه قربون صدقت بره،این که افراط هست اصاً عشق نیست دیگه.باید یه حد تعادلی باشه.
بنظرم رابطه رو از حالت سرد و قطع شده ای که هست خارج کن،این شکلی داری به نامزدت خیلی فشار میاری.فکر میکنی نشستی یه گوشه ناراحتی،اون ناراحت نیست؟
من نمیشناسمش ولی میدونم که مرد هست و مرد تو اینجور مواقع خیلی آسیب پذیر تر از دختر هست.الآن توی شهر غریب تنهایی،اون نیاز به دوست داشتن و امید داره.نیاز به کسی داره که وقتی برمیگرده و اماده ی شروع زندگی هست،کنارش باشی.وگرنه بدون عشق و امید چه نیازی به زندگی کردن هست؟اونم واسه یه مرد که وابسته ی عشق هست؟

یه دختر میتونه قلبش رو از کسیکه پر کرده،آروم آروم طی مدت ها،خالی کنه، ولی یه مرد هیچوقت،هیچوقت نمیتونه عشقی که وارد قلبش شده رو آروم آروم پاک کنه.

توی قلب مرد،چیزی به اسم Delete نیست!!


خب من بیشتر ادامه نمیدم چون بحث تاپیک جدا میشه از بحث شما،امیدوارم کمی به حرفام فکر کنید و براتون مفید باشه. :redface: :)
موفق و سلامت باشید.;)
 

manshuor

عضو جدید
من هم کاملا با حرف های شما موافقم. عشق فقط شناخت بیشتر و بهتره.
 

AvA-6586

کاربر فعال تالار حسابداری ,
کاربر ممتاز
توی قلب مرد،چیزی به اسم Delete نیست!!

آیا واقعا همینطوره؟؟؟؟؟؟؟؟
 

manshuor

عضو جدید
توی قلب کسی وجود نداره. نه زن، نه مرد
هیچ اتفاق و شخصیت و هیچ چیزی وجود نداره که پاک بشه. شاید بشه خودمون رو به فراموشی بزنیم ولی delete. نه
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
توی قلب مرد،چیزی به اسم Delete نیست!!

آیا واقعا همینطوره؟؟؟؟؟؟؟؟
بستگی داره طرف کی بوده باشه ! خیلیا دیلیت میشن ! ولی خوب همیشه یه نفرو نمیشه حتی تا آخر عمر از تو ذهنت و قلبت deletesh کنی
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
شایدم خیلی ها اصن ثبت نشدن ک بخوان حذف شن!
آره دقیقا همینطوره ، و متاسفانه مشکل بزرگ اونجاس که : کسی که واسه تو ثبت نشده تو براش ثبت شده ای و کسیم که واست ثبت میشه تو براش ثبت نشده ای ! و اینه که ما همشیه تنهاییم
 

AvA-6586

کاربر فعال تالار حسابداری ,
کاربر ممتاز
آره دقیقا همینطوره ، و متاسفانه مشکل بزرگ اونجاس که : کسی که واسه تو ثبت نشده تو براش ثبت شده ای و کسیم که واست ثبت میشه تو براش ثبت نشده ای ! و اینه که ما همشیه تنهاییم

کاملا موافقم.
 

M.A777

عضو جدید
کاربر ممتاز
بستگی داره طرف کی بوده باشه ! خیلیا دیلیت میشن ! ولی خوب همیشه یه نفرو نمیشه حتی تا آخر عمر از تو ذهنت و قلبت deletesh کنی

شایدم خیلی ها اصن ثبت نشدن ک بخوان حذف شن!

دقیقا همینطوره.بعضی ها طرف رو توی قلبشون ثبت میکنن،و اگر ثبت بشن قابل حذف شدن نیست...نه اینکه طرف عاشق نشه بعد فارق هم بشه.که میشه دوست دختری :D


و اینکه این مسئله رو همه میدونن : عشق اول مرد رو نمیشه از ذهنش پاک کرد.
فقط لازمش اینه "مرد واقعا عاشق بشه"
 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
اجازه دارم باهات همفکری کنم؟
فقط از قصد کمک هستش نه اینکه بخوام از عمد ناراحتت کنم :

(اول اینکه قبلا توی تاپیک دیگه گفته بودی حدود 18ساله هستی.خداروشکر وقت هست که بخوای فکر کنی،آماده بشی یا حتی طولش بدی!پس ازین بابت نگرانی نداشته باش.)

یه مشکلی که از صحبت هات متوجه شدم اینه که شناخت خوبی روی یک پسر توی این سن نداری.
یه پسر وقتی به سنی میرسه که میبینه تواناییهاشو میتونه به سر انجام برسونه،بشدت علاقه مند میشه به انجامش.ببین یه چیزی شبیه به یک عقده/عشق/امیدی درون هر مردی هست که دوست داره "پیشرفت" کنه یا به "اوج" برسه، از طریق "سر کار رفتن،پر ثمر واقع شدن و مفید بودن" هستش که این احساس رو مرد خیلی دوست داره.
تو عملاً داری به نامزدت میگی : "یا منو دوست داشته باش و به اوج رسیدن رو از کلت بکن بیرون،یا بیخیال من شو و برو به سمت پیشرفتت!"
این حرفت از بیخ اشتباه هست!
تحت هر شرایطی تو نباید خودت رو در برابر خواسته ها و ذات هر مردی، قرار بدی.تو داری بهش میگی "برای من مهم نیست تو چی دوست داری،تو باید منو دوست داشته باشی" یعنی به نامزدت اهمیت نمیدی که به چیزیکه دوست داره تمایل داشته باشه، فقط تورو ببینه!!
به این میگن افراط در "عشق" یعنی تو داری از کلمه ی عشق استفاده میکنی برای اینکه اون فرد رو در هر لحظه برای همیشه برای خودت داشته باشی.
داری ذهنشو درگیر میکنی که فقط به تو فکر کنه نه به اوج و پیشرفتش.

»»»
تو یک "شخص" هستی.یک انسان.
پیشرفت و به اوج رسیدن یک مرد،که یک احساس دوست داشتنی هست،در عرض یک "انسان" نیست.
یعنی تو فکر میکنی "چون نامزدت کمتر بهت سر میزنه،کمتر باهات تماس داره و دورتر از تو هست،به تو اهمیت نمیده! بلکه چون دنبال پیشرفتش هست و ذهنش درگیر مسائل خودشه،به کارش بیشتر از تو اهمیت میده!"
این جمله یعنی اینکه یک پسر/مرد رو بخوبی نمیشناسی.البته سنت هم کمه و اصلا عیبی نداره یکم بیشتر درگیر این مسائل بشی متوجه میشی.این تصور بین تمام دختر ها هست که دختر ها همیشه نیاز به ابراز محبت دارند ولی مرد ها خیلی مواقع یادشون میره این نیاز دختر ها رو برطرف کنن،یجور "اشتباه در روابط" هست و "عَمدی از طرف مرد" نیست...

ببین یه مرد اون شکلی که شما تصور میکنید عاشق نمیشه.برای یه مرد عشق مثل "بالا رفتن از پله" هست :
فرض کن قلب مرد از 10 تا پله تشکیل شده پله 0 غریبه ها و پله 10 خاواده،عشق،خدا،خودش هستند.شما وقتی وارد قلب یه مرد میشی یعنی آروم آروم داری ازین پله ها بالا میری.
ببین وقتی میرسی به پله 7-8 و 9،دیگه توی قلب هستی شما نمیتونی راحت بیای پایین و از قلب مرد بری بیرون! اصلا این حرفا نیست! مگه الکیه؟! :D
یه مرد چون فکر میکنه عشقش رو پیدا کرده و به اندازه کافی دوسش داره،تصور نمیکنه که طرف مقابل نیاز به ابراز محبت داره و برای همین با خیال راحت شروع میکنه به ادامه روند زندگی برای ساختن یه زندگی خوب برای همسرش.به این فکر نمیکنه که همسرش توی این مدت نیاز به ابراز محبت داره.و این عَمدی نیست بلکه متوجه این موضوع زیاد نیست.اینم بخاطر اینکه اون مرد زیاد جنش مخالف رو نمیشناسه.

واسه همینه که بهت گفته :"فکر جدایی رو از سرت بیرون کن که نمیذارم خوابشم ببینی"

تو تصور میکنی چون بین کار و تو،یکی رو انتخاب کرده،پس دیگه دوست نداره و توی قلب تو جایی نداره.
ولی این حرف از 2جا اشتباه هست :
یک اینکه تو خودت رو در عرض کار و پیشرفت نامزدت قرار دادی.
دوم اینکه فکر میکنی دوستت نداره ولی اشتباه محض میکنی.
=====================================

خلاصه بهتره تجدید نظر کنی. همیشه باید به آدما فرصت داد چون برخی مواقع ممکنه اشتباه کنن و عمدی نباشه.از طرفی باید به نامزدت قدرت اوج گرفتن و پیشرفت بدی اوایل زندگی همه سخته،انتظار داری بشینه تو خونه بابا مامانش بعد بیاد خاستگاریت بعد 24ساعت تو خونه بشینه قربون صدقت بره،این که افراط هست اصاً عشق نیست دیگه.باید یه حد تعادلی باشه.
بنظرم رابطه رو از حالت سرد و قطع شده ای که هست خارج کن،این شکلی داری به نامزدت خیلی فشار میاری.فکر میکنی نشستی یه گوشه ناراحتی،اون ناراحت نیست؟
من نمیشناسمش ولی میدونم که مرد هست و مرد تو اینجور مواقع خیلی آسیب پذیر تر از دختر هست.الآن توی شهر غریب تنهایی،اون نیاز به دوست داشتن و امید داره.نیاز به کسی داره که وقتی برمیگرده و اماده ی شروع زندگی هست،کنارش باشی.وگرنه بدون عشق و امید چه نیازی به زندگی کردن هست؟اونم واسه یه مرد که وابسته ی عشق هست؟

یه دختر میتونه قلبش رو از کسیکه پر کرده،آروم آروم طی مدت ها،خالی کنه، ولی یه مرد هیچوقت،هیچوقت نمیتونه عشقی که وارد قلبش شده رو آروم آروم پاک کنه.

توی قلب مرد،چیزی به اسم Delete نیست!!


خب من بیشتر ادامه نمیدم چون بحث تاپیک جدا میشه از بحث شما،امیدوارم کمی به حرفام فکر کنید و براتون مفید باشه. :redface: :)
موفق و سلامت باشید.;)
بله.18 سالمه

منم خوب میدونم که مرد پیشرفت رو دوست داره.و با شناختی که از طرف مقابلم پیدا کردم متوجه شدم که آرزوهای خیلی خیلی بزرگی داره.خیلی وقت نیست توضیح بدم همشو اما در همین حد بدونید که واسه آینده ی بچه هاش نقشه داشت.

فوق العاده ام رو درس خوندن من حساس بود.اگه میفهمید امتحان دارم که اصلا جواب تلفنامو نمیداد.فقط یه اس میداد که نمیخوام مزاحم درس خوندنت بشم.بعد امتحانت بهم زنگ بزن.

چون ازدواج ما تو سن کم اتفاق افتاد خیلی عذاب وجدان داشت.اجازه میداد من هر کاری دلم میخواد بکنم(البته در چارچوبش.نه هر کاری هر کاری)مبگفت تو هنوز سن نوجوونیته.نمیخوام فک کنی شوهرت نذاشت خوب از این دوران استفاده کنی.

از اولش خیلی به درس خوندن علاقه نداشت.اما درس میخوند(میگفت نمیخوام بچم فردا که رفت مدرسه بگه بابام دیپلم داره و جلو دوستاش شرمنده بشه).تصمیم داشت لیسانسشو که تموم کرد موبایل فروشی باز کنه.(بخاطر همینم سخت افزار خونده بود)طبقه ی پایین خونشم مغازه زده بود بخاطر همین.خیلی ام علاقه داشت به موبایل.میگفت سخت افزار خوندم بخاطر این که تخصصی بتونم کار کنم(دوره ی تعمیرات موبایلم رفته بود مدرکشم داشت)نه مثل یه مغازه دار که فقط یه جنسو میفروشه

اما من ازش خواستم که بره آزمون ارشد شرکت کنه.با این که هیچ علاقه ای نداشت اما قبول کرد.تقریبا روی هیچ کتابی ام باز نکرد.با این وجود قبول شد(آزاد زنجان)

قبلنم گفتم یه آگهی استخدام وسوسش کرد.(اگه لیسانس داشت نمیتونست بره.خودم باعثش شدم)

از سختی کارش خبر داشت.اشاره کردم پلس فتا.احتیاج به توضیح دادن نداره.همه میدونن پلیس فتا چیه دیگه.جاش نیست که زیاد توضیح بدم.اما محدودیت زیادی داره.هر چند روز که بهم زنگ میزد در حد یه سلام و علیک بود.خیلی نمیتونست حرف بزنه یا بگه دارن چیکار میکنن.تعهد نامه ی جالبی ام داره.مثل یه آدم آهنی در اختیار یکی دیگه ان(من تا اینجاش اینطوری فهمیدم).

نمیدونم شایدم من نمیتونم درک کنم شاید پیشرفتشو تو این کار میبینه.امیدوارم واقعا به خواستش برسه.اما من واقعا جلوی پیشرفتشو نگرفتم.هیچ وقتم اینطور نخواستم

عموی خود من پلیس بود.تازه بازنشسته شده.وقتی از بچه هاش میپرسیدی بابات کجاست یا بابات خوبه هیچ جوابی نداشتن بدن.بچه های اون از پدر چیز زیادی نفهمیدن.حالا که بازنشسته شده تازه دارن پدرشونو میبینن.تازه دارن مفهوم پدر رو درک میکنن.خودش ساکن زنجان بود و عموم کل ایرانو میگشت.بعضی وقتا هر ماه یبار میومد خونه.بعضی وقتا سه ماه یا چهار ماه یبار میومد.اونم دو یا فوقش سه روز میموند.من تمام شرایط این شغل رو از نزدیک دیدم.و برای اون هم توضیح دادم سختی کار رو.من دوست نداشتم بچه های خودم مثل بچه های عموم از بابا فقط اسمشو شنیده باشن.من ازدواج کردم که همسرم در کنارم باشه.تو سختیا و مشکلات کنارم باشه.نه این زندگی به تمام معنا تو شغلش براش خلاصه بشه.

خودشم خیلی خوب میدونست که چقدر حساسم به این موضوع.و میدونست که تحت هیچ شرایطی طاقت دوریشو ندارم(نمیگم بقیه طاقت دارن اما من خیلی بهش وابسته بودم)

بنظم این خیلی خودخواهی بود که با تمام حرفایی که باهاش زدم و نشون دادن زندگی یه آدم و گفتن این که آینده ی ما هم دست کمی از اون نداره بازم راضی نشد شغلشو ول کنه.جا واسه پیشرفت اون خیلی باز بود.من بهش گفتم به علاقه اش احترام میذارم اما خواستم منطقی فکر کنه و یه شغل بهترو انتخاب کنه.و گفتم که نمیتونم با این شغلش کنار بیام و با این شرایط سختش.نمیدونم شاید اشتباه از من بوده اما نظر من عوض نشده.نمی خوام از شوهر فقط یه اسم تو شناسنامه واسم مونده باشه

من نگفتم چون شغلشو انتخاب کرده به من اهمیت نمیده یا دیگه دوسم نداره.هیچ وقتم یه همچین فکری نکردم.اما فکر میکنم زندگی مشترک یه سری تعهداتی داره .از خودگذشتگی داره.منم از خیلی چیزام بخاطر اون گذشتم(جای حرفش نیست)اما اون راضی به گذشتن از شعلش نشد(با این که بدون شک آخرین شعلی نبود که میتونه داشته باشه.شوهر خاله ی خودم پیشنهاد کار تو یه جای خوب رو بهش داد که اتفاقا خیلی ام درآمدش بالاتر از این بود)

و حرف آخر این که من هنوزم مطمئنم که دوسم داره و بخاطر تنها گذاشتنش تو یه شهر غریب عذاب وجدان هم دارم و خیلی ام نگرانشم اما میخواستم اون برای یه بار هم که شده از چیزی که بهش علاقه داره بگذره بخاطر من.و نمیتونم این سر سخت بودنش رو تحمل کنم(فک میکنم اون هم خرما رو میخواد هم خدا رو )

ممنون از این که برام پیام گذاشتین و بهم اهمیت دادین.خیلی از صحبتاتون استفاده کردم.همیشه موفق باشید
 
آخرین ویرایش:

M.A777

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از این که برام پیام گذاشتین و بهم اهمیت دادین.خیلی از صحبتاتون استفاده کردم.همیشه موفق باشید
نگران نباش خدا کریمه.سنی نداری که :D
من فقط ازت میخوام که تا جاییکه تواناییشو داری سعی کن دنبال قضیه باشی،گیر بده تـــــــــــــــــا درستش کنی.آدم ها که بت نیستن ، تغییر میکنن.ایشالا با صحبت های زیاد هم درست بشه. شایدم اصلا کار خیلی خوبی از آب در بیاد خدا رو چه دیدی.چون حقیقتشو بخوای پیدا کردن چنین پسری واقعا کار آسونی نیست.من یه پسرم و دور و برم رو میبینم کم پیدا میشن این شکلی زحمت بکشن،اینجوری دوست داشته باشن و سختی بکشن برای عزیزانشون.کم هستن.

من واست دعا میکنم. ;)
موفق و سلامت باشید.:gol:
 

Similar threads

بالا