مشکل بیشتر از سن فهمیدن

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
نظر شما راجع به اینکه کسی بیشتر از سنش بفهمه و درک کنه چیه؟
خوبه؟
بده؟
چرا؟
راه حل چیه که دچار مشکل نشه؟
چطور دیگران رو درک کنه؟

من خودم این مشکل رو دارم و حتی یه مدت دچار افسردگی شدید شدم.الان هم مدام عصبیم و ناراحتم و غصه دارم.
من از بچگی جلوتر از سنم بودم و با بقیه همسالانم فرق داشتم.
حالا دیگه واقعا قاطی کردم و مشکلاتم داره زیاد تر میشه.به خصوص که ازدواج کردم و نمی تونم علایق و رفتارای همسرم رو که 5 سال از من بزرگتره و مطابق با سنش پیش می ره رو درک کنم.نه که درک نکنم،ولی انتظارات و توقعات دیگه ای دارم که نمی تونه عملی کنه.

کسی اینجا هست که این مشکل رو داشته باشه؟
 

sage007

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حرفم ربطی به تالار مشاوره نداره اما فکر کنم بیشتر از سنمون فهمیدن مهم نیست مهم اینه که بتونیم از چیزایی که فهمیدیم به درستی استفاده کنیم (شاید استفاده درستش این باشه که خودمونو به نفهمی بزنیم!!)

اینکه گفتید دیگران رو چطور درک کنیم
2 حالت
وقتی بیشتر از دیگران می فهمیم درک کردنشون کار ساده تری هست شاید با به نفهمی زدن خود و مشخص کردن راه حلی که ما می فهمیم و دیگران درک نمی کنن و باعث تعجب انها شویم (البته یه مشکلی هست و اون اینه که ممکنه بخاطر برداشت های قبلی از شما حرف شما را الان قبول نکنن خودم پیش بینی فوتبال می کنم همه مسخره می کنن بعد از پایین بازی ها یه اسمایل خنده براش اس ام اس می کنم که اینه!!! الان منو قبول دارن تو این صمینه!)

در واقع باید خودتونو اثبات کنید



حالت دومش که معمولا اتفاق میوفته
داستان نسبیت آلبرت کوچولو هست که تو یه تاپیک دیگه گفتم کپی می کنم

قانون نسبیت آلبرت کوچولو :

آلبرت وقتی می خواست تو پارک بسکتبال بازی کنه و تنهایی حوصلش نمی شد به افرادی که اطرافش بودن درخواست می کرد که بیان و باهاش بازی کنن

اما همیشه اون افراد می گفتن که بسکتبال بلد نیستن (اما توپ بسکتبال داشتن!) و البرت با خوشحالی تمام فریاد میزد من بلدم خوشحال میشم یادتون بدم!

اونا هم لبخندی میزدن و میومدن

اما همین که بازی شروع میشد اونها اینقدر حرفه ای بودن که باعث می شد آلبرت فقط دنبال توپ بدود و ....


بنظرتون چرا انها دروغ می گفتن که بلد نیستن؟؟؟؟؟
(نظر من اینه که اونا خودشونو با رب النوع های بسکتبال جهان مقایسه می کردن چون اونقدر بازی های اونها رو دیده بودن که می دونستن خودشون هیچی بلد نیستن!!!!)

افراد نادان خود را عاقل می دانند

و افراد عاقل با نگاه به آلبرت و مایکل جردن حد خود را مشخص می کنند.




می دونم که اینا که گفتم ارزشی نداشت (من خودم هم کچل هستم و ....) فقط خواستم بگم


اما بنظرم هر دو دسته می تونن از قانون البرت استفاده کنن و بسیار مفید هست.

 

sed ali

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع
کاربر ممتاز
سلام
من هم یه مدت به هم چین مشکلی داشتم ولی یه طور دیگه !!!!!
این بود که ملت همه میومدن پیش من مشاوره ، چه درسی چه عیر درسی و..... بعدش یه مدت دیدم بقیه استفاده می کنند ولی من خودم هیچی !!!
خیلی داغون شدم ولی سعی کردم که خودم رو باور کنم !!

شما هم اگه بیشتر از سنتون میفهمید باید راه حلی براش پیدا کنید !
یعنی اینکه مثلا شما بیشتر از یه بچه می فهمید ولی هرگز زبان صحبتون با یه بچه شبیه با یه دانشجو نیست !!!!
خوب شما باید اینو پیدا کنید !
 

mohammad vaghei

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام به نظرم خودت رو بسپار به دسته زندگی زیاد هم سخت نگیر چون باعث میشه روت تاثیر بدی داشته باشه و در عین روی زندگیت خواهره گلم
 

بوگاتی رنسانس

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم همینطورم
هم درکم از اطراف و هم خواسته هام از خودم و هم از نظر ظاهری بیشتر از سنم نشون میدم و همینم باعث شده تا با همه نوع آدم خیلی زود بجوشم و نزدیک بشم بهشون و شاید باور نکنی حتی خیلی از مشکلات اطرافیانم رو حتی توی مثائل خصوصیه زندگیشون حل کردم.
به نظر من این یه نعمته و باید اونقدر از این نعمت بهره بگیری که هم به خودت فشار نیاری و هم بتونی به اوج کمال برسی.
در مورد افسردگیتم بگم که باید سطح توقعت رو از اطرافیانت پایینتر بیاری تا راحت تر زندگی کنی.
امیدوارم تجربیاتم به دردت بخوره.
 

سایه خانم

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم حس میکنم بیشتر از سنم یچیزایی رو میفهمم. :دی همش حرص دیگرانو میخورم. من دوقلوام .مامانم میگه وقتی 2سالتون بود . پستونک از دهن آبجی دوقلوم میفتاده اشاره میکردم به مامانم که پستونکو بزار تو دهنش
اصن یوضعی. یکی نبوده بهم بگه به تو چــــــــه؟؟
همش مراعاته بیش از حد میکنم/. انتظار دارم همون قد هم دیگران مراعاتم کنن.
 

island1991

عضو جدید
کاربر ممتاز
خب به نظر من باید باهاش کنار بیای...درسته دونستن یه سری مسائل یا درک زودهنگامشون میتونه خیلی آدمو ناراحت و عصبی کنه!
و حس اینکه بقیه اندازه سنت روت حساب باز کنن و فکر کنن هنوز به اون مرحله نرسیدی(ولی تو آگاهی کامل داری!) آزاردهنده ست!
اما خب مزایایی هم داره...
میتونی از این برتری استفاده کنی و زندگی رو یه جور بهتر ببینی...اونجور که خودت میخوای...
حس رضایت از زندگی و به خصوص از خود بهترین چیزیه که یک فرد میتونه داشته باشه...
گاهی باید زد به در بیخیالی و مثلا تو دلت بگی من که بیشتر از اونا میفهمم نباید الکی خودمو ناراحت کنم...بذار بقیه تو جهالتشون بمونن!!
میتونی به بقیه کمک کنی....روابط اجتماعیتو تقویت کنی...زندگی شادی داشته باشی...

اما من دلیل اختلاف با همسرت رو متوجه نشدم...؟ چه توقعاتی داری؟؟ بیشتر از سنت؟!
 

شهریاری 2

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
کاربر ممتاز
امان از جوونای این دوره و زمونه!
مثل اینکه همه این مشکلو دارن ،( از جمله من)!
هنوز وارد دانشگاه نشدم ، میخان ریاست بسیج دانشگاه رو بدن بهم!

گاهی اوقات به خاطر این همه توقعی که ازم دارن ، دیوونه میشم!
ولی چه میشه کرد!ادم گاهی اوقات به اقتضای سنشم باید یه کارایی بکنه دیگه! نمیشه که همش قیافه ادم بزرگارو بگیره!

ابن سینا هم به اقتضای سمش بازی میکرد چون بچه بود!ولی همون ابن سینا توی 10 سالگی کتاب شفا رو نوشت!
 
آخرین ویرایش:

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستای عزیزم ممنون از پاسخ هاتون.
1-به نظر منم این یه نعمته اما آدم هرچی می کشه از فهمیدنه.باور کنید اصلا بحث تلقین کردن و خود زیاد بینی نیست،ولی اینطوری هستم!:(
2-واقعا آدم نمی تونه بی خیال باشه.من نمی تونم نسبت به همه چی بی خیال باشم.اوضاع درسی تو دانشگاه،اوضاع اقتصادی کشور،اوضاع سیاسی،اوضاع جوونایی که میبینم ،اوضاع مالی وخیم مردم و حتی یه فقیر و ...
همه و همه یه جورایی رو مخمه.انگار فقط من آفریده شدم که غصه اینا بخورم و مدام نگرانشون باشم
3-مشکلم با همسرم اینه که تو زندگی مشترکمون من درک بالاتری از زندگی دارم و تجربه ی بیشتری دارم(من اصولا به یه اتفاق که اطرافم میوفته به چشم عبرت نگاه می کنم،حتما لازم نیس خودم تجربه کنم) اما همسرم اینطور نیست.تموم کارای همسرم به نظر من بچه گونه است و مدام انتظار دار از کارایی که تو سن اون عادیه دوری کنه و ...
4-گاهی دوست دارم منم مثل همه از زندگی لذت ببرم،مدام غصه نخورم،مدام دلواپسی نداشته باشم،مدادم اعتراض نسبت به نا حقی نداشته باشم.خودمم ازین همه سخت گیری خسته شدم. اما واقعا نمی تونم.این شده یه معضل واسه من!
راستش من حتی تا وقتی دبیرستانی بودم چنان افسرده شده بودم و اذیت می شدم که چند بار اقدام به خودکشی کردم،اما کمی که به خدا نزدیکتر شدم ازین کار زشت توبه کردم.
من حتی تو بچه گیم بازی های بچه ها رو نمی کردم.حتی کارتون نمی دیدم.کارایی که بچه های همسنم می کردن نمی کردم،چون فکر می کردم احمقانه است!
خیلی بده آدم مثل بقیه از زندگی لذت نبره و مدام تو فکر همه چی باشه و غصه همه آدما رو بخوره.
گاهی می گم کاش نفهم بودم ولی خالی از دغدغه فکری و روحی بودم!کاش منم مثل همه جوونا جوونی می کردم.
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
راستی،فکر نکنید دارم از خودم تعریف می کنم.
اینا تعریف نیست.واقعا یه مشکله.
الان روانشاناسا واسه بچه هایی که اینطورین یه فکری می کنن و برنامه خاصی می ریزن.
منم می خوام نظر و راه حل های دیگران رو بدنم و ممنون میشم از کمکاتون
آخه خیلی وقته دیگه به روانپزشکا و مشاورا اطمینان ندارم
 

سایه خانم

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیزم منم یه زمانی فک میکردم بچگی نکردم. اما وقتی فکر میکنم میبینم نسل ما هممون بچگی کردیم. بچه های الان هستن که بزرگی میکنن.
منم همش غصه میخورم. همش نگران یه بچه ای هستم که تو خیابون گدایی میکنه. حتی یبار رفتم کنارش نشستم . به زوووووووووور باهاش حرف زدم.
احساس مسئولیت میکنم. ببین همسر شما بچه تر از تو نیس. شاید پر انرژی تر و شیطونتره.
نمیدونم دیگه /
ایشالا موفق باشی. بیخیال باش.تمرین کن
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه.از پر انرژی بودن من ازون پر انرژی ترم
اما همه مسائل اینطوری نیس.توی مسائل مهم زندگی دیگه باید جدی بود
ممنون از حضورتون
 

island1991

عضو جدید
کاربر ممتاز
درسته نمیشه بی تفاوت بود اما میشه کنترلش کرد جوری که زندگیتو مختل نکنه...
آدم اگه این حسو ولش کنه بدجوری ضربه میخوره...
هر مساله کوچیک یا هر چیزی که ممکنه در نظر دیگران کم اهمیت یا بی اهمیت جلوه کنه ممکنه روزها و ساعتها ذهنتو به خودش درگیر کنه!!
وقتی فکرت درگیر باشه ناخوداگاه عصبی میشی...حس افسردگی و ناامیدی میاد سراغت...دیگه از زندگی اونطوری که باید لذت نمیبیری...
منم اینطوری شدم...توی یه دوره خاص از همه چی و همه کس بریدم...البته هنوز هم همینطورم اما داره بهتر میشه!
فک نمیکنم تو وضعیتت مث من بحرانی باشه!! من فقط مسیر خونه تا دانشگاه و بالعکس رو طی میکنم.
تلویزیون اصلا نگاه نمیکنم مگر اینکه موقع شام یا ناهار روشن باشه مجبور باشم نیگا کنم!!
بیرون نمیرم گردش ، تفریح ، حتی خرید های ضروری!!
یه زمانی گوشی از دستم نمیفتاد...مدام در حال اسم ام اس دادن به دوستام بودم...اما اونم برام خسته کننده شده...
حتی اگه پیام هم برام بیاد جواب نمیدم...میدم خواهرم در جوابش یه چیز بنویسه!
حال و حوصله مهمونی و عروسی رو دیگه ندارم...کارم فقط شده نشستن پای نت! اگر نت هم نباشه نهایتا میگیرم میخوابم!
همه چیز جذابیتشو از دست میده! حتی غذا هم با لذت از گلوت پایین نمیره!بخوری یا نخوری فرق نداره!
اما تازگی ها دارم به زندگی برمیگردم...با درک این تفاوتها...با کنترل حساسیت ها...با چشم پوشی از خیلی مسائل!
اگر زیاد خودتو درگیرش کنی عمرت به بطالت تلف میشه...
شما خودتو با کارای همسرت تطبیق بده...البته با اصولی که خودت داری!
گاهی لازمه بچگی کنی!! اما توی یه چهارچوبی که خودت تعیین میکنی!!
نمیشه که همش باهاش مخالف باشی...گاهی لازمه به خاطر اون از موضع خودت عقب نشینی کنی هر چند که حق با توئه!
زیاد سخت میگیری...زندگی ارزش خیلی از چیزایی که به خاطرش فکرتو درگیر کردی نداره!!
تو که نمیتونی همه ی آدما رو تغییر بدی که مطابق با اصول و طرز فکرت باشن...
اما میتونی خیلی از بچه بازیهاشونو ندیده بگیری بدون اینکه تو دهنت مدام بهش فک کنی که آره من که میدونم بچه بازیه اما کوتاه میام!!
باید اینو باور کنی...باید سعی کنی قبول کنی اگر جایی بچگی کردی چشم پوشی کردی ندونسته و ناخواسته بود نه آگاهانه!! دنبال دلیل نباش!

گاهی شاید لازم باشه هندونه رو با دست بخوری و تمام لباستو کثیف کنی و به هیچ چیزی جز هندونه فکر نکنی!!
نه به نگاه اطرافیان...نه فکری که دربارت میکنن نه به دست و صورت هندونه ای و لباسای خیس!! فقط و فقط به لذتی که داری از زندگی میبری فکر کن!
اینجوریه که هر چیز کوچیکی میشه دلیل شادی و زنده بودنت!
 

sed ali

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع
کاربر ممتاز
درسته نمیشه بی تفاوت بود اما میشه کنترلش کرد جوری که زندگیتو مختل نکنه...
آدم اگه این حسو ولش کنه بدجوری ضربه میخوره...
هر مساله کوچیک یا هر چیزی که ممکنه در نظر دیگران کم اهمیت یا بی اهمیت جلوه کنه ممکنه روزها و ساعتها ذهنتو به خودش درگیر کنه!!
وقتی فکرت درگیر باشه ناخوداگاه عصبی میشی...حس افسردگی و ناامیدی میاد سراغت...دیگه از زندگی اونطوری که باید لذت نمیبیری...
منم اینطوری شدم...توی یه دوره خاص از همه چی و همه کس بریدم...البته هنوز هم همینطورم اما داره بهتر میشه!
فک نمیکنم تو وضعیتت مث من بحرانی باشه!! من فقط مسیر خونه تا دانشگاه و بالعکس رو طی میکنم.
تلویزیون اصلا نگاه نمیکنم مگر اینکه موقع شام یا ناهار روشن باشه مجبور باشم نیگا کنم!!
بیرون نمیرم گردش ، تفریح ، حتی خرید های ضروری!!
یه زمانی گوشی از دستم نمیفتاد...مدام در حال اسم ام اس دادن به دوستام بودم...اما اونم برام خسته کننده شده...
حتی اگه پیام هم برام بیاد جواب نمیدم...میدم خواهرم در جوابش یه چیز بنویسه!
حال و حوصله مهمونی و عروسی رو دیگه ندارم...کارم فقط شده نشستن پای نت! اگر نت هم نباشه نهایتا میگیرم میخوابم!
همه چیز جذابیتشو از دست میده! حتی غذا هم با لذت از گلوت پایین نمیره!بخوری یا نخوری فرق نداره!
اما تازگی ها دارم به زندگی برمیگردم...با درک این تفاوتها...با کنترل حساسیت ها...با چشم پوشی از خیلی مسائل!
اگر زیاد خودتو درگیرش کنی عمرت به بطالت تلف میشه...
شما خودتو با کارای همسرت تطبیق بده...البته با اصولی که خودت داری!
گاهی لازمه بچگی کنی!! اما توی یه چهارچوبی که خودت تعیین میکنی!!
نمیشه که همش باهاش مخالف باشی...گاهی لازمه به خاطر اون از موضع خودت عقب نشینی کنی هر چند که حق با توئه!
زیاد سخت میگیری...زندگی ارزش خیلی از چیزایی که به خاطرش فکرتو درگیر کردی نداره!!
تو که نمیتونی همه ی آدما رو تغییر بدی که مطابق با اصول و طرز فکرت باشن...
اما میتونی خیلی از بچه بازیهاشونو ندیده بگیری بدون اینکه تو دهنت مدام بهش فک کنی که آره من که میدونم بچه بازیه اما کوتاه میام!!
باید اینو باور کنی...باید سعی کنی قبول کنی اگر جایی بچگی کردی چشم پوشی کردی ندونسته و ناخواسته بود نه آگاهانه!! دنبال دلیل نباش!

گاهی شاید لازم باشه هندونه رو با دست بخوری و تمام لباستو کثیف کنی و به هیچ چیزی جز هندونه فکر نکنی!!
نه به نگاه اطرافیان...نه فکری که دربارت میکنن نه به دست و صورت هندونه ای و لباسای خیس!! فقط و فقط به لذتی که داری از زندگی میبری فکر کن!
اینجوریه که هر چیز کوچیکی میشه دلیل شادی و زنده بودنت!

باهات موافقم خیلی قشنگ گفتی !!

باید تو زندگی زیاد سخت نگرفت و از طرفی هم اصلا ول نکرد .
یعنی حد رو داشته باش همین .


آمیتیس ف به نظر با همسرت صحبت کن ، نظرشون بپرس ! بعد دیدی چیزی داره عذابت میده برو با یه مشاور مشورت کن . جه اشکال داره .
من خیلی دوست دارم دارم با یه مشاور حداقل ارتباط داشته باشم .
ازدواج نکردیم که با کسی در دل کنیم ف از طرفی شاید نتونی هم مشکلاتتو به همسرت بگی ! شاید اون راه حلی نداشته باشه .
به نظر من بهتر که آدم ، با یک فردی خارج از زندگیش همکلام بشه .
واقعا دوستدارم یک مشاور خوب پیدا کنم ، که به حرفام گوش بده !
بیشتر هم دوستدارم مشاور جوان باشه ، نشد تا میان سال !!
تا پیشش احساس راحتی کنم .
 

شهریاری 2

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن
کاربر ممتاز
من درحد بقیه ،مثل سید علی ، نیستم که بخام توصیه کنم ولی منم همین مشکلو دارم!
ولی یه جورایی دیگه باید بعضی از چیزارو بیخیال بود! یعنی اگر نباشی خودت ضرر میکنی که اصلا به نفع هیچکس نیست! آخه وقتی نمیتونی کاری کنی، حالا به هر دلیل،مثلا طرف نمیخاد حرف گوش کنه یا اصلا هرچیزی که میتونه باشه، غصه خوردن ما هیچ دردی رو دوا نمیکنه!
آخه پیغمبرم (ص) اینقدر غصه اینو اون رو میخورد که آیه قران نازل شد که پیغمبر ، اینقدر خودتو اذیت نکن!
ولی بازم بگم که نباید این حس رو از دست داد!چون باید به فکر بقیه بود!
اگرم برا این فکر ها ، و کمک دادن ها به بقیه، برای خدا باشه خیلی بهتره!آخه ما که داریم زحمت رو میکشیم، بزار برا خدا بکشیم، اینطوریم بعضی جاها برای اینکه خدا مدیریت کنه این احساس رو، میگه کمک دادن در اینجا فایده ای نداره!
اینطوری راحتر میتونی بیخیال بعضی از مسایل بشی!
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون از همه به خصوص دوست عزیزم island1991 که واقعا منو فهمید و حرفاش واقعا با روحیه ام سازگار بود
دوستان ازینکه میبینم وقتی یه مشکل دارم کسایی مثل شما رو دارم که کمکم می کنن خوشحالم
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
اتفاق جالب دیروز

اتفاق جالب دیروز

دیروز شدیدا دپرس بودم و عصبانی.همش دوس داشتم گریه کنم و مدام گریه می کردم.
با دنیا و همه متعلقاتش سر دعوا داشتم و با همه دعوا داشتم.
تا عصر این حالتم ادامه داشت و حتی یک کلمه نتونستم درس بخونم درحالیکه امروز امتحان اندیشه داشتم.
کمی که آروم شدم شروع به خوندن کردم و جالب اینجاست که واقعا آروم شدم.
به هر آیه ای که می رسیدم حال منو بیان می کرد.حس کردم خدا داره باهام حرف می زنه.حس کردم خدا جواب چراهامو داده

(کسانی که به خدا ایمان دارن و می دونن بازگشتشون به سوی خداست،هرگز از اتفاقای بدی که براشون می افته ناراحت نمی شن.چون می دونن خدا دوستشون داره و چیز بدی براشون نمی خواد و هر اتفاقی یه حکمت داره که ما ازش بی خبریم.
انسانا وقتی از خدا دور می شن دچار افسردگی و ناراحتی های روحی می شن
.)


گرچه همه ی ما اینا رو می دونیم اما گاهی فراموشمون می شه و نیاز به یه تلنگر داریم.متن کتاب دیروز این تلنگر رو به من زد.
گرچه میشه فکر می کردم به خدا نزدیکم اما دیروز متوجه شدم که چقد ازش دور شدم و نفهمیدم.
از دیروز واقعا یه حس خوب دارم و یه احساس آرامش و اعتماد.به خدا اعتماد کردم و همه چی رو به خودش واگذار کردم
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
من درحد بقیه ،مثل سید علی ، نیستم که بخام توصیه کنم ولی منم همین مشکلو دارم!
ولی یه جورایی دیگه باید بعضی از چیزارو بیخیال بود! یعنی اگر نباشی خودت ضرر میکنی که اصلا به نفع هیچکس نیست! آخه وقتی نمیتونی کاری کنی، حالا به هر دلیل،مثلا طرف نمیخاد حرف گوش کنه یا اصلا هرچیزی که میتونه باشه، غصه خوردن ما هیچ دردی رو دوا نمیکنه!
آخه پیغمبرم (ص) اینقدر غصه اینو اون رو میخورد که آیه قران نازل شد که پیغمبر ، اینقدر خودتو اذیت نکن!
ولی بازم بگم که نباید این حس رو از دست داد!چون باید به فکر بقیه بود!
اگرم برا این فکر ها ، و کمک دادن ها به بقیه، برای خدا باشه خیلی بهتره!آخه ما که داریم زحمت رو میکشیم، بزار برا خدا بکشیم، اینطوریم بعضی جاها برای اینکه خدا مدیریت کنه این احساس رو، میگه کمک دادن در اینجا فایده ای نداره!
اینطوری راحتر میتونی بیخیال بعضی از مسایل بشی!

درسته
من دوست ندارم این حس رو از دست بدم.
نمی خوا مثه این بیت باشم:
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی
من در کل هر کار میکنم خدا تو یادمه ،با این حال همیشه ازش می خوام کمکم کنه همیشه تو فکر خودش باشم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا