لحظه دیدار نزدیک است...

anjello

عضو جدید
لحظه دیدار نزدیک ست.
باز من دیوانه ام ٬ مستم.
باز می لرزد ٬ دلم ٬ دستم.
باز گوئی در جهان دیگری هستم.
های ! نخراشی بغفلت گونه ام را ٬ تیغ !
های نپریشی صفای زلفکم را ٬ دست !
و آبرویم را نریزی دل !
- ای نخورده مست -
لحظه ی دیدار نزدیک ست.:gol:
 

rm_arch

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب که می رسد به خودم وعده می دهم
که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت.
صبح که فرا می رسد و نمی توانم بگویم،
رسیدن شب را بهانه میکنم.
و باز شب می رسد و صبحی دیگر....
و من هیچ وقت نمی توانم حقیقت را بگویم.
بگذار میان شب و روز باقی بماند؛
که چقدر
دوستت دارم...:gol:
 

spow

اخراجی موقت
 

hilari

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لحظه دیدار نزدیک ست.

باز من دیوانه ام ٬ مستم.
باز می لرزد ٬ دلم ٬ دستم.
باز گوئی در جهان دیگری هستم.
های ! نخراشی بغفلت گونه ام را ٬ تیغ !
های نپریشی صفای زلفکم را ٬ دست !
و آبرویم را نریزی دل !
- ای نخورده مست -
لحظه ی دیدار نزدیک ست.:gol:

:cry:
این شعر منو برد به عالم دانشجویی ( درست یک سال پیش ):(
یادم روز جشن یکی از پسرای کلاسمون به همراه گروه موسیقی سنتی دانشگاه توی آمفی تئاتر اینو خونده بود! یادش بخیر:cry::cry:
 

Similar threads

بالا