كوي دوست

Data_art

مدیر بازنشسته
کوه استوار می دود / هرچه ساده هرچه سخت می دود
کرم خاکی از میان خاک / بی صدا می دود
پیچکی شکسته با عصا / می دود
سنگریزه ای بدون دست و پا / می دود
می دود ولی چرا ؟ می دود ولی به مقصد کجا ؟
غنچه های نوجوان / درخت های پیر
آسمان سرفراز و خاک سربه زیر
روزهای زود و سالهای دیر
هرچه بود و هرچه می شود / هرچه رفت و هرچه می رود
می دود به سمت پس کجاست ؟ کو ؟
می دود به پای جستجو
می دود به های و می دود به هو
می دود فقط به سوی او
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همه هستی من آیه تاریکی است [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که ترا در خود تکرار کنان[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من در این آیه ترا آه کشیدم آه[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من در این آیه ترا[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به درخت و آب و آتش پیوند زدم [/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چو از بنفشه بوي صبح برخيزد
هزار وسوسه در جان من برانگيزد
کبوتر دلم از شوق ميگشايد بال
که چون سپيده به آغوش صبح بگريزد
دلي که غنچه نشکفته ندامتهاست
بگو به دامن باد سحر نياويزد
فداي دست نوازشگر نسيم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه ميريزد
تو هم مرا به نگاهي شکوفه باران کن
در اين چمن که گل از عاشقي نپرهيزد
لبي بزن به شراب من اي شکوفه بخت
که مي خوش است که با بوي گل درآميزد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار خواست گیاهت شِکُفتَنی بِشَوَد
لباسِ جنسِ گناه تو! شُستنی بشود

که راه و چاه تو از هم جدا نشد!؟ می خواست...
برادرانگی ات با تو ناتَنی بشود

«یَحولُ بین تو و قلب تو!»* مگر که دلت
به این بهانه به دنیا نَبستنی بشود

که ساده دل بِکَنی؛ بسته بندی اش بُکُنی
و چسب قرمز رویش «شکستنی!» بشود

أعوذُ مِن «مَنِ» آن روی سکه ات، برخیز!
که این مُراحم با نقطه! رفتنی بشود

***
دوباره چشم به هم می زنی، ببار! ببار!
شکوفه های نگاهت شکفتنی شده است!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي بر سر بالينم افسانه سرا دريا
افسانه عمري تو باري به سر آ دريا
اي اشک شباهنگت آيينه صد اندوه
اي ناله شبگيرت آهنگ عزا دريا
با کوکبه خورشيد در پاي تو ميميرم
بر دار به بالينم دستي به دعا دريا
امواج تو نعشم را افکنده در اين ساحل
دريا ب مرا درياب مرا دريا
زان گمشدگان آخر با من سخني سر کن
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا
چون من همه آشوبي در فتنه اين طوفان
اي هستي ما يکسر آشوب و بلا دريا
با زمزمه باران در پيش تو ميگريم
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا
تنهايي و تاريکي آغاز کدورتهاست
خوش وقت سحر خيزان وان صبح و صفا دريا
بردار و ببر دريا اي پيکر بي جان را
در سينه گردابي بسپار و بيا دريا
تو مادر بي خوابي من کودک بي آرام
لالايي خود سر کن از بهر خدا دريا
دور از خس و خاکم کن موجي زن و پاکم کن
وين قصه مگو با کس کي بود و کجا دريا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
قهر مکن اي فرشته روي دلارا
ناز مکن اي بنفشه موي فريبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسنديده نيست اي گل رعنا
شاخه خشکي به خارزار وجوديم
تا چه کند شعله هاي خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ اينهمه شيرين
چهره پر از خشم و قهر اينهمه زيبا
ناز ترا ميکشم به دديه منت
سر به رهت مينهم به عجز و تمنا
از تو به يک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا
عاشق زيباييم اسير محبت
هر دو به چشمان دلفريب تو پيدا
از همه بازآمديم و با تو نشستيم
تنها تنها به عشق روي تو تنها
بوي بهار است و روز عشق و جواني
وقت نشاط است و شور و مستي و غوغا
خنده گل راببين به چهره گلزار
آتش مي را ببين به دامن مينا
ساقي من جام من شراب من امروز
نوبت عشق است و عيش و نوبت صحرا
آه چه زيباست از تو جام گرفتن
وزلب گرم تو بوسه هاي گوارا
لب به لب جام و سر به سينه ساقي
آه که جان ميدهد به شاعر شيدا
از تو شنيدن ترانه هاي دل انگيز
با تو نشستن بهار را به تماشا
فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ز بي وفايي بس کن
بازآ بازآ به مهرباني بازآ
شايد با اين سرودهاي دلاويز
باردگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز يک نوازش تو دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه ابرست و نه خورشيد، نه بادست و نه گردست
الا وقت صبوحست، نه گرمست و نه سردست


بده پر و تهي گير که مان ننگ و نبردست
بيار اي بت کشمير، شراب کهن پير


نه از عشق نزارست و نه از محنت زردست
از آن باده که زردست و نزارست وليکن
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي دوست بيار آنچه مرا داروي خوابست
آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست


آن را چه دليل آري و اين را چه جوابست
چه مرده و چه خفته که بيدار نباشي


در مردن بيهوده، چه مزد و چه ثوابست
من جهد کنم بي‌اجل خويش نميرم


آري عدوي خواب جوانان مي نابست
من خواب ز ديده به مي ناب ربايم


آن را که به کاخ اندر يک شيشه شرابست
سختم عجب آيد که چگونه بردش خواب


بي‌نغمه‌ي چنگش به مي ناب شتابست
وين نيز عبجتر که خورد باده نه بر چنگ


ني مرد کم از اسب و نه مي کمتر از آبست
اسبي که صفيرش نزني مي‌نخورد آب


وان هر سه شرابست و ربابست و کبابست
در مجلس احرار سه چيزست و فزون به


وان هر سه بدين مجلس ما در، نه صوابست
نه نقل بود ما را، ني دفتر و ني نرد


وين نرد به جايي که خرابات خرابست
دفتر به دبستان بود و نقل به بازار


خوشا که شرابست و کبابست و ربابست
ما مرد شرابيم و کبابيم و ربابيم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
شاید که " دلتنگی " ست ، نام دیگرِ عشق

فرزندِ عشق است ، این عطش، یا مادرِ عشق؟

خم می شود ، تا بشکند بر خاکِ غربت

شاخی که شد سرشار ، از برگ و برِ عشق

هر چند ما دیر آمدیم و عین شوخی ست
ا
ین روزها ، تشبیه جام و ساغر عشق

این زهدِ خشک و تلخکامی ها ی ما را

شاید کمی آتش زند، شعرِ ترِ عشق

یا باز هم نازل شود، یک سوره در شوق

یک آیه که : یا ایهاال...ناباورِ عشق !

از خرقه ی اندوه ، بیرون آی و گل کن

در خانقاهِ روحِ خود ؛ در محضرِ عشق ...

ما که گرفتارِ لغات و وهمِ شعریم
 

Data_art

مدیر بازنشسته

مرگ بالا می رود از پلکان رود گنگ
گریه ی صبح بنارس، زائران رود گنگ

شور شیوا ، نیروانا را به رقص آورده است
سوره ی نیلوفر بودا ، اذان رود گنگ

بت پرست معبد سَرنات بودم سال ها
آمدم تا دل کنم نذر روان رود گنگ

این غزل خاکستر جانی حزین و سوخته ست
آمدم تا آتش اندازم به جان رود گنگ

گُنگ وگیجم ، طعم و عطر هر صدا خاکستری ست
دل سپرده بر سکوت ماهیان رود گنگ

جز به وهم گنگ برگشتن ندارد چاره ای
ماهی بیرون پریده از دهان رود گنگ

دست های مردگان روزی به هم خواهد رسید
وعده ی ما؛ صبح محشر ، کاروان رود گنگ

من به پایان می رسم روزی شبیه این غزل
گرچه پایانی ندارد داستان رود گنگ ...
 

Data_art

مدیر بازنشسته
خوشا از دل نم اشكي فشاندن

به آبي آتش دل را نشاندن


خوشا زان عشقبازان ياد كردن

زبان را زخمه فرياد كردن


خوشا از ني، خوشا از سر سرودن

خوشا ني¬نامه¬اي ديگر سرودن


نواي ني نوايي آتشين است

بگو از سر بگيرد، دلنشين است


نواي ني، نواي بي نوايي است

هواي ناله هايش، نينوايي است


نواي ني دواي هر دل تنگ

شفاي خواب گُل، بيماري سنگ


قلم، تصوير جانگاهي است از دل

عَلَم، تمثيل كوتاهي است از ني


خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط ني رقم زد


دل ني ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است ني را ناله پر سوز


چه رفت آن روز در انديشه ني

كه اينسان شد پريشان بيشه ني؟


سري سرمست شور و بي قراري

چو مجنون در هواي ني سواري


پر از عشق نيستان سينه او

غم غربت، غم ديرينه او


غم ني بند بند پيكر اوست

هواي آن نيستان در سر اوست


دلش را با غريبي، آشنايي است

به هم اعضاي او وصل از جدايي است


سرش بر ني، تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گرديد، گه دال


ره ني پيچ و خم بسيار دارد

نوايش زير و بم بسيار دارد


سري بر نيزه اي منزل به منزل

به همراهش هزاران كاروان دل


چگونه پا ز گِل بر دارد اشتر

كه با خود باري از سر دارد اشتر؟


گران باري به محمل بود بر ني

نه از سر، باري از دل بود بر ني


چو از جان پيش پاي عشق سر داد

سرش بر ني، نواي عشق سر داد


به روي نيزه و شيرين زباني!

عجب نبود ز ني شكر فشاني


اگر ني پرده اي ديگر بخواند

نيستان را به آتش ميكشاند


سزد گر چشم ها در خون نشيند

چو دريا را به روي نيزه بيند


شگفتا بي سر و ساماني عشق!

به روي نيزه سرگرداني عشق!


ز دست عشق عالم در هياهوست

تمام فتنه ها زير سر اوست


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
و
دل تمنایی می خواهد
تمنایی به گستره ی دشت ها و افق ها
تمنای درك شدن ها
تمنای پذیرش ها
و
فهم ها
و تمنای یكی شدن ها
و
چه قدر تنهاست این دل
تنها و بی كس
نه بود حادثه ای،
از تصادم لحظه های درك شدگی
نه وجود گوش شنوایی،
در انحنای واشده ی زمان
زمان درد و دل های نهان
و
چه قدر دردناك است
فهم پذیرش سكوت
سكوت متجلی كننده ی حقایق
حقایق یكی نشدن ها
حقایق هجرها و گدازها

و
چه قدر تنهاست رها شدن ها
تنها گذاشته شدن ها
و
پس زده شدن ها
و
چه قدر تنهاتر
مواجه با دورویی ها

ای دل خاموش گیر!
و در خویش بگداز!
كه ترا جایی در این میانه نیست
دست از تقلای یافت حقایق بركش!
كه حقایق همه لكه دار شده اند
ترا در سرزمین ریاهای واضح
و حقایق كاذب جایی نیست!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمهایم را می بندم ...

تا تو را ببینم !

قبل از اینکه شب به پایان برسد ...

و روزی دیگر آغاز شود ...

از نور مهتاب

و ستاره ای که به من چشمک می زند

سراغ تو را می گیرم ...

می خواهم به سوی قلبت پرواز کنم !

من

تنها این مسیر طولانی را خواهم رفت ...

و تو را خواهم یافت ...

درآنسوی این آبی بیکران

قبل از اینکه شب به پایان برسد ...

و روزی دیگر آغاز شود ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه زيبا ديدگانم اشك می ريزند
در اين آيينه ی صد رنگ
و از مجذور چشمان تو در محراب ابرويت
عجب رنگين كمان های قشنگی در نگاه من می آميزند
تو مثل نور مشهودی
تو در عينی كه در نزديكی ذهن منی، دوري
تو مثل منظومه ی شمسي، پر از اوزان نورانی
تو مثل شعر منثوري
چه قدر از حجم اندوه تو می ترسم
چه قدر از شط گيسوی خروشانت
و مثل بره ای از شانه ي كوه تو می ترسم
به قدري دوستت دارم
كه در اوج نمازم
لانه ی شاهين شبگرد قنوت توست
خمم از حسرتت اما
لبم مهر سكوت توست
و مثل كودكان تشنه لب در ظهر تابستان
نگاه حسرتم بر شاخه های سرخ توت توست
من از مهر تو كين خوردم
واز زلف تو چين خوردم
و از آن لحظه ای كه پا نهادم در ره عشقت
زمين خوردم
چه شيرينم ز شوق اشتياق تو
شدم بلبل،شدم مثل قناری قاری غربت
شدم يك واژه ی خونين
شدم يك آه سرگردان
شدم مطرود عالم در ميان جاده های گنگ و بی پايان
به وصل بی كسی گويی رسيدم از فراق تو.
چرا بعضی برای عشق دل هاشان نمی لرزد؟
چرا بعضی نمی دانند كه اين دنيا به تار موی يك عاشق نمی ارزد؟
بيا از غربت آواز
بيا از دست های التماس عشق
بيا از روی دلداران خجل باشيم
در اين دوران دوری ، عهد خاموش شكستن ها
در اين دل برده دور دل بريدن ها و بستن ها
در اين عصر شقايق كش
كه من يك عمر با آوای خونين چكاوك زندگی كردم
نديدم خواب شيرينی به چشم خسته ی فرهاد
نديدم عاشقی يكرنگ
نديدم پاك بازی پاك...
بيا با خود بينديشيم
اگر روزی تمام جاده های عشق را بستند
اگر غم زد تمام واژه های مهربان ما
اگر يك روز نرگس از كنار چشمه غيبش زد
اگر يك شب شقايق مرد...
تكليف شهادت چيست؟
ومن احساس سرخی می كنم چنديست
و من از شبنم بيشتر خواب نزول عشق می بينم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند
باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد باتو،دریا با من مهربا نی می کند
باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو،من با بهار می رویم
باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم
باتو،من در هر شکوفه می شکفم
باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم،درنای جویباران زمزمه می کنم
باتو،من در روح طبیعت پنهانم
باتو،من بودن را،زندگی را،شوق را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،
غرقه ی فریاد و خروش وجمعیتم،درختان برادران من اند و پرندگان خواهران من اند وگلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند وبوی باران،بوی پونه،بوی خاک،شاخه ها ی شسته، باران خورده،پاک،همه خوش ترین یادهای من،شیرین ترین یادگارهای من اند.
بی تو،من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو،رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو،آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو،کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو،زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر،کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو،پرندگان این سرزمین،سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو،سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو،نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو،من با بهار می میرم
بی تو،من در عطر یاس ها می گریم
بی تو،من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو،من با هر برگ پائیزی می افتم.بی تو،من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو،من زندگی را،شوق را،بودن را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی رااز یاد می برم
بی تو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،نگهبان سکوتم،حاجب درگه نومیدی،راهب معبد خاموشی،سالک راه فراموشی ها،باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی،شبح هر صخره،ابلیسی،دیوی،غولی،گنگ وپرکینه فروخفته،کمین کرده مرا بر سر راه،باران زمزمه ی گریه در دل من،
بوی پونه،پیک و پیغامی نه برای دل من،بوی خاک،تکرار دعوتی برای خفتن من،
شاخه های غبار گرفته،باد خزانی خورده،پوک،همه تلخ ترین یادهای من،تلخ ترین یادگارهای من اند.
« دکتر علی شریعتی »
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چندين هزار قرن
از سر گذشت عالم و آدم است
وين کهنه آٍسياي گرانسنگ است
بي اعتنا به ناله قربانيان خويش
آسوده گشته است
در طول قرنها
فرياد دردناک اسيران خسته جان
بر ميشد از زمين
شايد که از دريچه زرين آفتاب
يا از ميان غرفه سيمين ماهتاب
آيد بروي سري
اما
هرگز نشد گشوده از اين آسمان دري
در پيش چشم خسته زندانيان خاک
غير از غبار آبي اين آسمان نبود
در پشت اين غبار
جز ظلمت و سکوت فضا و زمان نبود
زندان زندگاني اسنان دري نداشت
هر در که ره به سوي خدا داشت بسته بود
تنها دري که راه به دهليز مرگ داشت
همواره باز بود
دروازه بان پير در آنجا نشسته بود
در پيش پاي او
در آن سياه چال
پرها گسسته بود و قفس ها شکسته بود
امروز اين اسير
انسان رنجديده و محکوم قرنها
از ژرف اين غبار
تا اوج آسمان خدا پر گشوده است
انگشت بر دريچه خورشيد سوده است
تاج از سر فضا و زمان در ربوده است
تا او کند دري به جهان هاي ديگري
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی آمد که دنیایش شروعی تازه در من بود
پر از احساس موسیقی، شبیه لحن سوسن بود
ردیف آرزوهایش کمی تا قسمتی ابری
نگاه ساده اش اما،همیشه صاف و روشن بود
حریم پاک مریم را به کرکس ها نمی بخشید
برایش ناز سنجاقک، همیشه سهم لادن بود
به زخم گل نمی خندید،مهتابی تر از شب بود
همیشه بود، و می آمد ولی از جنس رفتن بود
شبی در شعر من گم شد،کسی که با غزل آمد
همان عزیزی که دنیایش شروعی تازه در من بود
شبی در عالم مستی نشستم گریه ها کردم
برای این دل خسته ی عشقم شبی تا صبح دعا کردم
دعا کردم که مهرش برود از دل من
ولی آهسته می گفتم ، خدایا اشتباه کردم ...
 

spacechild

عضو جدید
صدایت در گوشم پیچیده است
و لبخندت.
تمام حرف هایت
تمام نقطه سرخط هایت را
حفظم.
بگو...
بگو ..
فال حافظ،راست است یا دروغ؟!
شاید حافظ هم
از فال گرفتن هایم
از اصرارهایم
خسته شده!
بگو...
بگو..
شب ها کلاف فکر تو تا کجا می رود؟
دیوارهای ذهنت را
خاطرات چه کسی نقاشی کرده است؟:gol:
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با همين ديدگان اشک آلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسيم
به بهاري که ميرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دلهايمان زمستان است
ما که خورشيدمان نمي خندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پاي اميدمان فرسود
ما که در پيش چشم مان رقصيد
اين همه دود زير چرخ کبود
سر راه شکوفه هاي بهار
گر به سر مي دهيم با دل شاد
گريه شوق با تمام وجود
سالها مي رود که از اين دشت
بوي گل يا پرنده اي نگذشت
ماه ديگر دريچه اي نگشود
مهر ديگر تبسمي ننمود
اهرمن ميگذشت و هر قدمش
نيز به هول و مرگ و وحشت بود
بانگ مهميزهاي آتش ريز
رقص شمشير هاي خون آلود
اژدها ميگذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب مي فرمود
وز نفس هاي تند زهرآگين
باد همرنگ شعله برميخاست
دود بر روي دود مي افزود
هرگز از ياد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود
اشک در چشم برگها نگذاشت
مرگ نيلوفران ساحل رود
دشمني کرد با جهان پيوند
دوستي گفت با زمين بدرود
شايد اي خستگان وحشت دشت
شايد اي ماندگان ظلمت شب
در بهاري که ميرسد از راه
گل خورشيد آرزوهامان
سر زد از لاي ابرهاي حسود
شايد اکنون کبوتران اميد
بال در بال آمدند فرود
پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود
 

Data_art

مدیر بازنشسته
نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!

نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...


 

Data_art

مدیر بازنشسته
بار الها...
تخم عشق را در دل جانان بکار
عاشقان را با خودت مأنوس ساز
درد دوری از دل دلدادگان بیرون بساز
عشق را سامان بده...
عشق را از نو بساز...
ضامنی
 

Data_art

مدیر بازنشسته
دوش یادت بر سرم زد ناگهان
جسم و روحم رفت یکجا ناگهان
عقل و هوشم را ببرد از این جهان
در خماری بودم اندر کوی تو
کور سویی دیدم از گیسوی تو
من سلامی دادمت از عمق جان
صبر کردم ...... نه نیامد یک کلام
خوابِ من ....... رویای من ........
گر تو نمی خواهی مرا...
گوش کن حرف مرا
خود ندانی...
جان من را سوختی
دین و ایمان مرا با یک نگه بفروختی
جان من از آنِ تو جانان من
دین و ایمانم تویی دلدار من
در شکن خاموشیت را ، ای خموش
عشق را کن تو هویدا - چون خروش موج دریا-
باز هم ، صبر کردم.......
نه.... نیامد یک کلام
ناگهان احساس کردم نیستی
سرد شد جانم ، ز تنهایی دل
باز شد چشمم ، ندیدم من تو را
آری.....
من تو را در خواب دیدم
چون شبی که ماه را بر آب دیدم
آه کو...؟
آن چهره ی زیبا...
روی ماه کو...؟
رفتی از خوابم ولی یادت همیشه زنده است ،
من در امید تو هستم هر نفس
 

Data_art

مدیر بازنشسته
من بهاران را نخواهم .. من بهاری چون تو دارم

من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم
پهنه ی دشتی ز وحشی لاله ی پر خون نخواهم
من گلی همچون تو دارم
اشتیاق وصل را با دیگری هرگز نخواهم
چونکه امید تو دارم
چشم شهلای پر از افسون نخواهم
بلکه خود افسونگری همچون تو دارم
خنجری آغشته با خون را چه خواهم؟
چونکه ابروی تو دارم
من خروش آبشاران را نخواهم
چون که گیسوی تو دارم
آسمانی پر ستاره را نخواهم
چونکه مه روی تو دارم
من بهاران را نخواهم
من بهاری چون تو دارم

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیا کوچکتر از آن است

که گم شده ای را در آن یافته باشی ...

هیچ کس اینجا گم نمی شود !

آدمها به همان خونسردی که آمده اند

چمدانشان را می بندند

و ناپدید می شوند ...

یکی در مه

یکی در غبار

یکی در باران

یکی در باد

و بی رحم ترینشان در برف !

آنچه برجا می ماند

ردپایی است ...

وخاطره ای که هر از گاه

پس میزند مثل نسیم سحر

پرده های اتاقت را ...



عباس صفاری
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا