behrouz1100
عضو جدید
قصههاي مينيماليستي جنگ از مهدي قزلي که به صورت دنبالهدار درسایت لوح شد در دو جلد کتاب به چاپ رسيد.
اين کتابها به نامهاي امتحان نهايي و آخرين امتحان توسط انتشارات آينده سازان وابسته به اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانش آموزان به چاپ رسيده است.
موضوع اين دو کتاب، خاطرات جنگي در مورد دانش آموزان است.
چندتا نمونشو گذاشتم اینجا به نظرم جالبن
-بلند قد و هيكلي. هميشه وقتي به او ميرسيدم، ميگفتم: «تو با اين هيكلت خيلي تابلويي، آخرش هم سيبل ميشي!» گذشت تا عمليات فاو. از رودخانه كه گذشتيم خورديم به سيم خاردارهاي حلقوي. دشمن آتش ميريخت. نزديك بود قتل عام بشويم كه ديدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتيم ديدم يك نفر خودش را انداخته روي سيم خاردار. بلند قد و هيكلي. از عمليات كه برگشتيم روي همان سيم خاردارها تابلو شده بود. مثل يك سيبل سوراخ سوراخ.
داشت صبح ميشد. از ديشب كه عمليات شده بود و خاكريز را گرفته بوديم، با دوستم سنگر درست ميكرديم. بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي من تا حالا نگهباني ميدادم، ميشه توي سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدمهاي فرصتطلبه. ميخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش ميكنم بفرماييد.» از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم. صداي سوت… خمپاره… سنگر… بسيجي نوجوان…
دوستم ميگفت: «هم خيلي فرصتطلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
ا برادر كوچكم محسن هر دو رفتيم جبهه. مرا كه بزرگتر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط. محل پستم در اصلي قرارگاه بود.
يك بار يك آمبولانس آمد؛ مدارك خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس را باز كنيد.» به شدت برخورد كردند و گفتند مجروح دارند. حساس شدم و پيادهشان كردم. راننده گفت: «من تو را ميشناسم، تو چطور مرا نميشناسي؟ اصلاً فرماندهات كجاست؟» بردمش پيش فرمانده. چيزي در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برايش باز كرد.
بعداً فهميدم جنازهي محسن توي آمبولانس بوده و نميخواستند من بفهمم.
اینم بقیشhttp://100khatere.tripod.com/Minimalisti.htm
اين کتابها به نامهاي امتحان نهايي و آخرين امتحان توسط انتشارات آينده سازان وابسته به اتحاديه انجمنهاي اسلامي دانش آموزان به چاپ رسيده است.
موضوع اين دو کتاب، خاطرات جنگي در مورد دانش آموزان است.
چندتا نمونشو گذاشتم اینجا به نظرم جالبن
-بلند قد و هيكلي. هميشه وقتي به او ميرسيدم، ميگفتم: «تو با اين هيكلت خيلي تابلويي، آخرش هم سيبل ميشي!» گذشت تا عمليات فاو. از رودخانه كه گذشتيم خورديم به سيم خاردارهاي حلقوي. دشمن آتش ميريخت. نزديك بود قتل عام بشويم كه ديدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتيم ديدم يك نفر خودش را انداخته روي سيم خاردار. بلند قد و هيكلي. از عمليات كه برگشتيم روي همان سيم خاردارها تابلو شده بود. مثل يك سيبل سوراخ سوراخ.
داشت صبح ميشد. از ديشب كه عمليات شده بود و خاكريز را گرفته بوديم، با دوستم سنگر درست ميكرديم. بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي من تا حالا نگهباني ميدادم، ميشه توي سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدمهاي فرصتطلبه. ميخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش ميكنم بفرماييد.» از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم. صداي سوت… خمپاره… سنگر… بسيجي نوجوان…
دوستم ميگفت: «هم خيلي فرصتطلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
ا برادر كوچكم محسن هر دو رفتيم جبهه. مرا كه بزرگتر بودم گذاشتند قرارگاه و او رفت خط. محل پستم در اصلي قرارگاه بود.
يك بار يك آمبولانس آمد؛ مدارك خواستم، نشان دادند. گفتم: «در عقب آمبولانس را باز كنيد.» به شدت برخورد كردند و گفتند مجروح دارند. حساس شدم و پيادهشان كردم. راننده گفت: «من تو را ميشناسم، تو چطور مرا نميشناسي؟ اصلاً فرماندهات كجاست؟» بردمش پيش فرمانده. چيزي در گوش فرمانده گفت و فرمانده هم راه را برايش باز كرد.
بعداً فهميدم جنازهي محسن توي آمبولانس بوده و نميخواستند من بفهمم.
اینم بقیشhttp://100khatere.tripod.com/Minimalisti.htm