غزل و قصیده

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد


من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
كه گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدايا كه در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد


هماي گو مفكن سايه شرف هرگز
در آن ديار كه طوطي كم از زغن باشد

بيان شوق چه حاجت كه حال آتش دل
توان شناخت ز سوزي كه در سخن باشد

هواي كوي تو از سر نمي رود آري
غريب را دل سرگشته با وطن باشد

به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پيش تواش مهر بر دهن باشد.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غزل تاران

غزل تاران

دیگر نروی که عاشقت میمیرد

آیینه ببین بهانه ات میگیرد


در آینه ی اشک منی مونس جان

آه من خسته دامنت میگیرد


زانروز که دلربایی ات دینم برد

هر لحظه نفس ز بودنت میگیرد


امید من ای به روز تارم خورشید

بی نور وجودت دل من میگیرد


یوسف شده ای منم زلیخای زمان

بنگر که غزل جان زدمت میگیرد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن
 

siyavash51

عضو جدید
با این همه دلواپسی وین درد بی هنگام من
جان می دهم ! جان می دهم ! تا برنیاید کام من

از رشته ی دیبای جان وز دانه ی یاقوت دل
دامی فراهم ساختم آخر نگشتی رام من

وقتی که بوی نسترن گم می شود در عطر تو
چون غنچه می پیچی به هم تا نشنوی پیغام من

در سایه سار ماهتاب آسوده ای در خواب ناز
آرام مژگان بی امان برهم زند آرام من

از لابلای ابرها گاهی نگاهی می کنی
من گریه بر سودای دل تو خنده بر انجام من

ای کاش روزی آسمان از مهر تو دل برکند
باشد که از آزار او گامی زنی بر بام من

پرواز رؤیاهای من تا جرعه نوشی از لبت
اما زخوناب جگر لبریز کردی جام من

ازخودم - با پوزش کیبوردم خراب شد مجبورم از وبم کپی کنم
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چو باد عزم سر کوی یار خواهم کرد
نفس به بوی خوشش مشکبار خواهم کرد
به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد
بطالتم بس ، از امروز کار خواهم کرد
هر آبروی که اندوختم ز دانش و دین
نثار خاک ره آن نگار خواهم کرد
چو شمع ، صبحدمم شد ز مهر او روشن
که عمر در سر این کار و بار خواهم کرد
به یاد چشم تو خود را خراب خواهم ساخت
بنای عهد قدیم استوار خواهم کرد
صبا کجاست که این جان خون گرفته چو گل
فدای نکهت گیسوی یار خواهم کرد
نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ
طریق رندی و عشق اختیار خواهم کرد
حافظ
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

***
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

***
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

***
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

***
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم

***
نکته​ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم

***
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

__________________
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
كس نيست كه افتادۀ آن زلف دو تا نيست
در ره گذر كيست كه اين دام بلا نيست
روي تو مگر آينۀ صنع الهيست
حقا كه چنين است و درين روي و ريا نيست
باز آي كه بي روي تو اي شمع دل افروز
در بزم حريفان اثر نور و صفا نيست
چون چشم تو دل مي برد از گوشه نشينان
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نيست
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سري نيست كه سرّي ز خدا نيست
(حافظ)
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای سر روان یا ساختم یا سوختم

سرد مهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مهرویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش در میان موج اشک

شور بختی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هر کدام از شعله ای در آتشند

در میان پاکبازان من نه تنها سوختم

جان پاک من «رهی» خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن دلبر شیرین سخن آتش زده در انجمن

مفتون لعلش صد چو من این غنچه باشد یا دهن

گوینده ی اسرار شد منصور من بر دار شد

درچشم مفتی خوار شد هم در بر زاغ و زغن

افتاده ام در دام او من عاشق گمنام او

بادا جهان در کام او برگردنم زلفش رسن

آواره در کهسار ها مجنون و هم فرهادها

آرام کی گیرد مرا این مرغ دل اندر بدن

دلتنگم از شهلای او وان قد و آن بالای او

جان میدهم در پای او گر بوسه ای بخشد به من

ای یوسف دوران ما یاد آر زین هجران ما

بفرست بر کنعان ما یعقوب را آن پیرهن

مهجور رنجور مرا صبر و تحمل گو چرا

باشد که در روز جزا دادت ستاند ذوالمنن




رضا شریفی (مهجور )

 

Dandalion

عضو جدید
يار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم

تو جگر گوشه هم از شير بريدي و هنوز
من بيچاره همان عاشق خونين جگرم

خون دل ميخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم اين است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جواني هوسي
هوس عشق و جوانيست به پيرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سيم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدر

عشق و آزادگي و حسن و جواني و هنر
عجبا هيچ نيرزيد که بي سيم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سيمم بود
که به بازار تو کاري نگشود از هنرم

سيزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سيزدهم کز همه عالم به درم

تا به ديوار و درش تازه کنم عهد قديم
گاهي از کوچه‌ي معشوقه‌ي خود مي‌گذرم

تو از آن دگري رو که مرا ياد توبس
خود تو داني که من از کان جهاني دگرم

از شکار دگران چشم و دلي دارم سير
شيرم و جوي شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون ياقوت
شهريارا چکنم لعلم و والا گهرم

شهریار
 

siyavash51

عضو جدید
بخدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم

برو ای سپر ز پیشم که بجان رسید پیکان
پگذار تا ببینم که که می زند به تیرم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا سرگرم کار خویش شد
هر نیی شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت: کین آشوب چیست؟
مر تو را زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت: آتش بی سبب نفروختم
دعوی بی معنیت را سوختم

زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
هنوز عاشقي و دلربايي نشدست
هنوز زوري و زورآزمايي نشدست

هنوز نيست مشخص كه دل چه پيش كسيت
هنوز مبحث قيد و رهايي نشدست

دل ايستاده بدر يوزه كرشمه ولي
هنوز فرصت عرض گدايي نشدست

ز اختلاف تو امروز يافتم صد چيز
عجب كه داعيه بي وفايي نشدست

همين تواضع عام است حسن را با عشق
ميان ناز و نياز آشنايي نشدست

نگه ذخيره ديدار گو بنه امروز
كه هست فرصت و طرح جدايي نشدست

هنوز اول عشق است صبر كن وحشي
مجال رشكي و غيرت فزايي نشدست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمدعلی بهمنی

محمدعلی بهمنی

اینجا برای از تو نوشتن هوا كم است
دنیا برای از تو نوشتن مرا كم است

اكسیر من نه اینكه مرا شعر تازه نیست
من از تو می نویسم و این كیمیا كم است

دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز
من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست

با او چه خوب می شود از حال خویش گفت
دریا كه از اهالی این روزگارنیست

امشب ولی هوای جنون موج میزند
دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

ای كاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین
دریا هم اینچنین كه منم بردبار نیست
 

siyavash51

عضو جدید
دوش دور از رویت ای جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سودای تو سیلاب داشت

نز تفکر عقل مسکین پایگاه صبر دید
نز پریشانی دل شوریده چشم خواب داشت

نقش نامت کرده دل محراب تسبیح وجود
تا سحر تسبیح گویان روی در محراب داشت

دیده ام می جست و گفتندم نبینی روی دوست
عاقبت معلوم کردم کاندرو سیماب داشت

ز آسمان آغاز کارم شهد فائق می نمود
باز دانستم که شهدآلوده زهر ناب داشت

سعدی این ره مشکل افتاده است در دریای عشق
کاول آخر در صبوری اندکی پایاب داشت
 

غفار

عضو جدید
مولانا

مولانا

دل من رای تو دارد، سر سودای تو دارد
رخ فرسودۀ زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت، دل من دام خيالت
گهر ديده نثار کف دريای تو دارد
ز تو هر هديه که بردم، بخيال تو سپردم
که خيال شکرينت فرّ و سيمای تو دارد
غلطم گر چه خيالت بخيالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صد برگ بپيش تو فرو ريخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پيش فکنده چو گنهکار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزيزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابهٔ حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد
هله چون دوست بدستی، همه جا جای نشستی
خنک آن بی خبری که خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشايی ز ره بام در آيم
که زهی جان لطيفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام بر آيم، به دو صد دام در آيم
چه کنم؟ آهوی جانم سر سودای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون، بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره بذره غم غوغای تو دارد
سوی تبريز شو ای دل، بر شمس الحق مفضل
چو خيالش بتو آيد که تقاضای تو دارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نازار دلی را که تو جانش باشی
معشوقه ی پیدا و نهانش باشی

زان می ترسم که از دل آزردن تو
دل خون شود و تو در میانش باشی

دانی که به دیدار تو چونم تشنه؟
هر لحظه که میرود فزونم تشنه

من تشنه ی آن دو چشم مخمور تو ام
عالم همه زین سبب به خونم تشنه

مولانا
 

غفار

عضو جدید
تو را سریست که با ما فرو نمی​آید
مرا دلی که صبوری از او نمی​آید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمی​آید
جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی​آید
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمی​آید
اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش
بد از منست که گویم نکو نمی​آید
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمی​آید
گمان برند که در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمی​آید
چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست
چه مجلسست کز او های و هو نمی​آید
بشیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر گشت و تغیر در او نمی​آید
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی‌کاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس
یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید
تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین
که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی
حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد
 

غفار

عضو جدید
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بی‌هنری

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری

هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

ز من به حضرت آصف که می‌برد پیغام
که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری

بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آیند
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری

چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری

دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری

بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن
و از این معامله غافل مشو که حیف خوری

طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

به یمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیله القمر
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

سر خنب ها گشادم ز هزار خم چشیدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد

چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد

ز پیت مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسرم نیامد

دو سه روز شاهیت را چو شدم غلام و چاکر
به جهان نماند شاهی که چو چاکرم نیامد

خردم گفت برپر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد
برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر به رخسار تو، ای دوست، نظر داشتمی
نظر از روی خوشت بهر چه برداشتمی؟

چون من بی‌خبر از دوست دهندم خبری
باری، از بی‌خبری کاش خبر داشتمی؟

در میان آمدمی چون سر زلفت با تو
از سر زلف تو گر هیچ کمر داشتمی؟

گر ندادی جگرم وعدهٔ وصلت هر دم
کی دل و دیده پر از خون جگر داشتمی؟

گفتیم: صبر کن، از صبر برآید کارت
کردمی صبر ز روی تو، اگر داشتمی

خود کجا آمدی اندر نظرم آب روان؟
گر ز خاک در تو کحل بصر داشتمی

دل گم گشتهٔ خود بار دگر یافتمی
بر سر کوی تو گر هیچ گذر داشتمی

گر ز روی و لب تو هیچ نصیبم بودی
بهر بیماری دل گل بشکر داشتمی

کردمی بر سر کویت گهرافشانی‌ها
بجز از اشک اگر هیچ گهر داشتمی

گر عراقی نشدی پردهٔ روی نظرم
به رخ خوب تو هر لحظه نظر داشتمی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای عشق همه بهانه از توست

من خامش‌ام این ترانه از توست

آن بانگِ بلندِ صبح‌گاهی

وین زمزمه‌ی شبانه از توست

من اندهِ خویش را ندانم

این گریه‌ی بی بهانه از توست

ای آتشِ جانِ پاک‌بازان

در خرمن من زبانه از توست

افسون شده‌ی تو را زبان نیست

ور هست همه فسانه از توست

کشتیِّ مرا چه بیم دریا؟

طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی وگرنه، غم نیست

مست از تو، شراب‌خانه از توست

می را چه اثر به پیش چشم‌ات؟

کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل؟

رام است که تازیانه از توست

من می‌گذرم خموش و گم‌نام

آوازه‌ی جاودانه از توست

چون سایه مرا به خاک برگیر

کاین‌جا سر و آستانه از توست
 

shabahangh

عضو جدید
غزل

غزل

دلبر به من رسید و جفا را بهانه کرد افکند سر به زیر و حیا را بهانه کرد
امد به بزم و دید من تیره روز را ننشست و رفت تنگی جا را یهانه کرد
رفتم به مسجد از پی نظاره ی رخش
بر رو گرفت دست و دعا را بهانه کرد
اغشته بود پنجه اش ز خون عاشقان بستن یه دست خویش حنا را بهانه کرد
خوش می گذشت دوش صبوحی به کوی او بر جا نشست و شستن پا را بهانه کرد

شاعر شاطر عباس صبوحی از شاعران دوره ی قاجار
 
آخرین ویرایش:

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مولانا

مولانا

[FONT=times new roman,times,serif]زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم[/FONT]


[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]درتاب در این روزن تا در نظر آییم[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]خورشید چو از روی تو سرگشته و خیره‌ست
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]گفتند که این هست ولیکن اگر آییم[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]چون آب روان جانب او در سفر آییم[/FONT]



[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما
[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم ...
[/FONT]


[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
یارب از این بیش بین عاشقان افســـــــــانه ام کن
بی خودی دردی نکــــــــرد از من دوا،دیوانه ام کن
گرچه همچون شمــــع می سوزد سراپای وجودم
گـــــــــرم تر می بایدم تن،بعد از این پروانه ام کن
دوست شد گر او به من ،گو عالمی باشند دشمن
آشنایی با ویم بس،از جهـــــــــــــان بیگانه ام کن
هر سر مویش به نوعی میکند با من تکلـــــــــــــم
تا شوم با صد زبان همــــــــراه زلفش شانه ام کن
تا توانی آتش ای آه درون در ســــــــــــــینه ام زن
تا توانی خون دل ای اشک در پیمـــــــــــانه ام کن
پرتو بیضایی
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

[FONT=times new roman,times,serif]حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت
[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع
شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]زین آتش نهفته که در سینه من است
خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت
[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]میخواست گل که دم زند ازرنگ وبوی دوست
از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت
کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت
[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان
زین فتنه‌ها که دامن آخر زمان گرفت
[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]می خور که هر که آخر کار جهان بدید
از غم سبک بر آمد و رطل گران گرفت
[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند
کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
[/FONT]




[FONT=times new roman,times,serif]حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت
[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از در در آمدی و من از خود به در شدم
گویی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر می دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی که زرد کرد؟
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
 

غفار

عضو جدید
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

خیانت قصه تلخی است اما از که می‌نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

نسیم وصل وقتی بوی گل می‌داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است
که وحشی می‌کند چشمانش آهوان صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

فاضل نظری
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا