من دل سپرده بودم!
من زنده بودم - اما :انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم.
یک عمر دور و تنها ؛ تنها به جرم این که-
او سرسپرده می خواست؛ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را د رخود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر- وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید؛ من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد - وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.
محمد علی بهمنی
من زنده بودم - اما :انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم.
یک عمر دور و تنها ؛ تنها به جرم این که-
او سرسپرده می خواست؛ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را د رخود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر- وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید؛ من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد - وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.
محمد علی بهمنی