[FONT="]از صفحه77 آخر80[/FONT]
هنوز دلم می خواست مهندس سروش را ببینم.
[FONT="]بعد از ظهر جمعه حال خانم سروش خوب نبود. داروی آرام بخشی که مصرف می کرد. تمام شده بود و از من خواست تا شمس را برای خریدن دارو، بیرون بفرستم. ولی هر چه گشتم او را نیافتم . بنابراین بی درنگ آماده شدم تا خودم از یکی از داروخانه های شبانه روزی دارو را تهیه کنم. هنوز کوچه عریض و بلند را طی نکرده بودم که با صدای ترمز اتومبیلی در سر کوچه بر جا میخکوب شدم.جلوتر که رفتم دیدم پسرکی هشت یا نه ساله با دوچرخه اش زمین خورده و نمی توانست برخیزد و یک اتومبیل که می خواست به داخل کوچه بپیچد ترمز کرده و مدام بوق می زد. به کنار پسرک رفته پرسیدم:[/FONT]
_پسر کوچولو،چی شده،نمی توانی بلند شوی؟
پسرک گریه کنان گفت: شلوارم میان زنجیره چرخ گیر کرده است.
[FONT="]من به پای پسر نگاه کردم . خراشیده شده و از آن خون آمده بود.مرد راننده مدام بوق می زد.و من نمی توانستم شلوار پسرک را که به زنجیر گیر کرده و تا پوست پای او دور آن پیچیده بیرون بکشم. پسر بیچاره گریه می کرد و درد داشت،و با فشار دست من،پایش را به عقب می کشید. در نتیجه پوستش بیشتر خراشیده می شد،راننده،سرش را از شیشه ماشین خارج کرده و فریاد زد:خانم عجله کنید،آن پسرک را به کنار بکشید.[/FONT]
[FONT="]خونم به جوش آمد چقدر خودخواه و بی ملاحظه بود.نمی توانستم تحمل کنم.بی آنکه خود متوجه باشم،برخاستم و به طرف اتومبیلش فتم و با خشونت گفتم:لطفا،قدم رنجه فرمایید،بیایید پایین و ببینید چه شده؟[/FONT]
مرد عینک آفتابیش را از چشمانش برداشت و گوشه ابروانش را بالا برده و با گوشه چشم بر من نگاه کرد.
[FONT="]تصور می کنم حرفم اثر عمیقی بر روی او گذاشت. زیرا به سرعت پیاده شد و به طرف پسرک رفت و با یک حرکت سریع پای پسرک را کشید و آن را آزاد ساخت.آن پسر در حالیکه هم چنان می نالید به زحمت بلند شد. مرد دست نوازشی بر سر بچه کشید و اشکهایش را پاک کرد و به او گفت:پسر کوچولو،متأسفم،درد داری؟[/FONT]
[FONT="]_نه از کمکتان ممنونم.[/FONT]
[FONT="]بعد به روی مرد لبخندی زده و با او دست داد.دوچرخه اش را برداشته و بی توجه به من که به خاطر او اینهمه عصبانی شده بودم،رفت.مرد به طرفم آمد و گفت:خانم آن اندازه که گفتید بی رحم نیستم و از اینکه باعث تکدّر شما شدم،متأسفم . خواهش می کنم اجازه بدهید شما را برسانم.من بی نهایت متأثر بودم و رو به او کرده و گفتم:نیازی نیست مسیر من با شما یکی نیست.شما داخل کوچه میروید در حالیکه من از آن خارج می شوم.[/FONT]
[FONT="]_شما در این کوچه زندگی می کنید؟[/FONT]
[FONT="]-بله در آن خانه که در سفید و قهوه ای دارد.[/FONT]
مرد ابروانش را بالا کشید. بعد لبخند مرموزی زده و چشمانش را تنگ کرده و با حالتی مرموز گفت:می بینم خانه ی باشکوهی دارید.
_آقا،آن خانه مال من نیست
با لبخندی خاصی گفت:پس مال کیست؟
در حالیکه از گفتگوی با او خسته شده بودم گفتم:از آن شخصی چون شما.
گویی او از مصاحبت با من راضی و خشنود بود و بی درنگ گفت:یعنی شبیه من است؟
_آقا من نوز صاحب ان خانه را ندیده ام. ولی همانطور که گفتم شما افراد یک طبقه هستید و همه مثل هم می باشید و البته بایستی بگویم صاحب این خانه از شما بسیار مهربانتر است،این را مطمئنم.
آن مرد با نگاهی پرسشگر و کنجکاوانه نگاهم کرد و گفت:می توانم بپرسم کار شما در آن خانه چیست؟
گستاخی را از حد گذرانیده بود و به همین جهت با تندی و خشونت گفتم: فکر نمی کنم این موضوع به شما مربوط باسد،البته گستاخیم را می بخشید. عجله دارم و شما هم که خودتان عرض کردید وقت ندارید و حالا هم که راهتان باز است و می توانید بروید.
[FONT="]با گفتن این حرفها،منتظر پاسخش نماندم و بدون توجه به او که در کمال بهت و حیرت نگاهم می کرد ،رفتم. بعد از اینکه دارو را تهیه کردم، به خانه بازگشتم.دیگر هوا تاریک شده بود.من تقریبا می دودیم ، خیلی دیر شده بود و حال خانم سروش هم خوش نبود. وقتی وارد خانه شدم،اقا مراد باغبان را دیدم. برعکس همیشه چهره اش بشاش بود،طرفم آمده و گفت:قاصدک خانم عجله کنید.[/FONT]
[FONT="]نمی دانستم چه شده است،ناگهان ترس بزرگی بر دلم سایه افکند. رو به او کرده و گفتم:آقا مراد چه اتفاقی افتاده؟ایا خانم....[/FONT]
_خیر خانم.هیچ اتفاقی نیفتاده است. و خانم سروش هم خوب هستند.
[FONT="]او بسیار کند و آهسته صحبت می کرد. و اینگونه حرف زدن کلافه ام می کرد. برای همین به حالت دو به طرف ساختمان رفته،می خواستم هر چه زود تر خود را به خانه سروش برسانم . گمان می کردم اتفاقی برای او افتاده باشد.ولی ناگهان از تعجب خشکم زد. در پارکینگ ساختمان ،بنز سفید و زیبایی مرا به یاد اتفاق ناراحت کننده بعد از ظهر و آن مرد خودخواه انداخت.آن مرد که بود و چه ارتباطی با این خانواده داشت؟ بسیار ناراحت شدم. چرا که هر که بود وقتی مرا می دید مسلما اتفاق امروز را برای خانم سروش تعریف می کرد و حرفهایی که به او زده بودم را برایش بازگو می کرد.[/FONT]
به سمت اشپزخامه دویدم.آشپرخانه به هم خورده بود. مهین خانم با تمام سنگینی چون فرفره به هر سو می چرخید گویی مهمان مهمی رسیده باشد. لوازم و وسایل پذیرایی را تدارک می دید. مریم خانم هم مشغول بود. با دیدن من لبخندی زده و گفت:قاصدک ،چرا دیر آمدی؟
و در حالیکه بشقابها را روی میز می چید و سرش پایین بود گفت:چطور شما نمی توانید مهندس تشریف آورده اند؟!
با تعجب گفتم:چه کسی؟مهندس....؟آخر ..آخر مگر قرار نبود تا آخر این ماه بازنگردند؟
_کدام قرار؟او بیشتر اوقات بی خبر می آید. کارشان که ساعت مشخص ندارد.
من متعجب و از طرفی هم ناراحت بودم. با دستپاچگی پرسیدم:آیا ایشان تنها آمده اند و یا میهمانی هم برایشان آمده است؟
مریم خانم سرش را به طرف من برگرداند و عینکش را از بینی اش پایین کشید و با تعجب گفت:مگر قرار بود میهمانی بیاید؟امروز تو حواس پرت شده ای. او تنها و با عصبانیت آمد خیلی هم خسته بود.
خدای من،پس آن مرد مهندس سروش بود و ن در اولین دیدار با او چه برخوردی کرده بودم.نمی دانستم با دیدن من چه خواهد کرد.شاید اخراجم کند. در افکار مغشوش خود غوطه ور بودم که سارا وارد آشپرخانه شد و در حالی که چهره اش در هم رفته و بسیار خشمگین بود. فریاد کشید: هیچ معلوم است که کجا هستی؟گویا رفته بودی داروی خانم را بگیری چرا دیر آمدی؟
با خونسردی در حالیکه به نقطه ی مجهولی خیره شده بودم،گفتم:رفتم و دارو را هم گرفتم.اگر باعث نگرانیتان شدم ببخشید.