عجیب ترین خانواده ایران !

ar.noorian

عضو جدید
کاربر ممتاز
35 سال حبس در خانه اين خانواده عجيب تا به حال با هيچ انساني غير از خودشان معاشرت نداشته‌اند، ساندويچ و غذاهاي امروزي نخورده‌اند،‌موبايل را به چشم نديده‌اند و تمام اين اتفاقات در سال 1390 در مركز شهر مشهد افتاده است تنها همبازي آن ها در تمام اين 35 سال تعدادي گوسفند زنده بودند كه پدر آن‌ها براي‌ رهايي از تنهايي برايشان گرفته بود عجيب‌تر از تمام اين حوادث ثروت هنگفتي است كه حالا پدر خانواده براي آنها به ارث گذاشته پسر دوم خانواده براي اولين بار به تنهايي از در منزل خارج شد. او حاضر شد حقايقي شگفت‌انگيز را از اين خانه مرموز در اختيار ما قرار دهد


شروع اسارت

لباس سفيد عروسي به تن داشت كه پا در خانه‌اي طلسم‌شده گذاشت. دختر روستايي به اصرار پدر و مادرش با مردي ازدواج كرد كه همسري نازا داشت و نمي‌دانست كه بعد از مراسم ازدواج براي هميشه روستاي‌شان را ترك خواهد كرد. باور كردني نيست حتي اگر واقعيت داشته باشد! 19 سال بيشتر نداشت كه مردي در خانه‌شان را زد، كارمند بود و مي‌خواست با اين دختر جوان و شاداب ازدواج كند، وقتي شنيد قرار است هووي زن نازايي شود به گوشه‌اي پناه برد، مي‌دانست خودش حق انتخاب ندارد و پدر و مادرش با تصور اينكه خواستگار كارمند است و حقوقي دارد وي را به او خواهند داد. بار سفر را بستند تا به مشهد بروند، حتي اشك‌هايش خشك شده بود.

شايد بايد به خاطر تنهايي‌هايش گريه مي‌كرد، به‌خود دلداري مي‌داد تا تصور كند شوهرش فرشته است كه مي‌خواهد به او پرواز‌كردن ياد بدهد. با دنيايي از اميد عروس شد. 35سال پيش بود كه در خانه‌‌اي با ديوارهاي سيماني و شيرواني زنگ‌زده‌اي باز شد و نوعروس با پاي گذاشتن روي موزائيك حياط براي هميشه زنداني شد. در نخستين حكمي كه از سوي شوهرش صادر شد بايد نه تنها با خانواده‌اش براي هميشه قطع رابطه مي‌كرد بلكه حق خروج از آن چهارديواري را نداشت. مرد رفتار عجيبي داشت، نوعروس جوان بود و خواست ياغي‌گري كند كه زير مشت و لگدهاي شوهر چاره‌اي جز تسليم نديد، همان سكوت نخست كافي بود تا ديگر جرات نداشته باشد يك كلمه‌اي حرف بزند.

نو عروس همراه با ديوارها و ‌ثانيه‌ها روز به روز فرسوده‌تر مي‌شد در فضاي سرد و بي‌روح خانه متروكه. وقتي براي نخستين‌بار باردار شد تصور كرد دوران بدبختي‌ها تمام شده است، مي‌دانست شوهرش بچه‌دوست دارد و همين مي‌تواند در زندان را به روي او باز كند و پر پرواز را به او بدهد. اين روزنه اميد نيز رنگ باخت چون پدر خانواده نه تنها در زندان را باز نكرد بلكه دختر و 3پسرش را نيز به سرنوشت مادرشان گرفتار كرد.


مادر زنداني

خانه پر از سكوت بود، همه از پدر وحشت داشتند، همسايه‌ها اين خانه را يك معما مي‌دانستند، بچه‌ها تنها زماني ديده مي‌شدند كه به مدرسه مي‌رفتند. پدر هرازگاهي به خانه سركي مي‌كشيد و خريد بر‌عهده خودش بود، هر بار مي‌آمد آشغال‌هايي با خود همراه داشت و در گوشه‌‌اي از حياط مي‌گذاشت، روز به روز خانه شيرواني‌دار پر از زباله مي‌شد تا جايي‌كه ماشين پيكان زير همين آشغال‌ها مدفون شد.

بچه‌ها حق بازي حتي در حياط خانه را نداشتند بيشتر با نگاه بود كه با هم حرف مي‌زدند وقتي نمره‌هاي‌شان20 مي‌شد انگيزه‌اي براي خوشحالي نداشتند انگار سلام‌دادن را ياد نگرفته بودند و در يك جزيره ناشناخته تنهاي تنها بودند. كتك‌خوردن از پدر يك عادت شده بود، وقتي پاي در خانه شيرواني مي‌گذاشتي باور نمي‌كردي خانواده در آن زندگي مي‌كنند، بوي بد زباله و فاضلاب همه را به عقب مي‌راند انگار مادر خانواده نيز روحيه‌اي براي تميزي نداشت، همه جا را خاك گرفته و زيبايي حياط خانه لابه‌لاي تپه‌اي از زباله گم شده بود.

بچه‌ها يكي پس از ديگري با نمرات ممتاز ديپلم گرفتند و تنها بهانه‌ براي خارج‌شدن از خانه را نيز از دست دادند. همه مي‌دانستند قفل اين اسارت روزي شكسته خواهد شد، پدر خانواده بدبين‌ و سخت‌گيرتر شده بود تا اينكه بيمار شد و خيلي زود خود را تسليم سرنوشت مرگ كرد. طلسم شكست، وقتي مادر و بچه‌ها شنيدند زنگ پرواز نواخته شده است حتي به‌‌دليل مرگ پدر قادر به گريه نبودند.


ديدار پس از 35 سال

در آهني زنگ‌زده با صداي خشكي باز شد و آنها براي هميشه آنجا را ترك كردند، صحنه ديدار زن با خانواده روستايي‌اش آن هم بعد از 35 سال زندگي در زندان. بچه‌ها انگار از دنياي ديگري آمده‌اند، هيچ‌كس را نمي‌شناختند و نمي‌دانستند در مهماني‌ها چه رفتاري داشته باشند. خانه پر از سكوت ديگر جاي‌ماندن نبود جالب اين كه مشخص شد پدر سخت‌گير نزديك به يك ميليارد تومان براي زنداني‌هايش ارثيه گذاشته است. با مرگ مرد‌ مرموزي در مشهد، راز زندگي وحشتناك خانواده‌‌اش در يك خانه متروكه و فرسوده فاش شد. همسر اين مرد از همان روز نخست ازدواج در خانه زنداني بوده و بچه‌هايش نيز مانند او، مطيع دستورات پدر سلطه‌گر بودند. وقتي ماموران كلانتري شهيد فياض‌بخش مشهد وارد خانه شيرواني شدند باور نمي‌كردند داستان زندگي زني با 4 بچه‌اش در اين خانه واقعيت داشته باشد.



زندگي‌ام سوخت

زن 54‌ساله با چهره‌اي تكيده، شادي كم‌روحي به چشم‌هايش داده بود و دل پردردي داشت، 35‌سالي مي‌شد كه تنها مونس و هم‌دمش بچه‌هايي بودند كه سرنوشتي بهتر از او نداشتند. اين زن با ادبيات خاصي حرف مي‌زند: «19سال بيشتر نداشتم كه با اين مرد ازدواج كردم، از وقتي به اين خانه آمدم جز بداخلاقي و بي‌اعتنايي نديدم، بايد با همه قطع رابطه مي‌كردم، به كتك‌هاي شوهرم عادت كرده بودم و گريه‌هايم تنها با نوازش بچه‌ها آرام مي‌گرفت». وي مي‌گويد: «يك روز زن همسايه‌ آتش تنوري براي ما آورد، در را به آرامي باز كردم و آن را گرفتم، وقتي شوهرم متوجه شد آن را از دستم گرفت و به سرم كوبيد، باور مي‌كنيد هم‌كلاسي‌هاي بچه‌هايم نيز جرات آمدن به در خانه را نداشتند، شوهرم آنها را هم كتك مي‌زد.»

زن آهي كشيده و ادامه مي‌دهد: «وقتي شوهرم نبود راحت‌تر زندگي مي‌كرديم البته جرات خارج‌شدن از خانه را نداشتيم اما حتي اگر در خواب او را مي‌ديدم از ترس مي‌لرزيدم، ابتدا سعي مي‌كردم خانه‌اي تميز داشته باشم بعد كه ديدم هر كاري مي‌كنم پدر بچه‌ها اعتنايي ندارد و با جمع‌آوري زباله و رنگ‌نزدن به ديوارها خانه را به يك زباله‌دان تبديل كرده من هم دل و دماغم را از دست دادم و خانه روز به روز خاك گرفته‌تر شد.» زن از رهايي لذت مي‌برد و مي‌گويد: «در اين سال‌ها در هيچ مراسمي خانوادگي و فاميلي شركت نكرديم، شوهرم وقتي بيرون مي‌رفت روي در علامت مي‌گذاشت و اگر بدون اجازه در باز مي‌شد من و بچه‌ها را كتك مي‌زد، در اين مدت سلامت روحي و جسمي‌ام را از دست دادم و وقتي پدر بچه‌ها مُرد توانستم برادرها و خواهرانم را ببينم، يك آرزو بود كه به آن رسيدم.»

وي از روز نخست آزادي مي‌گويد: «باورم نمي‌شد مشهد اين‌قدر تغيير كرده باشد، مهم‌تر از همه شنيدم يك‌ميليارد تومان ارثيه داريم كه ديگر براي خوشبختي‌ ما فايده‌اي نداشت، ما از همه‌چيز محروم بوديم و حالا يك ثروت خوب داريم، اما كل دنيا را هم داشته باشيم ديگر فايده‌اي نداشت، چرا كه زندگي‌ و سرنوشت‌مان سوخته و از اين به بعد تنها شرايط بهتري خواهيم داشت و من از اينكه بچه‌هايم اجتماعي نيستند نگران هستم.»






 
آخرین ویرایش:

ar.noorian

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت‌وگوي اختصاصي با پسر بزرگ خانواده اسير در خانه شيرواني

گفت‌وگوي اختصاصي با پسر بزرگ خانواده اسير در خانه شيرواني

گفت‌وگوي اختصاصي با پسر بزرگ خانواده اسير در خانه شيرواني

پسري با عينك ته‌استكاني پيش روي‌مان نشست، 32 سال دارد، اما رفتارش كودكانه است، به سختي داخل خانه شيرواني دعوت‌مان مي‌كند. «مهدي» با استرس عجيبي جلوتر قدم برمي‌دارد، خانه كلنگي به فروش گذاشته شده است، در حياط مقدار زيادي آشغال، تكه‌هاي آهن‌پاره، پلاستيك و نان خشك روي هم تلنبار شده. هر قدم كه برمي‌داري تصور مي‌كني يا زير پايت فرو خواهد رفت يا حيوان گزنده‌اي به تو حمله خواهد كرد. شايد پيش از فروش اين خانه، ديوارهايش آوار شوند. زيرزمين مخوفي دارد، پاي در اتاق پر از خاك مي‌گذاريم كه تلويزيون كوچكي در وسط آن قرار دارد، در يك قدمي‌اش پتويي كثيف مي‌بينيl كه انگار كسي زير آن خوابيده است، مهدي مي‌گويد برادرش دوست ندارد كسي را ببيند، از آنجا خارج مي‌شوم و از مهدي مي‌خواهم به همه سوالاتم جواب بدهد. مكث مي‌كند، انگار نمي‌خواهد حرفي بزند، انتظار دارم از حالات چهره‌اش پي به راز درونش ببرم اما امكان ندارد. درحالي‌كه چشمانش نشان مي‌داد جواب منفي خواهد داد، ناگهان مي‌پذيرد.




در اتاقي پر از تارهاي عنكبوت مي‌نشينم، نخستين سوالم ناشي از كنجكاوي‌ام بود:

  • چرا به سر و وضع خانه نرسيده‌ايد؟
مهدي، نگاهش را به اطراف مي‌چرخاند: در زندگي ما ديگر حوصله‌اي نبود كه دست به تعميرات بزنيم، نه مادرم و نه ما روحيه‌اي نداشتيم، ما تنها زنده بوديم، زندگي نمي‌كرديم.

  • چرا اين شرايط را داشتيد؟
پسر جوان انگار به سكوت عادت كرده‌است خيلي طول مي‌كشد تا حرفي بزند: «ما از پدرمان وحشت داشتيم، ببينيد يك خواهر و 2 برادر دارم، هيچ كدام ازدواج نكرده‌ايم و همه‌مان به نوعي مشكل روحي و رواني داريم، مادرم كه دختر روستايي بود همسر دوم پدرم شد آن‌ها ده سال با هم تفاوت سني داشتند و هيچ‌وقتي نتوانستند زندگي خوبي داشته باشند.»

  • مادرت چه رفتاري با پدرت داشت؟
مادرم از پدرم مي‌ترسيد البته من و خواهر و برادرانم هم مي‌ترسيديم، مرد وحشتناكي بود.

  • مگر چه رفتاري داشت؟
پدرم خيلي سخت‌گير بود و اجازه نمي‌داد از خانه بيرون برويم، كسي نيز حق نداشت به خانه‌مان رفت‌وآمد كند.

  • دليلي نداشت؟
معتقد بود در خارج از خانه ما خلافكار و معتاد مي‌شويم نسبت به مادرم نيز بدبين و شكاك بود، شايد راست مي‌گفت، ‌ما الان
نه معتاد هستيم و نه خلافكار اما به جاي آن رواني شديم، ما يك عمر زنداني بوديم.

  • زنداني؟
منظورم زنداني‌شدن در همين خانه است، مادرم 35سال پا از اين خانه بيرون نگذاشت، من و خواهر و برادرانم نيز تنها اجازه داشتيم به مدرسه برويم و زود برگرديم.

  • در مدرسه دوستاني داشتي؟
در مدرسه هيچ‌وقت با كسي دوست نشديم چرا كه مي‌‌دانستيم پدرم بفهمد بيچاره‌ايم.


ما تسليم بوديم


  • معلمان‌تان علت اين رفتارها را نمي‌پرسيدند؟
چون از نظر تحصيلي هميشه شاگرد اول بوديم و هوش و استعداد زيادي داشتيم از طرف معلمان و مدرسه مشكل خاصي احساس نمي‌شد و كسي شك نكرد در چه شرايطي زندگي مي‌كنيم.

  • بستگان‌تان بي‌تفاوت بودند؟
آن‌ها هيچ رفت‌وآمدي به خانه‌مان نداشتند، همگي از پدرم دلخور بودند، بستگان مادرم كه روستايي هستند جرات نداشتند به سراغ ما بيايند.

  • به روستاي مادرت نرفته‌ايد؟
اصلا، اعضاي خانواده ما تا‌به‌حال به مسافرت نرفته، هنوز از مشهد خارج نشده‌ايم.

  • جايي را مي‌شناسيد؟
تنها از طريق تلويزيون شهرهاي مختلف و مناطق تفريحي كشورمان را شناخته‌ايم.

  • خودت تمايلي به سفر داري؟
راستش را بخواهيد دوست نداريم به مسافرت برويم، به‌اين زندگي عادت كرده‌ايم، ببينيد در ايام عيد و تابستان هميشه در خانه زنداني بوديم، پدرم همه‌چيز را مي‌خريد حتي حق بازي در حياط را هم نداشتيم.

  • با پدرتان حرف مي‌زديد؟
كتك‌هاي پدرمان تنها چيزي است كه از او به ياد داريم، او اصلا اهل دردودل كردن و حرف‌زدن نبود.

  • با مادر و خواهر و برادرانت چطور؟
حرف نزدن يك عادت شده بود، هيچ‌يك از ما با هم چندان حرفي نمي‌زديم، خيلي از چيزهايي را كه مي‌خواستيم و حتي انتظارات خود را از همديگر با نگاه به هم مي‌‌فهمانديم و زياد صحبت نمي‌كرديم.

  • هم بازي‌اي نداشتيد؟
تنها هم بازي‌هاي‌مان تعدادي گوسفند بودند كه مدتي پدرم در حياط خانه نگهداري مي‌كرد اما بوي بد آن‌ها باعث شد همسايه‌ها اعتراض كنند و پدرم با دعواي مفصلي گوسفندان را با خود برد و باز تنها مانديم.

  • پدر ولخرجي داشتي؟
اصلا، از روزگار خانه مشخص است كه پدرم خسيس بود، در عمرم پول توجيبي نگرفته و هر چه خودش مي‌خواست مي‌خريد.

  • مادرت جر و بحثي نداشت؟
گاهي اوقات جر و بحث داشتند، پدرم خيلي عصبي بود و در آن سو مادري مطيع و آرام داشتم، هيچ‌وقت اختلافات آن‌ها جدي نشد، من و خواهر و برادرانم نيز تسليم پدرمان بوديم و هيچ‌گاه گلايه‌اي نكرديم.

  • متوجه شدم جواب سلام من را ندادي، چرا؟
نمي‌دانم چقدر بايد جواب اين سوال را بدهم، دوست ندارم با كسي حرف بزنم، از زمان كودكي هم اگر بچه‌هاي همسايه‌مان سلام مي‌كردند حق نداشتم جواب‌شان را بدهم چون پدرم راضي نبود با كسي حرف بزنم و اگر خلاف اين را از من و ديگر اعضاي خانواده‌ام مي‌ديد به حسابم مي‌رسيد.

  • در خريد لباس حق انتخاب داشتيد؟
اصلا، در موقع لباس‌خريدن مي‌گفت كه نبايد لباس شيك و مد روز باشد با اينكه پول به ما نمي‌داد هميشه تاكيد داشت ولخرجي نكنيم.

  • وقتي خبر مرگ پدرت را شنيدي چه احساسي داشتي؟
ناراحت شديم اما هيچ‌كدام گريه نكرديم چون اعتقادي به گريه نداريم، روز سوم مرگ پدرم همراه بستگان‌مان به قبرستان رفتيم خيلي سعي كردم به زور چند قطره اشك بريزم اما فايده‌اي نداشت.

  • ارثيه ميلياردي مي‌تواند جايگزين سرنوشت تلخ زندگي‌تان باشد؟
بعد از مرگ پدرم بود كه فهميديم يك ميليارد‌تومان ارث برده‌ايم. آن را تنها پشتوانه خودمان مي‌دانيم.

  • با اين پول چه مي‌كني؟
يك خانه به ارزش350 ميليون تومان در مشهد خريده‌ايم كه مادر، خواهر و يكي از برادرانم در آنجا زندگي مي‌كنند.

  • پس تو و برادرت چرا اينجا هستيد؟
مي‌خواهيم اين خانه را بفروشيم و براي هميشه آن را فراموش كنيم، اينجا مانده‌ايم تا برخي از اثاثيه‌مان را دزد نبرد، بعد از فروش حتما به همان خانه مي‌رويم.




پدر خوب يعني دكتر حسابي


  • از لحاظ روحي در چه شرايطي هستيد؟
خواهرم سخت بيمار است، هم از لحاظ روحي و هم جسمي، بايد مقداري از پول‌ها را خرج درمان او بكنيم.

  • مي‌خواهي چه شغلي را دنبال كني؟
هيچ فكري در اين خصوص نكرده‌ام با اين ارث بايد خيال‌مان راحت باشد و نگران شغل نباشيم.

  • چه آرزويي داري؟
من هيچ آرزويي ندارم، موبايل هم ندارم.

  • درخصوص عشق چه مي‌داني؟
تا به‌حال عاشق نشده‌ام چون با كسي معاشرت نكرده‌ام.

  • مي‌خواهي ازدواج كني؟
معيار خاصي براي انتخاب همسر درنظر دارم؛ مي‌خواهم صداقت داشته باشد و اگر روزي مثل پدرم خواستم به او ظلم كنم، سكوت نكند و حق خودش را بگيرد.

  • خودت مثل پدرت خواهي شد؟
امكان ندارد، من معتقدم بايد به همسرم خيلي محبت كنم و زندگي‌ آسان و راحتي برايش فراهم كنم.

  • پدر خوبي براي بچه‌هايش خواهي بود؟
در مسئله اين‌كه آيا بچه‌دار مي‌شوم يا نه بايد بگويم تا به حال فكرش را نكرده‌ام، بچه خيلي خوب است و قول مي‌‌دهم اگر روزي بچه‌دار شدم با بچه‌هايم دوست باشم، آن‌ها را به پارك ببرم، هر چه دوست دارند براي‌شان بخرم و حتي با آن‌ها در خانه‌ام بازي كنم.

  • وقتي پدرت زنده بود چه آرزويي داشتي؟
تنها آرزويم نمره‌هاي 20 درس‌هايم در مدرسه بود كه با گرفتن ديپلم آن هم با معدل ممتاز اين‌سري از آرزوهايم نيز، مرده‌اند.

  • به موسيقي علاقه داري؟
هيچ اطلاعي از موسيقي ندارم اصلا اهل اين جور چيزها نيستم، در اين سال‌ها تنها تفريح من و خانواده‌ام تلويزيون بوده است.

  • خواهرت خواستگاري دارد؟
خواهرم تنها دل‌نگراني من است، دختر بسيار خوب و مهرباني‌است اما هيچ‌كس به خواستگاري‌اش نيامده.

  • دلتنگ پدرت هستي؟
گاهي دلم برايش تنگ مي‌شود اما دوست ندارم در مورد گذشته‌ها چيزي به خاطر بياورم، بعد از مرگ پدرم تنها يك‌بار، آن هم روز سوم مرگش به قبرستان رفته‌ام.

  • تا حالا ساندويچ خورده‌اي؟
در مورد غذاي بيرون و ساندويچ بايد بگويم اعتقادي به اين نوع غذاها ندارم.

  • كدام منظره‌ را دوست داري؟
در تلويزيون ديده‌ام دريا زيباست اما اطلاع زيادي از آن ندارم، تا حالا به ساحل دريا نرفته‌ام و نمي‌توانم در مورد دريا نظري بدهم.

  • چه رنگ‌هايي را دوست داري؟
رنگ‌هاي تيره و سورمه‌اي را بيشتر دوست دارم.

  • تعريفت از زندگي چيست؟
همان چيزي كه در يك كتاب خوانده‌ام، زندگي يعني فاصله بين نقطه تولد تا مرگ!

  • شعر دوست داري؟
اصلا اهل شعر نيستم، هوش و حواس شعرگفتن را ندارم.

  • به‌نظرت بهترين پدر كيست؟
يك پدر بايد مثل دكتر حسابي باشد و بچه‌هايش را دوست بدارد. پدرم هيچ‌وقت به هيچ‌كس نگفت دوستت دارم، من هم تا به حال نگفته‌ام و بعيد مي‌دانم حاضر شوم از اين جمله استفاده كنم.

  • آلبوم عكس‌هاي‌تان را كه نگاه مي‌كني چه حسي پيدا مي‌كني؟
بايد بگويم ما تا به حال اصلا عكس نگرفته‌ايم و به جز عكس‌هايي كه همراه پدرمان مي‌رفتيم مي‌گرفتيم يعني آلبوم عكس نداريم، پدرم مي‌گفت عكس گرفتن يعني مسخره‌بازي.


حرف ديگري نمانده، با دلي تكيده و غمگين مي‌خواهيم از خانه پر از سكوت خارج شويم وقتي فضاي به هم ريخته حياط را مي‌بينم و مي‌پرسم چرا بخشي از آن‌جا خالي شده است مي‌شنوم ، جاي پيكان مدل 57 پدرش است كه سال‌ها زير زباله‌ها بود و بعد از مرگ وي به‌عنوان خودروي فرسوده، فروخته‌اند.
مهدي، خيلي زود در را به روي من مي‌بندد و داخل مي‌شود، اما و اگر‌هاي زيادي در ذهنم رژه مي‌روند و اينكه بايد چنين حقيقتي را بپذيرم و تصور نكنم كابوس ديده‌ام.
منبع
 
آخرین ویرایش:

mim.shimi

کاربر فعال
واقعا وحشتناکه...
اصلا دوست نداشتم تو این دورو زمونه مثل یکی از اونها باشم....
بیشترم شبیه رمانهای ایرانی نوشت بود.
 

Sohrab.net

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون دوست خوبم....
من مشهدی هستم، میشه منبعتون رو بدین؟؟سایتی که گذاشتین، آدرش اشتباهه....
میخوام برم تحقیق کنم و اطلاعات بیشتری کسب کنم....
ممنونم
 

Sarp

مدیر بازنشسته
داستان خوبی بود !!!!


ولی فکر کنم نویسنده ش باید مدتی رو در کلاسهای داستان نویسی بگذرونه تا تکنیکهای داستان نویسی رو هم یاد بگیره
 

Nazanin07

عضو جدید
یکم عجیبه و باورش سخته
بعد وقتی مدرسه رفتن و با مردم سر و کار داشتن چطور چیزی بلد نشدن و مامانه نگرانشونه؟
 

tayyebeh amini

عضو جدید
واقعا باور کردن این موضوع سخته
خوب مگه بچه ها مدرسه نمیرفتند؟؟؟؟ تو مدرسه که با بقیه در ارتباط بودن
یعنی مریض نمی شدند برن دکتر؟؟؟
یا هر چی دیگه؟؟
چی بگم والا
 

bahareh85

عضو جدید
اونقدر ها هم بی اطلاع نبودن
ولی همینش هم واقعا تکان دهنده بود
 

zohre7

عضو جدید
داستان خوبی بود !!!!


ولی فکر کنم نویسنده ش باید مدتی رو در کلاسهای داستان نویسی بگذرونه تا تکنیکهای داستان نویسی رو هم یاد بگیره
جدا داستان بود؟
ولی بعید نیست ...

چند وقت پیش بود تلویزون نشون داد یه روستاست که پل نداره جز یه کابل مانند که خیلیا موقع رد شدن انگشتشون رو از دست دادن ولی هنوزم که هنوزه پل نداره:(

فکر نمی کنم از این چیزا کم باشه...خیلی دوست دارم بدونم کی مسئوله؟و مهمتر از اون چرا این مشکلات درست نمیشه؟:w05:
 

Similar threads

بالا