عاشقانه های زندگی

kazablanka

عضو جدید
از امروز سعی میکنم مطالب جالب و زیبا در مورد حقیقت زندگی و راز عشق رو براتون
بنویسم
البته این مطالب رو از وبلاگم و تایپیکهایی که قبلا داشتم براتون میزارم
كاملا اختصاصي



در زمانهاي بسيار قديم وقتي هنوز پاي بشر به زمين نرسيده بود فضيلت ها وتباهي ها در همه جا شناور بودند آنها از بيکاري خسته و کسل شده بودند روزي همه فضايل و تباهي ها دورهم جمع شدند، خسته تر و کسل تراز هميشه ناگهان ذکاوت ايستاد و گفت :بياييد يه بازي کنيم مثلآ قايم باشک همه از اين پيشنهاد شاد شدند و ديوانگي فوراً فرياد زد من چشم ميگذارم من چشم ميگذارم و از آنجايي که هيچ کس نمي خواست به دنبال ديوانگي بگرده همه قبول کردند او چشم بگذارد وبه دنبال آنها بگردد ديوانگي جلوي درختي رفت و چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد 1...2... همه رفتند تا جايي پنهان شوند لطافت ,خود را به شاخ ماه آويزان کردخيانت ,داخل انبوهي از زباله پنهان شد اصالت ,در ميان ابرها مخفي شد هوس ,به مرکز زمين رفت طمع ,داخل کيسه اي که خودش دوخته بود رفت و ديوانگي مشغول شمردن بود, 79...80...81...همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيرد. در همين حال ديوانگي به پايان شمارش ميرسيد .95... 96... 97...هنگامي که ديوانگي به 100 رسيد عشق پريد و در بين يک بوته گل رز پنهان شد. ديوانگي فرياhttp://i18.tinypic.com/4l6gxgx.jpgد زد دارم ميام و اولين کسي که پيدا کرد تنبلي بود وسپس لطافت را يافت که به شاخ ماه آويزان بود. دروغ ته درياچه, هوس در مرکز زمين, يکي يکي همه را پيدا کرد به جزعشق. او از يافتن عشق نااميد شده بود. حسادت درگوشهايش زمزمه کرد :تو فقط بايدعشق را پيدا کني واوپشت بوته گل رز است. ديوانگي شاخه اي را از درخت کند و با شدت وهيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو کرد و دوباره ودوباره تا با صداي ناله اي متوقف شد, عشق از پشت بوته بيرون آمد با دستهايش صورت خود را پوشانده بود از ميان انگشتانش قطرات خون جاري بود. شاخه به چشمان عشق فرو رفته بود و او نمي توانست جايي را ببيند. او کور شده بود. ديوانگي گفت: اي واي من چه کردم من چه کردم, چگونه ميتوانم تورا درمان کنم؟ عشق پاسخ داد: تو نمي تواني مرادرمان کني اما اگر مي خواهي کاري بکني , راهنماي من شو و اينگونه بود که عشق کور شد و ديوانگي همواره همراه اون . . . .
 

kazablanka

عضو جدید
عشق

عشق




پسر به دختر گفت:
اگر یه روزی به قلب احتیاج داشتی اولین نفری هستم که می یام تا قلبمو به تمام وجود تقدیمت کنم
دختر لبخند زد و گفت ممنون
تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر بد بود.نیاز فوری به قلب داشت
از پسر خبری نبود.دختر با خودش میگفت:میدونی که من هیچ وقت نمیذاشتم قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی
ولی این بود اون حرفات....
حتی برای دیدنمم نیومدی!؟
شاید دیگر هیچ وقت زنده نباشم.ارام گریست و دیگرهیچ نگفت
چشمانش را باز کرد.دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده.دکتر گفت نگران نباشید پیوند با موفقیت انجام شد.در ضمن این نامه برای شماست..
اسمی رو نامه نبودو دختر چنین خواند:
سلام عزیزم.الآن که این نامه را میخوانی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگر بی یام نمیذاری قلبمو بهت بدم
عاشقتم تا بی نهایت
دختر نمیتوانست باور کنه که اون این کارو کرده...
ارام ارام اسم پسر را صدا کرده...
و
قطره های اشک روی صورتش جا ری شد....
 

kazablanka

عضو جدید
زندگی

زندگی




زندگي يک آرزوي دور نيست؛
زندگي يک جست و جوي کور نيست
زيستن در پيله پروانه چيست؟
زندگي کن ؛ زندگي افسانه نيست
گوش کن ! دريا صدايت ميزند؛
هرچه ناپيدا صدايت ميزند
جنگل خاموش ميداند تو را؛
با صدايي سبز ميخواند تو را
زير باران آتشي در جان توست؛
قمري تنها پي دستان توست
پيله پروانه از دنيا جداست؛
زندگي يک مقصد بي انتهاست
هيچ جايي انتهاي راه نيست؛
اين تمامش ماجراي زندگيست...
 

kazablanka

عضو جدید
جلسه مرگ

جلسه مرگ




جلسه محاکمه عشق بود
و قاضی عقل
و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز شده بود
یعنی فراموشی
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع کرد به طرفداری از عشق
اهای چشم مگر تو نبودی که هر روز ارزوی دیدن اونو داشتی
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صداش بودی
یا تو ای لب مگر تو نبودی که در آتش بوسه زدن به او میسوختی
و شما پاها که همیشه آماده رفتن به سویش بودید
حالا چرا اینچنین با او مخالفید
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند
عقل گفت :دیدی قلب همه از عشق بیزارند
ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده
چرا هنوز از او حمایت میکنی
قلب نالید:که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود
و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کارثانیه قبل را تکرار میکند
و فقط با عشق میتوانم یک قلب واقعی باشم
پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم...
خداوندا آرامش عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم و
شهامتی که تغییر دهم آنچه را که می توانم و
دانشی که تفاوت این دو را بدانم
 

kazablanka

عضو جدید
وای من

وای من




دلم تنگ است و مي دانم كه فردايم همين رنگ است.


خداوندا دلم با مردماني كه نمي‌دانند دريا چيست چگونه يكصدا باشد.


خداوندا رهايم كن از اين زشتي از اين درياي توفاني

 

kazablanka

عضو جدید
2 خط موازی

2 خط موازی





خط موازي یک زندگي پر تلاطم

روز ازلي پديدار شد و دو خط موازي در کنار هم زائيده شدند.
هميشه از بودنشان در كنار هم سرگردان و حيران ماندم و درمانده كه چه
برهاني اين دو را در كنار هم قرار داد و يا اينكه اصل بوجود آمدنش به چه سان بود.
اما دو خط موازى زاييده شده بودند. شايد در كلاس درسي آنها را روى كاغذي كشيده بودند.
در گرمترين بعداز ظهر دو ‏خط موازى چشمشان به هم افتاد. و در همان يك نگاه قلبشان تپيد.
و مهر يكديگر را در ‏سينه جاي دادند.
خط اولى غرق در روياهاي از دست داده‌ط مي‌گفت:
ما مى‌توانيم در كنار هم با فكر و انديشه‌ هم زندگي شادي را براي هم رقم بزنيم.
و خط دومي كه اسمش را به عناوين مختلفي ياد مي‌كنيم ‏از هيجان لرزيد.
خط اولي گفت: بيا مامني در يك صفحه دنج كاغذ براي هم بسازيم .
من توانايي همراهي هيچ خطوطي را ندارم شايد فقط بتوانم خط كنار يك جاده‌اي سرگردان و دور افتاده و متروك باشم،
يا خط كنار ‏يك نردبام. جايي كه هيچ حس عاشقانه‌اي را دوباره تجربه نكنم.
خط دومي كه پرستويي عاشق بود و پر از انرژي و هيجان گفت:
من هم مي‌توانم خط كنار يك گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم، حرف‌هايش،‌ كلامش، حركاتش همه اميد به زندگي پر نشاط را مي‌داد
او مي‌گفت مي‌توانم خط يك نيمكت خالي در يك پارك كوچك و خلوت باشم .‎
خط اولي گفت: چه درك و انديشه‌اي شاعرانه‌اى.
تو يگانه خط جهان خواهي بود كه من توانايي حركت در كنارت را خواهم داشت.
من با حركت در كنار تو هست كه به آرامش خواهم رسيد
و حتمأ زندگي خوشي را خواهيم داشت .‎
در همين لحظه معلم كلاس‌ كه نه.....
كل جهان به يكباره فرياد برآوردند: دو خط موازي هرگز به هم نمي‌رسند
و مغ‌بچه‌گان كه در قالب شاگردان كلاس در آمده بودند تكرار ‏كردند:
دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي‌رسند .‎
حالا من و تو بوديم كه مي‌لرزيديم. نگاه‌هايمان در هم گره خورده بودند.
و اين كبوتر بود كه عاشقانه گريه مي‌كرد .‎
خط اولي پشت سر هم مي‌گفت: نه اين امكان ندارد. حتمأ يك راهي پيدا خواهم كرد. من همه معادلات جهان را به هم خواهم زد.
خط دومي مي‌گفت: ‏شنيدي كه چه گفتند؟ هيچ راهي وجود ندارد.
ما هيچ وقت به هم نمي رسيم. حكم جهان است، اين خطوط در هيچ نقطه‌اي به هم نرسند.
و دوباره ‏زد زير گريه.
خط اولي گفت: نبايد نا اميد شويم. من و تو بايد از اين صفحه كاغذ خارج شويم و ‏دنيا را زير پا بگذاريم.
بالاخره كسي پيدا مي‌شود كه مشكل ما را حل كند.
خط دومي ‏آرام گرفت. و اندوهناك از صفحه كاغذ بيرون خزيدند.
از زير در كلاس گذشتند. و وارد حياط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد.
آنها از دشت‌هاي سرسبز ‏گذشتند ..... ،
از صحراهاي سوزان ..... ،
از كوههاي بلند و يخبندان..... ،
از دره هاي عميق .......،
‏از درياها ....... ،
از شهرهاي شلوغ .....‎
روزهايي گذشت كه هر ثانيه‌هايش به اندازه تمام هستي زمان داشت؛
و آنها دانشمندان زيادي را ملاقات كردند.
رياضيدانان به آنها مي‌گفتند: اين محال است. هيچ ‏فرمولي شما را به هم نخواهد رساند.
شما همه چيز را خراب مي‌كنيد.
فيزيكدانان مي‌گفتند: ‏بگذاريد از همين الآن نااميدتان كنم.
اگر مي‌شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت، ديگر ‏دانشي به نام فيزيك وجود نداشت.
پزشك مي‌گفت: از من كاري ساخته نيست، دردتان بي‌‏درمان است.
شيمي‌دان گفت: شما دو عنصر غير قابل تركيب هستيد. اگر قرار باشد با ‏يكديگر تركيب شويد،
همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد.
ستاره‌شناس ‏گفت: شما خودخواه‌ترين موجودات روي زمين هستيد.
رسيدن شما به هم مساوي ‏است با نابودي جهان. دنيا كن فيكون مي‌شود.
سيارات از مدار خارج مي‌شوند. كرات با ‏هم تصادم مي‌كنند. نظام دنيا از هم مي‌پاشد. چون شما يك قانون بزرگ را مي‌خواهد نقض كنيد.
فلاسفه مي‌گفتند: متاسفيم... جمع نقيضين محال است ‎.
و بالآخره به كودك درونشان كه نمودش در خط اولي بيشتر بود رسيدند.
كودكانشان فقط سه جمله گفتند: شما به هم مي‌رسيد. اما نه در ‏دنياى واقعيات. آن را در دنياى ديگري جستجو كنيد......
دو خط موازي او را هم ترك كردند. ‏و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند. اما حالا يك چيز داشت در وجودشان شكل مي‌گرفت. ‏
‏«آنها كم كم ميل به هم رسيدن را از دست مي‌دادند.»
يك روز به يك دشتي رسيدند.
دشتي پر از گل و سبزه .و سوسن بود. همه وجود خط ‌ها با هم بود ولي همديگر را نمي‌ديدند.
مقصدشان يكي بود هدفشان يكي بود ولي در دنياي مادي گم شده بودند. و اين ذره‌اي از علاقه‌اي آنها كم نكرده بود.
ياد گرفته بودند كه باشند و اما نباشند. دل‌هايشان با هم بود ولي جسماً فاصله‌اي به اندازه دو جهان داشتند.
خط اولي گفت براي نجات از اين آوارگي فقط يك راه‌حل بيشتر نداريم. و آن رسيدن به يگانه معشوق جهان هست.
هر دويمان اگر عاشق او باشيم و تلاشمان و هدفمان را رسيدن به او ببينيم. در وجود اوست كه به هم خواهيم رسيد.
او همان حرفي را زد كه ماهتاب چندين هزار سال پيش گفته بود.
مهتاب رسيدن را در اعمال فيزيكي مي‌دانست. دوست داشت در يك لحظه به عبادت پروردگار مشغول شوند تا در كنار هم آرام بگيرند.
خط دومي ‌‏گفت: مطمئنا در آن نقطه به آرامش خواهيم رسيد.
و بدينسان بود كه آنها در اين دشت به عروج رسيدند. تنها نقطه تلاقي كه مي‌توانست آنها را به هم برساند.
ابتداي حركتشان همراه با غروب خورشيد سرخ بود كه ‏پايين مي‌رفت، و آن دو را به عبادتگاه معشوق پرواز داد. .
سر دو خط موازي عاشقانه در برابر يزدان پاك به هم رسيد‏
 

Similar threads

بالا