طنزنامه

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
ديگر نمي‌توانم منتظر "ابتکار عمل" دوستان باشم تا به تاپيکي موضوعي دست بزنند. از اين پس، اعضاي محترم، طنز‌هاي‌ ادبي‌شان را در اين تاپيک درج خواهند کرد.
طنز با فکاهي‌هاي روزانه که با پيامک رد و بدل مي‌شود، متفاوت است؛ برخي از طنزها بيش از آن‌که آدم را بخنداند، به فکر فرو مي‌برند؛ پس تأکيد مي‌کنم از درج "فکاهي"‌ بپرهيزيد... نيز از طنزهاي سياسي يا اجتماعي خفن که اهانت‌آميز است: دل برخي دوستان را به درد آورده يا سايت را با مشکل مواجه مي‌کند.
:gol:
 
آخرین ویرایش:

mehrzadmo

عضو جدید
پاچه خواري هنك

پاچه خواري هنك

ام‌روز، خونه بودم که دیدم در می‌زنند. در را باز کردم و با یک زوج خوش‌تیپ و خوش‌لباس روبه‌رو شدم. اول، مرد شروع به صحبت کرد:
«سلام! من جان (John) هستم و این هم مری (Mary) است.»
مری: «سلام! می‌خواستیم از شما دعوت کنیم که با ما بیایید برای پاچه‌خاری هنک (Hank).»
من: «ببخشید! موضوع چیه؟ هنک کیه و چرا باید پاچه‌خاری‌اش رو بکنم؟»
جان: «اگر پاچه‌خاری‌اش را بکنی، به تو یک میلیون دلار پاداش می‌ده. ولی اگر این کار را نکنی، پدرت را در می‌آره.»
من: «یعنی چی؟ این یک مدل جدید باج‌گیری هست؟»
جان: «ببین! هنک یک ثروتمند خیرخواه هست. او این شهر را ساخته و صاحب این شهر هست. حالا تصمیم گرفته به تو یک میلیون دلار بده، البته به شرطی که پاچه‌خاری‌اش را بکنی.»
من: «اما این که خیلی بی‌معنی هست. چرا …»
مری: «تو اصلن کی هستی که درباره‌ی پاداش هنک سوآل کنی؟ مگه یک میلیون دلارت رو نمی‌خوای؟ به نظرت ارزش این که پاچه‌خاری‌اش را بکنی نداره؟»
من: «خب، شاید! اگر منطقی باشه، ولی …»
جان: «پس بیا بریم.»
من: «شما خودتون پاچه‌خاری هنک را می‌کنید؟»
مری: «آره! همیشه!»
من: «یک میلیون دلارتون را گرفته‌اید؟»
جان: «خب نه! آخه تا وقتی که این شهر را ترک نکنی، پاداش‌ات را نمی‌گیری.»
من: «پس چرا شهر رو ترک نمی‌کنید؟»
مری: «تا وقتی که هنک نگفته حق نداری این شهر را ترک کنی. وگر نه پولی در کار نیست و پدرت را هم در می‌آره.»
من: «کسی رو می‌شناسید که بعد از پاچه‌خاری هنک، شهر را ترک کرده باشه و یک میلیون دلار را گرفته باشه؟»
جان: «مادر من سال‌ها پاچه‌خاری هنک را کرد تا این که پارسال از این شهر رفت و مطمئن هستم که یک میلیون دلارش را گرفت.»
من: «در این یک سال با مادرت حرف زده‌ای؟»
جان: «معلومه که نه! هنک اجازه نمی‌ده.»
من: «پس اگر تا حالا با کسی که پول را گرفته باشه حرف نزدید، از کجا می‌دونید که هنک پول را می‌ده؟»
مری: «خب، هنک یک مقدار از پول را پیش از ترک شهر می‌ده. مثلن ممکنه در کار ترفیع بگیری. یا ممکنه در بخت‌آزمایی برنده بشی و یا حتی یک اسکناس در کوچه پیدا کنی.»
من: «خب این چیزها چه ربطی به هنک داره؟»
جان: «آخه هنک روابط زیادی داره.»
من: «ببخشید! ولی این به نظر من یک جور حقه‌بازی می‌رسه.»
جان: «ولی حرف یک میلیون دلار هست. یعنی حتا نمی‌خواهی شانس‌ات را آزمایش کنی؟ و در ضمن یادت باشه؛ اگر پاچه‌خاری هنک را نکنی، پدرت را در می‌آره.»
من: «کاش می‌شد هنک را می‌دیدم و با خودش حرف می‌زدم. شاید این‌جوری مشکل حل می‌شد.»
مری: «کسی نمی‌تونه هنک را ببینه یا با اون حرف بزنه.»
من: «پس چه‌طور پاچه‌خاری‌اش را می‌کنید؟»
جان: «گاهی اوقات ادای پاچه‌خاری را درمی‌آریم و به پاچه‌ی او فکر می‌کنیم. گاهی هم پاچه‌ی کارل را می‌خارونیم و کارل اون را به هنک منتقل می‌کنه.»
من: «کارل دیگه کیه؟»
مری: «کارل دوستمونه. کارل کسی بود که حاضر شد هنک را به ما معرفی کنه. تنها کاری که کردیم این بود که چند باری کارل را به شام دعوت کردیم.»
من: «و شما حرف‌های کارل را قبول کردید؟ این که کسی به نام هنک هست که باید پاچه‌خاری‌اش را کرد و او در عوض به شما پاداش می‌ده؟»
جان: «خب نه! کارل نامه‌ای داره که هنک سال‌ها پیش براش فرستاد. این هم کپی نامه؛ خودت بخون.»
در این لحظه جان یک نامه به من داد که روی سربرگ کارل بود. این نامه یازده بند داشت.
  1. پاچه‌ی هنک را بخارانید و او در عوض موقع ترک شهر به شما یک میلیون دلار می‌دهد.
  2. در مصرف الکل زیاده‌روی نکنید.
  3. پدر کسی را که مثل شما فکر نمی‌کند دربیاورید.
  4. درست بخورید.
  5. این نامه را هنک دیکته کرده است.
  6. ماه از پنیر سبز درست شده است.
  7. هر چه هنک بگوید درست است.
  8. بعد از توالت رفتن دست‌تان را بشویید.
  9. الکل ننوشید.
  10. سوسیس را لای نان بگذارید و بخورید، ولی از سس استفاده نکنید.
  11. پاچه‌ی هنک را بخارانید؛ او در غیر این صورت پدرتان را در می‌آورد.
من: «به نظر میاد نامه روی سربرگ کارل نوشته شده باشه.»
مری: «آخه هنک کاغذ نداشت.»
من: «من حدس می‌زنم که این دست‌خط خود کارل باشه.»
جان: «خب معلومه! ولی هنک آن را دیکته کرده.»
من: «ولی من فکر کردم کسی نمی‌تونه هنک را ببینه.»
مری: «خب الان کسی نمی‌تونه. سال‌ها پیش هنک با چند نفری حرف زده.»
من: «گفتید هنک یک آدم خیرخواه هست. پس چه‌طوری پدر مردم را به‌خاطر متفاوت بودن در می‌آره؟»
مری: «این چیزی هست که هنک می‌خواد و حق همیشه با هنک هست.»
من: «از کجا می‌دونی؟»
مری: «به بند هفت نگاه کن! نوشته حق همیشه با هنک هست. همین برای من کافیه.»
من: «شاید دوست شما، کارل، این چیزها را از خودش درآورده باشه.»
جان: «امکان نداره. ببین، بند ۵ می‌گه هنک این نامه را دیکته کرده. تازه، بند دو می‌گه در مصرف الکل زیاده‌روی نکنید و بند ۴ می‌گه درست غذا بخورید و بند ۸ می‌گه بعد از توالت دست‌تان را بشویید. همه می‌دونن که این چیزها درست هستند. پس بقیه‌اش هم باید درست باشه.»
من: «اما بند ۹ می‌گه الکل ننوشید که با بند ۲ نمی‌خونه. بند ۶ هم می‌گه ماه از پنیر سبز درست شده که غلط هست.»
جان: «تناقضی بین ۲ و ۹ نیست. در واقع بند ۹ مکمل بند ۲ هست. در ضمن، تو که خودت در ماه نبودی. پس نمی‌تونی بگی از پنیر سبز درست نشده.»
من: «اما دانش‌مندها با اطمینان می‌گن که ماه از سنگ درست شده.»
مری: «اما اون‌ها نمی‌دونند که این سنگ از زمین رفته یا از فضا. پس به همین سادگی ماه می‌تونه از پنیر سبز باشه.»
من: «خب من متخصص نیستم. ولی فکر کنم این تئوری که ماه از زمین جدا شده، خیلی وقته که رد شده. در ضمن، این که ندونیم سنگ از کجا اومده به این معنی نیست که ماه از پنیر درست شده.»
جان: «آها، دیدی؟ اعتراف کردی که دانش‌مندان هم اشتباه می‌کنن. ولی می‌دونیم که هنک هیچ‌وقت اشتباه نمی‌کنه.»
من: «از کجا می‌دونیم؟»
مری: «معلومه که می‌دونیم. بند ۵ این رو می‌گه.»
من: «شما می‌گید که هنک همیشه راست می‌گه چون لیست این‌طور گفته و لیست درسته چون هنک اون را دیکته کرده. از طرف دیگه، می‌دونیم که هنک اون را دیکته کرده چون لیست این طور می‌گه. این یک استدلال دوری هست. مثل اینه که بگیم: هنک درست می‌گه چون خودش گفته که درست می‌گه.»
جان: «آفرین! حالا داری متوجه می‌شی. دیدن کسی که یاد می‌گیره مثل هنک فکر کنه خیلی لذت داره.»
توضیح: این نوشته ترجمه‌ی یک طنز از آقای جیم هوبر (Jim Huber) است. من چند خط آخر داستان را حذف کردم.
http://blog.frozenpla.net/?p=284
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
حاضر جوابی حافظ شیرازی :
امیر تیمور گوگانی وقتی حاکم شیراز بود بر اهالی آن مالیاتی مقرر داشت

که بپردازند . روزی حافظ به نزد امیر رفت واظهار نداری کرد .امیر گفت کسی که مدعی است :
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندیش بخشم سمرقند وبخارا را

این بخشندگی با آن اظهار ندامت نمی خواند . حافظ پاسخ داد :از همین بذل وبخششهای
بیجاست که چنین مفلسم .امیر را خوش آمد و او را از مالیات معاف کرد .
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
طنزنامه

از دوستان می خوام اگه طنزپاره ای دارن دریغ نکنن
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
علت دیوانگی

پزشک قانونی به بیمارستان دولتی سرکی کشید و مردی را میان دیوانگان دید که به نظر خیلی باهوش می آمد وی را صدا کرد و با کمال مهربانی پرسید : می بخشید آقا شما را به چه علت به تیمارستان آوردند ؟
مرد در جواب گفت : آقای دکتر بنده زنی گرفتم که دختری 18 ساله داشت روزی پدرم از این دختر خوشش آمد و او را گرفت از آن روز به بعد زن من ، مادرزن پدرشوهرش شد و چندی بعد دختر زن من که زن پدرم بود پسری زایید که نامش را چنگیز گذاشتند چنگیز برادر من شد زیرا پسر پدرم بود اما در همان حال چنگیز نوه زنم بود و از این قرار نوه من هم می شد و من پدربزرگ برادر تنی خود شده بودم
چندی بعد زن من پسری زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و حتی مادربزرگ او شد در صورتی که پسرم برادر مادربزرگ خود و حتی نوه او بود از طرفی چون مادر فعلی من یعنی دختر زنم خواهر پرسم می شود بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده ام ضمنا من پدر و مادرم و پدربزرگ خود هستم پس پدرم هم برادر من است و هم نوه ام
حالا آقای دکتر اگر شما هم به چنین مصیبتی گرفتار می شدید ایا کارتان به تیمارستان نمی کشید ؟
 

d_vasegh

عضو جدید
فکر می‌کنید کشف و اختراعات بزرگ چه طوری بود؟

فکر می‌کنید کشف و اختراعات بزرگ چه طوری بود؟

یک داستان کوتاه طنز در مورد اختراع مورد نظرتون بنویسید :redface:
 

d_vasegh

عضو جدید
1- کشف جاذبه زمین

1- کشف جاذبه زمین

خورشيد داشت کم کم غروب می‌کرد. اسحاق نیم ساعت دیگر با خانه اش فاصله داشت ولی به هیچ رقمی هیچ رمقی در پاهایش نمانده بود. کشان کشان خود را به پای درختی رساند تا برای اندکی استراحت کرده، نفسی تازه کند. صدای زوزه کفتارهایی که لحظه به لحظه نزدیکتر می‌شدند از دور به گوش میرسید. فرصت چندانی نداشت. گشنه بود و تشنه، و باید دوباره به راه می‌افتاد. به زانوهایش فشار آورد تا دوباره بایستد که ناگهان سیبی از بالای درخت پایین افتاد و در کنار پاهای ناتوانش فرود آمد. خم شد و سیب را برداشت. سرخی سیب در برابر نارنجی غروب، همچون گویی آتشین می‌نمود. شاید این سیب هدیه‌ای بود از طرف پروردگار تا به اسحاق قدرتی بدهد و ادامه راه را بر او آسانتر سازد. اما نه ... این سیب برای امر مهمتری فرستاده شده بود....
با خود اندیشید: ای خدا! آخه حالگیر! تو هم وقت گیر آوردی‌ها! من جون ندارم راه برم، تو آدم رو مجبور می‌کنی «جاذبه زمین» رو کشف کنه!؟ نامرد من دارم از گشنگی می‌میرم، تو برای من سیب میفرستی اونوقت برای حضرت ابراهیم، گوسفند؟؟
اسحاق نیوتن جوان سی و چندساله راه حل‌های زیادی را از سر گذراند.
آیا بهتر است خود را به کوچه علی چپ بزند و چنان وانمود کند که سیب را ندیده است؟
آیا بهتر است که سیب را برداشته و برای آذوقه راه با خود ببرد؟
آیا بهتر است آنها را به سوی کفتارهایی که هر آن نزدیکتر می‌شدند شوت کند؟
و یا آنکه بشیند و زیر لب به زمین و آسمان فحش دهد و جاذبه زمین را کشف کند؟
و او همچون دیگر مردان بزرگ و نام‌آور جهان سخت‌ترین راه را برگزید. اندکی فکر کرد: من همینجا اینو کشف کنم بهتره تا اینکه تو حموم کشفش کنم و ذوق زده بشم و کون برهنه بپرم بیرون و هوار بزنم که یافتم یافتم!! کوشید و کوشید تا بفهمد چرا سیب به جای اینکه بالا بیفتد، پایین افتاد؟ مگر نه اینکه E=mC2 ؟ (نه نه! اونو یکی دیگه بعدا قراره کشف کنه!)‌ تلاش کرد تا گفته های معلم فیزیک دوم راهنمایی شان را به یاد آورد. ولی سودی نداشت. دوباره با خود اندیشید:‌ فرض کنیم زمین نیرویی داره که همه چیز رو به خودش جذب میکنه و فرض کنیم بهش می‌گیم «نیروی جاذبه زمین». خب،‌ این از این! حالا فرض کنیم این جاذبه زمین رو با "G" نشون بدیم
آهان همینه!! یافتم یافتم!! گازی به سیب زد و تخته گاز به سوی خانه شان شتافت تا خبر این کشف بزرگ تا به مادر و عمه رزیتای پیر بدهد!!
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
تقویم دانشگاهی من


شنبه : همون لحظه ای که وارد دانشکده شدم متوجه نگاه سنگینش شدم هر جا که می رفتم اونو می دیدم یک بار که از جلوی هم در اومدیم نزدیک بود به هم بخوریم صداشو نازک کرد گفت : ببخشید
من که می دونم منظورش چی بود تازه ساعت 9:30 هم که داشتم بورد را می خوندم اومد و پشت سرم شروع به خوندن بورد کرد آره دقیقا می دونم منظورش چیه اون می خواد زن من بشه
بچه ها می گفتن اسمش مریمه
از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم باهاش ازدواج کنم
یک شنبه : امروز ساعت 9 به دانشکده رفتم موقع تو سرویس یه خانمی پشت سرم نشسته بود و با رفیقش می گفتن و می خندیدن تازه به من گفت آقا میشه شیشه پنجرتون رو ببندین من که می دونم منظورش چی بود اسمش رو می دونستم اسمش نرگسه
مث روز معلوم بود که با این خندیدن می خواد دل منو نرم کنه که بگیرمش راستیتش منم از اون بدم نمی آد از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با نرگس هم ازدواج کنم
دوشنبه : امروز به محض اینکه وارد دانشکده شدم سر کلاس رفتم بعد از کلاس مینا یکی از همکلاسیهام جزوه منو ازم خواست من که می دونم منظورش چی بود حتما مینا هم علاقه داره با من ازدواج کنه راستیتش منم از مینا بدم نمیآد از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم با مینا هم ازدواج کنم
سه شنبه : امروز اصلا روز خوبی نبود نه از مریم خبری بود نه از نرگس نه از مینا فقط یکی از من پرسید آقا ببخشید امور دانشجویی کجاست ؟
من که می دونم منظورش چیه ولی تصمیم نگرفتم باهاش ازدواج کنم چون کیفش آبی رنگ بود حتما استقلالیه وقتی که جریان رو به دوستم گفتم به من گفت : ای بابا !‌ بدبخت منظوری نداشته ولی من می دونم رفیقم به ارتباطات بالای من با دخترا حسودیش می شه حالا به کوری چشم دوستم هم که شده هر جور شده با این یکی هم ازدواج می کنم
چهار شنبه : امروز وقتی که داشتم وارد سلف می شدم یک مرتبه متوجه شدم که از دانشگاه آزاد ساوه به دانشگاه ما اردو اومدند یکی از دخترای اردو از من پرسید : ببخشید آقا دانشکده پرستاری کجاست ؟ من که می دونستم منظورش چیه اما تو کاردرستی خودم موندم که چه طور این دختر ساوجی هم منو شناخته و به من علاقه پیدا کرده حیف اسمش رو نفهمیدم راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون تصمیم گرفتم هر طور شده پیداش کنم و باهاش ازدواج کنم طفلکی گناه داره از عشق من پیر می شه
پنج شنبه : یکی از دوستهای هم دانشکده ایم به نام احمد منو به تریا دعوت کرد من که می دونستم از این نوشابه خریدن منظورش چیه می خواد که من بی خیال مینا بشم راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون عمرا قبول کنم
جمعه : امروز ضبح در خواب شیرینی بودم که داشتم خواب عروسی بزرگ خودم رومی دیدم عجب شکوهی و عظمتی بود داشتم انگشتم رو توی کاسه عسل فرو میکردم و.... مادرم یک هو از خواب بیدارم کرد و گفت برم چند تا نون بگیرم وقتی تو صف نانوایی بودم دختر خانمی از من پرسید ببخشید آقا صف پنج تایی ها کدومه ؟ من که می دونم منظورش چی بود اما عمرا باهاش ازدواج کنم
راستش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون من از دختری که به نانوایی بیاد خیلی خوشم نمیاد
شنبه : امروز صبح زود از خواب بیدار شدم صبحانه را خوردم و اودم که راه بیفتم مادرم گفت : نمی خواد دانشگاه بری امروز جواب نوار مغزت آماده ست برو از بیمارستان بگیر
راستیتش از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون مردم می گن من مشکل روانی دارم
برگرفته از بولتن جشنواره دانشجویی اصفهان اردیبهشت 81​
 

d_vasegh

عضو جدید
jgtk

jgtk

الکساندر گراهام بل با دستان لرزان خود آخرین سیم‌ها را به هم گره میزد. امیدوار بود که این‌بار همه چیز با موفقیت پیش برود و بوق اشغال نشنود. دستیارش توماس را صدا کرد تا برای أخرین بار دستگاه انتقال صدای خود را آزمایش کنند. دوباره فریاد زد: توماس؟! پاشو بیا یه دقیقه اینجا با هم این لامصب رو چک کنیم. بسه بابا! اینقدر sms برا ملت نفرست. بیا من میرم اون اتاق زنگ میزنم. دو تا زنگ زد وردار که رو پیغامگیر نره . سپس به اتاق دیگری رفت و یه شماره گیری پرداخت...
مشترک گرامی! شماره مورد نظر تغییر یافته است لطفا جهت اطلاعات بیشتر با ۱۱۸ تماس بگیرید! متشکرم!
گراهام بل گوشی را محکم به زمین کوبید و با خشم فریاد زد: توماس؟؟ این شماره‌ات چند بود؟؟
شروع به شماره گیری مجدد شد. ناگهان دستگاه انتقال صوتی به صدا در‌آمد. توماس گوشی را برداشت و گفت:‌الو الو؟ بل از آنطرف در داخل گوشی فوت کرد. توماس غرید که مگه تو خوار مادر نداری احمق؟ بل خندید و گفت‌:‌ منم بابا! توماس گفت:‌اٍ.. شرمنده! صداتو نشناختم.این اختراعت خیلی خداس، ولی چقدر صدات پای تلفن ( یعنی چیزه .. این دستگاهه) عوض میشه! بل که از شدت خوشحالی و موفقیتش در این اختراع در پوست نمی گنجید خندید و گفت: آره. البته این هم داره شارژش تموم میشه. من قطع میکنم با اون یکی گوشی میگیرم. بزار به خانومم هم زنگ بزنم و بهش خبر بدم . توماس لبخندی زد و گفت: اوکی تو برو چون منم پشت خطی دارم. راستی اسم این دستگاه رو چی میخوای بذاری؟ موبایل؟ بل گفت: ‌نه نه فعلا می‌ذاریمش «تلفن» تا بعد.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لجباز

یکی بود؛ یکی نبود سال ها پیش از این زن و شوهری بودند که خلق و خویشان با هم جور نبود زن کاربر و زیر و زرنگ بود و مرد تتنبل و دست و پا چلفتی و همیشه خدا با هم بگو مگو داشتند
یک روز زن از دست شوهرش عاصی شد و گفت : ای مرد خجالت نمی کشی از دم دمای صبح تا سر شب تو خانه پلاسی و هی دور و بر خودت می لولی و از خانه پا نمی گذاری بیرون؟
مرد گفت : برای چه از خانه برم بیرون؟ بابام چند تا گاو و گوسفند برام ارث گذاشته و چوپان ها آن ها را می برند می چرانند و از فروش شیر و پشمشان به ما پولی می دهند به کار و بار توی خانه هم تو سر و سامان می دهی
زن گفت : پخت و پز غذا, شست و شو و رفت و روب خانه با من اما آب دادن گوساله با خودت این یکی به من هیچ ربطی ندارد
مرد گفت : نکند خیال می کنی تو را آورده ام توی این خانه که فقط بخوری و بخوابی و روز به روز چاق و چله تر بشوی؟
زن گفت : من را آوردی که خانه و زندگیت را رو به راه کنم و خودت را تر و خشک کنم, نیاوردی که گوساله را آب بدهم؛ دندت نرم خودت گوساله ات را آب بده
مرد گفت : این جور نیست هر چه گفتم باید گوش کنی؛ حتی اگر بگویم پاشو برو بالای بام و خودت را پرت کن پایین نباید به حرفم شک کنی
خلاصه, بعد از جر و بحث زیاد قرار بر این شد که آن روز گوساله را زن آب بدهد؛ اما از فردا صبح هر کس زودتر حرف زد, از آن به بعد او گوساله را آب بدهد
فردا صبح زود زن از خواب بیدار شد و بعد از آب و جاروی خانه, صبحانه را آماده کرد
مرد هم بیدار شد و بی آنکه کلمه ای به زبان بیاورد شروع کرد به خوردن صبحانه
زن دید اگر کنار شوهرش بماند ممکن است قول و قراری را که گذاشته اند یادش برود و برای اینکه خیالش از این بابت راحت بشود چادرش را سر کرد و رفت خانه همسایه
مرد برای اینکه حوصله اش کمتر سر برود رفت نشست رو سکوی دم در طولی نکشید که گدایی پیدا شد و پس از دعای بسیار به جان مرد از او چیزی طلب کرد؛ اما هر چه خواهش و تمنا کرد, جوابی نشنید گدا با صدای بلندتر دعا خواند و از مرد خواست که پولی, نان و پیازی, چیزی به او بدهد مرد با آنکه به گدا نگاه می کرد لام تا کام چیزی نگفت :
گدا حیران ماند که این دیگر چه جور آدمی است که بربر نگاهش می کند, اما لب نمی جنباند و جوابش نمی دهد و با خودش گفت : لابد کر است
گدا رفت جلوتر و صدایش را تا جایی که می توانست بلند کرد و باز تقاضایش را تکرار کرد مرد در دلش گفت : فکر می کند نمی دانم زنم او را تیر کرده بیاید اینجا و من را وا دارد به حرف زدن تا مجبور شوم از این به بعد گوساله را آب بدهم نه اگر زمین به آسمان برود و آسمان به زمین بیاید و این مرد صبح تا شب بیخ گوشم هوار بکشد, زبانم را در دهان نمی چرخانم
بگذریم وقتی گدا دید حرف زدن با مرد فایده ندارد, با خود گفت : بیچاره انگار تو این دنیا نیست
و رفت تو خانه؛ توبره اش را گذاشت زمین و هر چه نان و پنیر در سفره بود خالی کرد توی توبره اش و راهش را گرفت و رفت
مرد همه این ها را می دید؛ اما چیزی نمی گفت : و اعتراضی نمی کرد که نکند شرط را به زنش ببازد و مجبور شود گوساله را هر روز آب بدهد
پس از رفتن گدا, سلمانی دوره گرد از راه رسید و همین که دید مرد نشسته رو سکوی دم در سلام کرد و پرسید می خواهی سر و ریشت را اصلاح کنم؟
مرد به خیال اینکه سلمانی را هم زنش فرستاده, جوابش نداد و بربر نگاهش کرد سلمانی با خودش گفت : سکوت نشانه رضاست
و اینه را برد جلو صورت مرد و پرسید می خواهی ریشت را از ته بتراشم و زلفت را دم اردکی کنم؟
مرد همان طور سکت ماند و سلمانی هم نه گذاشت و نه برداشت, تیغش را برداشت حسابی تیز کرد و ریش مرد را از ته تراشید و صورتش را مثل کف دست صاف و صوف کرد و زلفش را دم اردکی زد بعد اینه گرفت جلو مرد و گفت : ببین خوب شده؟
مرد چیزی نگفت :
سلمانی در دلش گفت : این چه جور آدمی است که حتی زورش می اید بگوید دستت درد نکند
بعد دستش را دراز کرد و گفت : مزد ما را مرحمت کن از خدمت مرخص بشویم
مرد این بار هم چیزی نگفت : سلمانی دو سه بار حرفش را تکرار کرد؛ اما فایده ای نداشت سلمانی گفت : خودت را به کری نزن همین طور مفت و مجانی که نمی شود ترگل و ورگلت کنم زود باش مزد ما را بده بریم باقی رزق و روزیمان را به دست بیاریم
مرد باز هم جواب نداد سلمانی که حوصله اش سر رفته بود دست کرد تو جیب مرد, پول هایش را درآورد و رفت دنبال کارش
تازه سلمانی رفته بود که زن بندانداز از راه رسید و تا چشمش به مرد ریش تراشیده افتاد او را بند انداخت زیر ابروهایش را ورداشت و به صورتش سرخاب سفیداب مالید و رفت
کمی بعد دزدی سر رسید و دور و بر خانه سر و گوشی آب داد دید زنی با لباس مردانه و گیس بریده و صورت بزک کرده نشسته رو سکو دزد رفت جلو گفت : خاتون جان چرا در را باز گذاشته ای و بدون چادر و چاقچور نشسته ای اینجا؟
مرد جواب نداد دزد جلوتر که رفت فهمید این آدم زن نیست و مرد است و دو دستی زد تو سرش و گفت : خک عالم بر سرت این چه ریخت و قیافه ای است برای خودت درست کرده ای؟
مرد در دلش گفت : می دانم تو را زنم فرستاده که زبانم را باز کنی و زحمت آب دادن گوساله بیفتد گردنم؛ اما کور خوانده ای من از آن بیدها نیستم که به این بادها بلرزم
دزد وقتی دید حرف زدن با مرد بی فایده است و هر چه از او می پرسد جوابی نمی شنود, رفت تو خانه و هر چه چیز سبک وزن و سنگین قیمت دم دستش آمد ریخت تو کوله پشتی اش و زد به چک
حالا بشنوید از گوساله
گوساله زبان بسته کنج طویله از تشنگی بی تاب شد و با شاخش زد در را انداخت و آمد وسط حیاط و بنا کرد صدا کردن مرد با خودش گفت : این زن بدجنس به گوساله هم یاد داده صدا در بیاورد و من را وادار کند به حرف زدن
در این میان زن سر رسید دید زنی حسابی بزک دوزک کرده نشسته دم در خیال کرد شوهرش رفته هوو سرش آورده تند رفت جلو گفت : آهای با اجازه کی پا گذاشته ای اینجا؟
مرد از خوشحالی فریاد کشید باختی باختی زودباش به گوساله آب بده
زن نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد دو دستی زد تو سر خودش و گفت : خک عالم بر سرم چرا این ریختی شده ای؟ کی مویت را زده؟ کی ریشت را تراشیده؟ کی این قدر چاسان فاسانت کرده و این همه سرخاب سفیداب مالیده به صورتت؟
آن وقت به گوساله آب داد و رفت تو خانه دید همه چیز درهم برهم است فهمید دزد آمده دار و ندارشان را برده
زن برگشت پیش مرد گفت : مگر مرده بودی یا خوابت رفته بود که جلو دزد را نگرفتی؟
مرد گفت : نه مرده بودم و نه خوابم رفته بود؛ فقط حواسم جمع بود و می دانستم که همه این دوز و کلک ها زیر سر تو است و تو این ها را تیر کرده ای بیایند من را به حرف بیاورند و آب دادن به گوساله بیفتد گردن من
زن گفت : خک بر سرت کنند لجباز که هست و نیست و آبرویت را روی لجبازی گذاشتی و باز خوشحالی که مجبور نیستی به گوساله خودت آب بدهی حالا بگو ببینم دزد کی رفت و از کدام طرف رفت؟
مرد گفت : چندان وقتی نیست که رفته اما نفهمیدم از کدام طرف رفت
زن از خانه زد بیرون و گوساله به دنبالش را افتاد سر کوچه از بچه هایی که مشغول بازی بودند پرسید شماها ندیدید مردی که از خانه ما آمد بیرون از کدام طرف رفت؟
بچه ها سمتی را نشان دادند و گفتند از این طرف
زن افسار گوساله را گرفت و به طرفی که بچه ها نشان داده بودند راه افتاد و کم کمک از شهر رفت بیرون
یک میدان بیشتر از شهر دور نشده بود که دید مردی کوله پشتی سنگین دوش گرفته و دارد می رود زن از سر و وضع مرد فهمید که دزد خانه همین است قدم هاش را تند کرد و بی آنکه نگاهی به دزد بیندازد از او جلو افتاد
دزد صدا زد باجی جان داری کجا می روی؟
زن جواب داد غریبم دارم می روم شهر خودم
دزد پرسید چرا این قدر تند می روی؟
زن گفت : می خواهم تا هوا تاریک نشده خودم را برسانم به کاروانسرایی که شب تک و تنها توی بیابان نمانم اگر کس و کاری داشتم یواش یواش می رفتم و بیخودی خودم و این گوساله زبان بسته را خسته نمی کردم
دزد گفت : دلت می خواهد با هم برویم؟
زن گفت : بدم نمی اید
و با هم به راه افتادند
در بین راه زن آن قدر شیرین زبانی کرد و قر و غمزه آمد که دزد گفت : خاتون باجی مگر تو شوهر نداری؟
زن گفت : اگر شوهر داشتم تک و تنها با این گوساله راهی بیابان نمی شدم
کم کم گفت : وگوی زن و دزد گل انداخت و دزد از زن خواستگاری کرد و قرار و مدار گذاشتند همین که برسند به شهر بروند پیش قاضی, مهر و کابین ببندند
از آن به بعد با هم همدل و همزبان شدند و دل دادند و قلوه گرفتند تا دم دمای غروب آفتاب رسیدند به دهی
دزد گفت : بهتر است به اسم زن و شوهر برویم خانه کدخدا و شب را آنجا بمانیم
زن گفت : بسیار خوب اما به شرطی که به من دست نزنی مگر بعد از رفتن به خانه قاضی
دزد قبول کرد و با هم رفتند به خانه کدخدا کدخدا هم از آن ها پذیرایی کرد
وقت خواب که رسید زن رختخوابش را یک طرف اتاق پهن کرد و رختخواب دزد را طرف دیگر اتاق انداخت و جدا از هم خوابیدند
نیمه های شب, وقتی خر و پف دزد رفت به هوا, زن بی سر و صدا بلند شد رفت از انبار خانه کدخدا کمی آرد برداشت؛ با آن خمیر شل و ولی درست کرد و آورد ریخت توکفش های دزد و کدخدا بعد, کوله پشتی را انداخت به پشت گوساله؛ از در بیرون زد و راه خانه خودش را پیش گرفت
زن کدخدا از صدای به هم خوردن در بیدار شد کدخدا را بیدار کرد و گفت : انگار صدای در آمد؛ پاشو ببین مهمان های ما دزد از آب در نیامده باشند
کدخدا بلند شد خواست کفش بپوشد برود تو حیاط و سر و گوشی آب بدهد ببیند چه خبر است که پاش چسبید به خمیر ناچار کفشش را درآورد و پا برهنه دوید تو حیاط؛ دید در چار تاق باز است تند برگشت سرکشید تو اتاق مهمان ها دید از زن خبری نیست و فقط مرد دراز به دراز گرفته خوابیده کدخدا مرد را صدا زد مرد از خواب پرید و گفت : چی شده ؟
کدخدا گفت : می خواستی چی بشود زنت خمیر ریخته تو کفش های من و در را باز کرده و رفته حالا دیگر چیزی هم برده یا نه نمی دانم
دزد گفت : نه بابا زن من دزد که نیست؛ فقط بعضی وقت ها به سرش می زند و دردسر درست می کند
در این میان چشم چرخاند دور و برش؛ دید ای داد بی داد از کوله پشتی اثری نیست و به کدخدا گفت : بهتر است زودتر برم ببینم کجا رفته؛ مبادا این وقت شب به دزدی یا دغلی بربخورد و گوساله را از او بگیرند و خودش را به کنیزی ببرند
و خواست کفش هاش را بپوشد که پاش تو خمیر گیر کرد نخواست کدخدا از این قضیه سر در بیاورد؛ با هر دردسری بود کفش هاش را پوشید؛ یواش یواش خودش را رساند دم در و از کدخدا خداحافظی کرد
همین که پاش رسید به کوچه و خودش را تنها دید, نشست کفش هاش را پک کرد اما, دیگر دیر شده بود و زن نصف راه را پشت سر گذاشته بود دزد دید اگر بخواهد به زن برسد چاره ای ندارد جز اینکه همه راه را بدود این بود که شروع کرد به دویدن و از تپه ماهورهای زیادی گذشت رفت تو رفت تا به جایی رسید که از دور زن و گوساله را دید
زن هم که مرتب پشت سرش را نگاه می کرد, دزد را دید و ترس برش داشت که چه کند چه نکند و از ناچاری به گوساله گفت : ای گوساله همه این بلاها به خاطر تو سرم می اید اگر دزد به ما برسد, من را سر به نیست می کند و تو را می برد می دهد دست قصاب گوش تا گوش سرت را می برد و دیگر نه من را می بینی و نه رنگ قشنگ سبزه را دلم می خواهد از خودت غیرت به خرج دهی و با این کله گت و گنده ات طوری به شکمش بزنی که جا به جا جان از بدنش در بیاید
و افسار از گردن گوساله برداشت و سرش را به طرفی که دزد داشت نزدیک می شد چرخاند گفت : چیزی نمانده به ما برسد ببینم چه کار می کنی
همین که دزد نزدیک شد, گوساله خیره خیره نگاهش کرد بعد چند قدم رفت عقب عقب و یک دفعه خیز برداشت و با سر چنان ضربه محکمی به آبگاه دزد زد که دزد نقش زمین شد و دیگر از جاش جم نخورد
زن از شادی پک و پوز گوساله را غرق بوسه کرد و باز رو به خانه اش به راه افتاد
هنوز هوا روشن بود و ستاره ها در آسمان پیدا نشده بودند که زن با گوساله رسید به خانه در حیاط همان طور چارتاق بود و مرد بزک دوزک کرده نشسته بود رو سکو گوساله تا چشمش به او افتاد خونش به جوش آمد؛ رفت عقب و آمد جلو؛ خواست ضربه ای هم به مرد بزند و او را به همان روزی بیندازد که دزد را انداخته بود اما, زن تند پرید جلوش را گرفت گفت : ای گوساله هر چه باشد من و این مرد مثل آستر و رویه هستیم اگر لجباز است, عوضش دلپک و بی غل و غش است
گوساله سرش را انداخت پایین و راهش را گرفت رفت تو طویله
مرد هم از حرف زنش خجالت کشید و از فردای آن شب به بعد خودش به گوساله آب و علف داد
بالا رفتیم هوا بود؛
پایین اومدیم زمین بود؛
قصه ما همین بود .
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
وطن یعنی صف نون و صف شیر وطن یعنی همش درگیر ، درگیر
وطن یعنی همین بنزین همین نفت همین نفتی که توی سفره ها رفت
وطن یعنی همین سهمیه بندی وطن یعنی کمربند و ببندی
وطن یعنی لیسانس ، علاف ، بیکار کمی چایی ، کمی قلیون و سیگار
وطن یعنی خیابان ،خواب ، معتاد پسرهای فرار ، ای داد بیداد
وطن یعنی تموم سهم ملت یه تیکه نونه و باقی خجالت
وطن یعنی من و تو در محافل ز درد اجتماع خویش غافل
وطن یعنی اداره ، زیر میزی اگه بیشتر بدی ؛ بیشتر عزیزی !
وطن یعنی هزاران پشت کنکور فدای مدرک از گهواره تا گور
وطن یعنی امیر قلعه نوعی! ( اونم ما رو گیر آورده به نوعی! )
وطن یعنی هزاران خونه خالی زن کوچه نشین ، مرد زغالی
. . .
وطن یعنی حقوق حقه زن : همه خوبن به جز مادر زن من!
وطن یعنی یه دانشگاه آزاد که کلی شهر ها رو کرد آباد!
وطن یعنی لباس برمودایی ( ولی تیپ قشنگیه ؛ خدایی !!! )
. . .
وطن یعنی که اصلاحات چینی وطن یعنی یه روز خوش نبینی!
وطن یعنی همین آیینه دق! وطن یعنی خلایق هر چه لایق
وطن یعنی تحمل ، تاب ، طاقت وطن یعنی حماقت در حماقت
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
لطیفه - كار نيكو كردن، از پر كردن است !


من اندر كوچه « صغري » را نظر كردم !
به ناگه مادرش از انتهاي كوچه پيدا شد،
من احساس خطر كردم
از آنجا با دلي غمگين
به صد حسرت، گذر كردم !
***
هلا، اي مادر صغري !
منم، من شاعري احساس مند از خطه تهران !
منم بيچاره اي از نسل بابا طاهر عريان !
منم آواره اي مفلوك و سرگردان !
براي خواستگاري آمدستم، هاي !
به روي بنده در بگشاي
بيا اين شعر پر احساس را از دست من بستان
مرا با مهرباني پيش خود بنشان !
پسرهاي تو، ديشب بنده را بر تير برق كوچه بربستند
به گرد بنده بنشستند
به جرم خواستگاري، هفت دندان مرا با مشت بشكستند !
به پاي چشم من، نقشي كه مي بيني
خدا داند كه بادمجان كرمان نيست !
حريفا ! جاي مشت است اين !
به پاي لنگ و چشم لوچ من بنگر
مگو « نچ، نچ »، مكن حاشا
هلا، اي مادر صغري !
بيا نزديك، در بگشا !
***
وزير ازدواجا ! بنده اين جا، گشتم از اندوه، جزغاله !
وزيرا ! بنده هستم نوجواني سي، چهل ساله !
من اندر حسرت شيرين صغري، همچو فرهادم
من اكنون ساكن ويرانه هاي باقر آبادم
- مريد مير « داماد »م ! -
ندارم خانه اي، كاري، زميني، ثروتي، چيزي
درون ميز گرد هفته ات، يك شب
بيا، بنشين قضايا را به مخلص، خوب حالي كن
به مثل پيش از اين ها، ماجرا را ماستمالي كن !
كه من آن سان كه مي بينم
ز كارت بوي توفيقي نمي آيد !
- تو با باباي صغري، گاو بندي كرده اي شايد !-
***
هلا، اي شيشه بر، برگو كجايي؟ هاي؟
گرفتم انتقام آن كتك ها را
بكن شادي كه من ديشب
شكستم شيشه هاي خانه باباي صغري را
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
چند طنز از عمران صلاحی


بلبل و کلاغ
بلبلی را ديدند که قارقار می کند و کلاغی را ديدند که چهچه می زند.
پرسيدند: چرا صداهايتان را با هم عوض کرده ايد؟
گفتند: ما داريم آشنازدايی می کنيم.

قورباغه
قورباغه ای را ديدند که دارد قار و قور می کند.
پرسيدند: اين چه صدايی است که از خودت درمی آوری؟
گفت: به اين می گويند حس آميزی.

بلبل
بلبلی را ديدند که به جای چه چه دارد جه جه می زند.
پرسيدند: چرا اين طوری آواز می خوانی؟
گفت: برای اين که يک خرده لهجه دارم.

گنجشگ
در فصل دل انگيز بهار، گنجشکی را ديدند که روی شاخه ای پرشکوفه نشسته است و دارد اين چنين می خواند:
- جکا جک جک، جکا جک جک ...
پرسيدند: اين چه جور خواندن است؟
گفت: دارم بازی زبانی می کنم.
پرسيدند: برای چه؟
گفت: می خواهم جايزه شعر کارنامه را ببرم
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
عبيد زاكاني

از دور

كسي آواز مي خواند و مي دويد . گفتند:
" چرا چنيني مي كني ؟ "
گفت :
" شنوندگان مي گويند كه آواز من از دور خوش است. مي دوم تا آواز از دور بشنوم ! ؟


بر عكس

ابلهي مي خواست بر اسب سوار شود . پاي راست بر ركاب گذاشت و بالا رفت . ناگزير ، رويش يه طرف پشت اسب قرار گرفت . اندكي رفت تا به جماعتي رسيد . گفتند :
" چرا واژگونه بر اسب نشسته اي ؟! "
گفت :
" من درست نشسته ام . اين اسب از كرگي بر عكس بوده است ! "



كلاه

كچلي از حمام بيرون آمد و ديد كه كلاهش را دزديده اند . داد و فريادي راه انداخت و كلاهش را از حمامي خواست. حمامي گفت:
" من كلاه تو را نديده ام و تو چنين چيزي به من نسپر ده اي . شايد اصلا" كلاهي بر سر نداشته اي . "
كجل گفت:
" انصاف بده اي مسلمان ! اين سر من از آن سر هاست كه بشود بدون كلاه بيرونش
آورد ؟ ! "


سپر

ساده دلي به جنگ رفته بود. سپر بزرگي با خود داشت كه براي محافظت از جان خويش برده بود. چندي نگذشت كه از بالاي قلعه ، سنگي بر سرش زدند و بشكستند. دست بر سر گذاشت و گفت:
" مگر كوريد؟...سپر به اين بزرگي را نمي بينيند و سنگ بر سرم مي زنيد؟! "


چاه

ساده دلي را پسر در چاه افتاد . سر به درون چاه كرد و گفت :
" پسر جان ، جايي مرو تا طنابي آورم و تو را نجات دهم ! "




گروگان

در خانه ي جحي را كندند و دزديدند . او هم رفت و در مسجدي را از جا كند و به خانه برد. گفتند :
" چرا چنيني كردي و در خانه ي خدا را كندي ؟ "
گفت:
" خدا خوب مي داند كه در خانه ي مرا چه كسي دزديده است . هر وفت دزد را به من بسپارد ، من هم در خانه اش را پس مي دهم ! "
( جحي : شخصيت ظنز آميز معروف در ادبيات )





چشم و دندان

كسي از درد چشم مي ناليد . همسايه اي به در خانه اش آمد و گفت :
" تو را چه مي شود ؟ دردت را بگو تا شايد آن را علاجي كنيم . "
مرد بيمار گفت :
" چشمم چنان درد مي كند كه به مرگ خود راضي شده ام . "
همسايه قدري با خود انديشيد. آنگاه گفت:
" پارسال دندانم درد مي كرد ، آن را از بيخ كندم و راحت شدم ! "
 

russell

مدیر بازنشسته
دوستی ...

دوستی ...

کشتی یی که در هوای مساعد برای دو نفر جا دارد
و در هوای طوفانی فقط بری یک نفر ....
:cry:

آمبروز بیرس​
 

russell

مدیر بازنشسته
تصمیم گرفتن ...

تصمیم گرفتن ...

برگی گسست از درخت و گفت :
« می خواهم به زمین فرود آیم . »

باد مغرب برخاست و مسیرش را تغییر داد ...
برگ گفت : « پس به جانب شرق روانه می شوم !!! »

باد مشرق با شدتی بیشتر وزید ...
برگ گفت : « عقل حکم می کند راهم را عوض کنم !!! »

باد شرق و غرب با قدرتی برابر در هم آویختند ....
برگ گفت : « رای من بر تعلیق است !!! »

و چون هردو باد فرو کاستند ، برگ با شادمانی فریاد زد :
« حالا تصمیم می گیرم راست پایین بیایم !!! »


نتیجه اخلاقی : نگو « حرف مرد یکی است !!! »
طبق مصلحت تصمیم بگیر ...

جی جی



 

russell

مدیر بازنشسته
موارد بالا از کتاب فرهنگ شیطان نوشته آمبروز بیرس است
با ترجمه رضی هیرمندی انتشارات فرهنگ معاصر. و دو زبانه ( انگلیسی - فارسی )
:gol:
 

russell

مدیر بازنشسته
برابری !!!

برابری !!!

در سیاست به وضعیتی خیالی گفته می شود که در آن به جای مغزها
جمجمه ها را می شمارند ، شایستگی را با قرعه کشی تعیین کرده ،
با ترفیع مجازات می کنند ...

امبروز بیرس
 

mohx

عضو جدید
شعری طنز از بولفضل:البته من نمی شناسمش

شعری طنز از بولفضل:البته من نمی شناسمش

ای کاروان آهسته ران ســـــــوی المپیک پکن
من یک مدیر ارشدم، جا کن مرا در خویشتن!

خودکار بیت المال خود، در گـــــاوصندوقی نهم
بی دغدغه همراه تو چندی شوم دور از وطن

در بین ورزشکارهـــــــــا من باعث روحیه ام
استاد تقلید صدا، همراه جوکهـــــــــای خفن

آنها پی کسب مدال بنده هلاک عشق و حال
گیرم همه پشت سرم " گویند هر نوعی سخن"

من یک مدیــــــــر گردشی، البته فعلا ورزشی
از آن مهم تر ارزشی،حالی به من ده خواهشن(!)

بهر رژه ای باصفـــــــــا! رد کن بیاید بهـــــر ما
از آن کت و شلوارها همراه کفش و پیرهن

خوب است آنجا بودنم چونکه شده همراه هم
یک عده ورزشکار مرد، یک عده ورزشکار زن

بهر من و امثال من در لیست گر جایی نبود
از این مربّی هایمان یک چند تایی خط بزن

خود بهر کشتی گیرهــــــا آموزش فیتو دهم
توی فتیله پیچ هم الحـــــــق منم استاد فن

از بهر بوکسورهای تیم دارم کوچینگی بی نظیر:
یک مشت، اول زیر چشم، وان دیگری توی دهن!

"چون می روی بی من مرو،ای جان جان بی تن مرو"
بگذار همراهت شوم سازم فدایت جـــــان و تن

*
ای طنز گــــــــــوی بینوا! این بام دارد صد هوا
بر خویشتن کم کن جفا هی خشت بر دریا مزن!

با ورزش ِ آبادی از ، آبادی ورزش مگــــــــــو
این وضع ما این سازمان این تربیت این هم بدن!!

سوء مدیریت کنــــون در چین زده گندی چنان
کز بهر حذف بوی آن ، عاجز شده مَُشک خُتن!

کم گیر ده ای بوالفضول! سوگند ایشان کن قبول
باور مکن دنب خروس، بنگر کمی با حسن ظن...!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تعجب


در حاشیه یکی از پارکهای بزرگ شهر
در خیابان امیر آباد
مجسمه ی مردی ست شاید از برنز یا فلز دیگر
که روی یک صندلی سنگی نشسته است و به پارک نگاه می کند
او بسیار طبیعی ست
و کمی هم خسته
او را طوری ساخته اند
که خم به ابرو نمی آورد
او را طوری ساخته اند
که درد را حس نمی کند
او را طوری ساخته اند
که ظاهرا
چیزی نمی شنود
چیزی نمی بیند
چیزی نمی گوید
و هیچ آرزویی و غصه یی ندارد
او را دقیقا برای کنار پارک خوشبخت ساخته اند
در زمستان گذشته
من با این مجسمه دوست شدم
چرا که هر روز صبح زود برای ورزش به این پارک می رفتم
چرا که می توانستم گهگاه چند کلمه یی با او درد دل کنم
به رازداری او مطمئن بودم
و او را به چشم سنگ صبور قصه ها نگاه می کردم
من در زمستان گذشته
بعد از اینکه با مجسمه دوست شدم
هفت و شاید هم هشت روز با او درددل کردم
فقط هفت یا هشت روز
و در آخرین روزی که با او درددل کردم
ناگهان ترکید
با صدایی وحشتنک
و من خیلی تعجب کردم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید ....
***
حالا چند جای مجسمه را وصله پینه کرده اند
و به من هم گفته اند کنار آن مجسمه ننشینم
یعنی نوشته اند : دست نزنید ‚ تازه تعمیر است
من هنوز هم متعجبم
و گمان می کنم
تا روزی که بمیرم
متعجب باقی بمانم
البته نه برای اینکه مجسمه ترکید
از کتاب در حد توانستن
شعر گونه هایی از نادر ابراهیمی
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که می سرایم شعر سپید باری
گفتم : ز دولت عشق ، گفتا كه کودتا شد
گفتم : رقیب ، گفتا : بیچاره کله پا شد
گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
گفتم : بگو ، ز مویش گفتا که مش نموده
گفتم : بگو ، ز یارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟
گفتا : خریده قسطی تلویزیون به جایش
گفتم : بگو ، ز ساقی حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشی در دفتر اداره
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم : بگو ، ز محمل یا از کجاوه یادی
گفتا : پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادی
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقی
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقی
گفتم : بیا ز هدهد جوییم راه چاره
گفتا : به جای هدهد دیش است و ماهواره
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد یا نیاورد ؟
گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگی
گفتا : که ادکلن شد در شیشه های رنگی
گفتم : سراغ داری میخانه ای حسابی ؟
گفت : آنچه بود از دم گشته چلوکبابی
گفتم : بیا دوتایی لب تر کنیم پنهان
گفتا : نمی هراسی از چوب پاسبانان ؟
گفتم : شراب نابی تو دست و پا نداری ؟
گفتا : که جاش دارم وافور با نگاری
گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی آقایون از تولد تا مرگ
1)شش سال اوّل زندگی :


• گريه نکن
• شيطونی نکن
• دست تو دماغت نکن
• تو شلوارت پی‌پی نکن
• روی ديوار نقاشی نکن
• انگشتت رو تو پريز برق نکن
• دمپايی بابا رو پات نکن
• شبها تو جات جيش نکن
• تو کمد مامان فضولی نکن
• دماغت رو تو لوله جاروبرقی نکن



2)دوره دبستان :

• موقع رفتن به مدرسه دير نکن
• پات رو تو جاميزی نکن
• مدادت رو تو دهنت نکن
• به دخترهای مدرسه بغلی نگاه نکن
• با دخترهاي شمسی خانوم آمپول بازی نکن
• دست تو کيف بغل دستيت نکن
• تخته‌سياه رو خط‌خطی نکن
• تو راهرو سرو صدا نکن
• ATARI بازی نکن



(3 دوره راهنمايی :

• ترقّه بازی نکن
• SEGA بازی نکن
• جاهای بدبد فيلمها رو نگاه نکن
• با مامانت کل‌کل نکن
• بعد از ظهر سروصدا نکن
• با دختر شمسی خانوم منچ بازی نکن
• اتاقت رو شلوغ نکن
• روی ميز بابات کتابهات رو ولو نکن
• عکس بد بد تماشا نکن
• با بچّه‌های بی‌ادب رفت و آمد نکن


(4 دوره دبيرستان :

• تو حموم معطّل نکن
• تقلّب نکن
• با دوستات موتورسواری نکن
• عصرها دير نکن
• با دختر شمسی خانوم صحبت نکن
• با بابات دعوا نکن
• تو کلاس معلّمتون رو مسخره نکن
• تو خيابون دنبال دخترها نکن
• نصف شب سرو صدا نکن
• فيلم بد نگاه نکن



5)دوره دانشگاه :


• ۲۴ ساعته چت نکن
• سر کلاس درس غيبت نکن
• با دختر شمسی‌خانوم دل و قلوه ردّ و بدل نکن
• خيابون‌ها رو متر نکن
• تو سياست دخالت نکن
• با دخترهای مردم هر کاری دلت خواست نکن
• با مأمور پليس کل‌کل نکن
• چراغ قرمز رو عشقی رد نکن
• موبايلت رو Reject نکن
• همه رو دودره نکن


6)دوره سربازی :

• موهات رو بلند نکن
• روت رو زياد نکن
• با اسلحه شوخی نکن
• به آينده فکر نکن
• درگيری ايجاد نکن
• به فرمانده بی‌احترامی نکن
• غير از خدمت به هيچ چيز ديگری فکر نکن
• با رئيس عقيدتی جرّ و بحث نکن
• با دختر شمسی خانوم نامه‌نگاری نکن
• از آشپزخونه دزدی نکن



7)پس از ازدواج :


• با زنت زیاد شوخی نکن
• زنت رو با دختر شمسی خانوم مقايسه نکن
• به زنت خيانت نکن
• با دوستانت الواتی نکن
• تو Orkut خودت رو Single معرفی نکن
• به زنهای ديگه زیر چشمی نگاه نکن
• حلقه ازدواجت رو قايم نکن
• از عکسهای قبل از ازدواجت نگهداری نکن
• پولت رو خرج دوستات نکن
• رفتار دوران مجرّدی رو تکرار نکن
• غير از زندگی مشترک به هيچ چيز فکر نکن



8)دوره پدر بودن :

• به بچّه بی‌توجّهی نکن
• بچّه‌ت رو با بچّه‌های ديگه مقايسه نکن
• بچّه‌ت رو به کتک زدن بچّه دختر شمسی خانوم تشويق نکن
• با بچّه کل‌کل نکن
• بچّه رو از جنس مخالف دور نکن
• به مادر بچّه بی‌توجّهی نکن
• آزادی بچّه رو محدود نکن
• به حلال‌زاده بودن بچّه شک نکن
• از خواستهای بچّه چشم‌پوشی نکن



(9 دوره پيری :


• برای بچّه‌هات مزاحمت ايجاد نکن
• نوه‌هات رو لوس نکن
• با پيرزن‌های ديگه معاشرت نکن
• به خاطراتت فکر نکن
• هوس جوونی نکن
• با زنت بی‌وفايی نکن
• از رفتن به خانه سالمندان احساس نارضايتی نکن
• لباس شاد تنت نکن
• به بيوه شدن دختر شمسی خانوم توجّه نکن
• تو وصيتنامه، هيچکس رو فراموش نکن
[/size]


(10 دوره پس از مرگ !

• حالا ديگه دوره نکن نکن تموم شد! حالا هر غلطي دلت می‌خواد بکن ...
• ...بکن
• ... بکن
• ... بکن
• ... بکن
• ... بکن
• ... بکن
• ... فقط خواهشا' با روح دختر شمسی خانوم کاری نداشته باش !!!!
 

phalagh

مدیر بازنشسته
معانی صورتک های یاهو مسنجر

معانی صورتک های یاهو مسنجر

مطلب زیر رو یه جا دیدم برام جالب بود گفتم بزارمش اینجا.اگه جاش نا مناسبه مدیر محترم زحمت انتقالش رو بکشن.(چون نمیدونستم تو کدوم بخش قرارش بدم).اگه دوستان هم میتونن چیزی بهش اضافه کنن جالب میشه.


از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
حافظ

ز جان شیرین‌تری ای چشمه‌ی نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
نظامی


تو را زین پس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی!
فرخی سیستانی


لبخند معاوضه کن با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
شهریار


آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست
مولانا


چگونه شاد شود اندرون غمگینم؟
به اختیار که از اختیار بیرون است
حافظ


مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
حافظ


به چشمک این همه مژگان به هم مزن یارا!
که این دو فتنه به هم می‌زنند دنیا را
شهریار


خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست
خون خورم بی‌چشم مستت گر شرابم آرزوست
اهلی شیرازی


گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن
ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن
فروغی بسطامی


چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به کس هیچ مگوی
جامی


خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره محال‌اندیش
حافظ


نمی‌دانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که درمانم تویی بس
اوحدی مراغه‌ای


عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی
مولانا


گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
حافظ


آرامِ دل غمگین، جز دوست کسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم
فخرالدین عراقی


ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
حافظ


منم شرمنده زین یاری که کردی
همین باشد وفاداری که کردی
وحشی بافقی


آه از راه محبت که چه بی‌پایان است
با دو منزل که یکی وصل و یکی هجران است
صیدی
 

phalagh

مدیر بازنشسته

بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی!؟
نظامی


مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
صائب تبریزی


ما را همین بس است که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
عبید زاکانی


رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
انوری


چندین شکستِ کارِ منِ دلشکسته چیست؟
ای هرزه‌گرد مگر نیست کار دگرت؟
وحشی بافقی


گر به خشم است و گر به عین رضا
نگهی باز کن که منتظریم
سعدی


مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، تو را مشت
پروین اعتصامی


من مریض درد عصیانم که درمانم تویی
دردمند این‌چنین محتاج درمان شماست!
محتشم کاشانی


گفتی تو نه گوشی (!) که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوش‌تر از من؟
شهریار


من چون نزنم دست که پابند منی
چون پای نکوبم که توئی دست‌زنان
مولانا


آخرالامر گل کوزه‌گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
حافظ


حباب‌وار براندازم از روی نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
حافظ


جمالش کرد حیرانم، چه ماه است آن نمی‌دانم
که چشم از کشف ماهیت، نمی‌بندد تأمل را
اوحدی مراغه‌ای


مرا که سِحر سخن در جهان همه رفته است
ز سِحر چشم تو بیچاره مانده‌ام مسحور
سعدی


کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف!
مولانا


این بدان گفتم که تا هر بی‌فروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ
عطار


دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی‌خجسته مدد کن به همتم
حافظ


مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم
حافظ


در راه عشق وسوسه‌ی اهرمن بسی است
پیش آی گوش دل به پیام سروش کن
حافظ


ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
حافظ
 

phalagh

مدیر بازنشسته

خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
محتشم کاشانی


به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی
که چاره در غم تو، های های می‌داند
سعدی


می می‌کشیم و خنده‌ی مستانه می‌زنیم
با این دو روزه‌ی عمر چه‌ها می‌کنیم ما
صائب تبریزی


این هم آخری:


اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره!
 

bahar_nice

عضو جدید
جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند، پسر از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست؟ گفت: آدمی. گفت: کجایش می برند. گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی ، نه نان و نه آب، نه هیزم نه آتش، نه زر نه سیم، نه بوریا نه گلیم. پسر گفت: بابا مگر به خانۀ ما می برندش؟:D
(عبید زاکانی)
 
بالا