شمع

jjjj

عضو جدید
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
حافظ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابوسعید ابوالخیر

ابوسعید ابوالخیر

آنروز که آتش محبت افروخت
عاشق روش سوز ز معشوق آموخت
از جانب دوست سرزد این سوز و گداز
تا در نگرفت شمع پروانه نسوخت

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ابوسعید ابوالخیر

ابوسعید ابوالخیر

شمعم که همه نهان فرو می‌گریم
می‌خندم و هر زمان فرو می‌گریم
چون هیچ کس از گریه من آگه نیست
خوش خوش به میان جان فرو می‌گریم
 

jjjj

عضو جدید
خیام

خیام

آنانکه محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند


ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سعدی

سعدی

زنهار از آن تبسم شیرین که می‌کنی
کز خنده شکوفه سیراب خوشترست
شمعی به پیش روی تو گفتم که برکنم
حاجت به شمع نیست که مهتاب خوشترست
دوش آرزوی خواب خوشم بود یک زمان
امشب نظر به روی تو از خواب خوشترست

 

jjjj

عضو جدید
مولوی

مولوی

شمع دیدم گرد او پروانه‌ها چون جمع‌ها

شمع کی دیدم که گردد گرد نورش شمع‌ها


شمع را چون برفروزی اشک ریزد بر رخان

او چو بفروزد رخ عاشق بریزد دمع‌ها
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رهی معیری

رهی معیری

نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

گوئیا عزم ندارد که شود روز امشب
یا درآید ز در آن شمع شب افروز امشب
گر بمیرم بجز از شمع کسی نیست که او
برمن خسته بگرید ز سر سوز امشب
مرغ شب خوان که دم از پردهٔ عشاق زند
گو نوا از من شب‌خیز بیاموز امشب
چون شدم کشتهٔ پیکان خدنک غم عشق
بردلم چند زنی ناوک دلدوز امشب
همچو زنگی بچهٔ خال تو گردم مقبل
گرشوم بر لب یاقوت تو پیروز امشب
هر که در شب رخ چون ماه تو بیند گوید
روز عیدست مگر یا شب نوروز امشب
بی لب لعل و رخت خادم خلوتگه انس
گو صراحی منه و شمع میفروز امشب
تا که آموختت از کوی وفا برگشتن
خیز و باز آی علی‌رغم بداموز امشب
بنشان شمع جگر سوخته را گر چه کسی
منشیناد بروز من بد روز امشب
اگر آن عهدشکن با تو نسازد خواجو
خون دل میخور و جان میده و میسوز امشب
تا مگر صبح تو سر برزند از مطلع مهر

دیده بر چرخ چو مسمار فرود و ز امشب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم
سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم
همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم
سوختم از آتش دل در میان موج اشک
شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم
شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند
در میان پاکبازان من نه تنها سوختم
جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

نور رویت تاب در شمع شبستان افکند
اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند
ای بسا دود جگر کز مهر رویت هر شبی
شمع عالمتاب گردون در شبستان افکند
صوفی صافی گر از لعل تو جامی در کشد
خویشتن را در میان می پرستان افکند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خواجو ی کرمانی

خواجو ی کرمانی

بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد
گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوخته‌تر باز آمد
هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد
سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد
عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد
هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد
ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد
عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد
آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر می‌زد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد
گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد
خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد

 

siyavash51

عضو جدید
فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت

منم و شمع دل سوخته یارب مددی
که دگر باره شب آشفته شد و باد گرفت

سایه
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
علی اطهری کرمانی

علی اطهری کرمانی

باز امشب جلوه بخش بزم مستانم چو شمع
درمیان سوز و ساز خویش خندانم چو شمع
رقص مرگست،اینکه میپیچم به خودازتاب درد
کس چه می داندکه می سوزدتن وجانم چوشمع
با که گویم درد بی درمان خود را زآنکه من
در میان جمع ، تنها و پریشانم چو شمع
اشک گرم و آه سرد و روی زرد و سوز دل
حاصل عشقند ومن،این نکته می دانم چو شمع
با خیالش، با نگاهش، با فراقش، با غمش
گاه گریان ،گاه سوزان، گاه لرزانم چو شمع
بسکه باشب زنده داری های خود خوکرده ام
ازنسیم صبحگاهی هم، گریزانم چو شمع
"گفتمت از سوز و ساز عشق، ننشینم ز پای
تا وجودی باشدم، بر عهد و پیمانم چو شمع"
 

siyavash51

عضو جدید
این ساکت صبور که چون شمع
سرکرده در کنارغم خویش
با یان شب دراز و درنگش،
جانش همه فغان و دریغ است
فریاد هاست در دل تنگش ...

سایه
 

siyavash51

عضو جدید
در بگشایید
شمع بیارید
عود بسوزید
پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب ...

شاید

این از غبار راه رسیده
آن سفری همنشین گمشده باشد !

سایه
 

siyavash51

عضو جدید
می برزند ز مشرق شمع فلک زبانه

ای ساقی صبوحی در ده می شبانه

عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش

هوشم ببر زمانی تاکی غم زمانه

گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن

ور تیر طعنه آید جان منش نشانه

صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا

صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
منعم شيرازي

منعم شيرازي

گريد و سوزد و افروزد و نابود شود ** هر كه چو ن شمع بخندد به شب تار كسي




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صائب تبریزی

صائب تبریزی

حسن و عشق پاك را شرم و حيا دركار نيست ** پيش مردم شمع در بر مي‌كشد پروانه را



 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سلمان ساوجی

سلمان ساوجی

چند گویی با تو یک شب روز گردانم چو شمع
من عجب دارم گر امشب تا سحر مانم چو شمع
رشته عمرم به پایان آمد و تابش نماند
چاره‌ای اکنون بجز مردن نمی‌دانم چو
شمع
می‌دهم سررشته خود را به دست دوست باز
گر چه خواهد کشت می‌دانم به پایانم چو
شمع
آبم از سر درگذشت و من به اشک آتشین
سرگذشت خود همه شب باز می‌دانم چو
شمع
دامنت خواهم گرفت امشب چو مجمر ور به من
بر فشانی آستین من جان بر افشانم چو
شمع
بند بر پای و رسن در گردن خود کرده‌ام
گر بخواهی کشتنم برخیز و بنشانم چو
شمع
گر سرم برداری از تن سر نگردانم ز حکم
ور نهی بر پای بندم بند فرمانم چو
شمع
احتراز از دود من می‌کن که هر شب تا به روز
در بن محراب‌ها سوزان و گریانم چو
شمع
رحمتی آخر که من می‌میرم و بر سر مرا
نیست دلسوزی به غیر از دشمن جانم چو
شمع
مدعی گوید که سلمان او تو را دم می‌دهد
گو دمم می‌ده که من خود مرده آنم چو
شمع
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ملا حاجي محمد

ملا حاجي محمد

چون شمع ،عمر ما همه در تاب و تب گذشت ** دستي به زير سر ننهاديم و شب گذشت




 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابو سعید ابوالخیر

ابو سعید ابوالخیر

ای شمع چو ابر گریه و زاری کن
وی آه جگر سوز سپه‌داری کن
چون بهرهٔ وصل او نداری ای دل
دندان بجگر نه و جگر خواری کن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست
خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست
باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است
خشم و ناز او نمی‌دانم که باز از بهر چیست
از نیاز عاشقان بی‌نیاز است اینهمه
عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست
مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع
بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست
گوش بر افسانهٔ ما چون نخواهد کرد یار
وحشی این افسانهٔ دور و دراز از بهر چیست

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اقبال لاهوری

اقبال لاهوری

منکه بهر دیگران سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
شمع را سوز عیان آموختم
خود نهان از چشم عالم سوختم
شعله ها آخر ز هر مویم دمید
از رگ اندیشه ام آتش چکید
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صائب تبریزی

صائب تبریزی

عاشق و انديشة بوس و تمنّاي كنار ** بهر غيرت شمع آتش مي‌زند پروانه را




 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صائب تبریزی

صائب تبریزی

بيهوده نيست گريه بي اختيار شمع ** آبي بر آتش دل پروانه مي‌زند


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سعدی

سعدی

شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر می‌رود
چو فرهادم آتش به سر می‌رود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو می‌دویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استاده‌ام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهره‌ای
که ناگه بکشتش پری چهره‌ای
همی گفت و می‌رفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر می‌روی تن به طوفان سپار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شب به هم درشکند زلف چلیپائی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را
گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینائی را
گر به آئینه سیماب سحر رشک بری
اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را
از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را
طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن
که به دل آب کند شکر گویائی را
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را
شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
شمع بزم چمنند انجمن آرائی را
صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را
جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی
شهریارا قرق عزلت و تنهائی را


 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پیش بی دردانچرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحب دل کنم

در پرده سوزم همچو گل ،در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
رهی معیری
 
بالا