سير فلسفه و پيدايش تاريخ گرايي:
پس از دو هزار سال حاکميت منطق و فلسفه ارسطوئي در غرب و ظهور اختلاف ميان پاپ و امپراطور و نيز ظهور کليساهاي مستقل و داشگاه پاريس و غيره و صف آرايي آنها در مقابل پاپ و در نتيجه، پيدايش مکتب هاي جديد شکاکيت و سکولاريسم و اومانيسم و غيره بالاخره تمام دستاورد مسيحيت و کليسا و دين و خدا و اخلاق زير سوال رفت.
از آنجا که «منطق و فلسفه ارسطوئي»، فاقد پايگاه محکمي براي اخلاق بود و ارسطو در منطقش منکر حُسن و قُبح ذاتي و «حقوق طبيعي» بود و در منطق به صراحت حُسن عدل و قُبح ظلم را از يقينيات نميدانست و همچون سوفسطائيان آنرا «اتفاق نظر اجتماعي» ميدانست و ارسطو در کتاب اخلاقش هم با اعتقاد به حفظ تعادل در قول براي حفظ اعمال نيک همچون اپيکور ميانديشيد در نتيجه به راحتي فلسفه ارسطوئي، در مقابل شکاکيت قرون جديد نسبت به اصول اخلاق و مابعد الطبيعه، سقوط کرد و در قسمت «طبيعيات و علوم طبيعي» هم با کشفيات علوم تجربي نسبت به افلاک و نسبت به عدم بساطت اجسام، به کلي ارسطوئيان پايگاه خود را از دست دادند.
و در قسمت «الاهيات ارسطوئي» که بر اين طبيعيات ارسطوئي، استوار بود مثل نظريه عقول عشره و مقولات عشر (و علت نخستين با حفظ سنخيت ميان علت و معلول)، هيچ پايگاهي براي فلسفه ارسطويي باقي نماند تا کليسايي که تمام اميد خود را به ارسطو بسته بود بتواند در مقابل «علم روز» و «فلسفه جديد»، ايستادگي کند خداي ارسطويي يا علت نخستين بود که بر اساس عليت ارسطويي که تعميم سنخيت ميان علت و معلول حتي ميان خالق و مخلوق بود دچار تناقض در درون شد و از توجيه «ربط ميان حادث و قديم» در مانده بود و اشراقيان نيز درباره خدا، وضعي بهتر از ارسطوئيان، نداشتند زيرا اعتقاد به «وحدت وجود» که اشراقيان بر آن هستند و مستلزم تناقض بود وضعي بهتر از وضع ارسطوئيان نداشت و ندارد. و اعتقاد به خدا بنا بر مسلک ارسطوئيان و اشراقيان، اعتقادي نامعقول مينمود و لذا بعضي از کليسائيان و خداپرستان غرب به جدايي ميان عقل و دين، معتقد شدند و ايمان را امري، تنها قلبي در مقابل فلسفه که امري، تنها عقلي است ميدانستند.
اعتقاد به «روح» هم به عنوان جوهري مجرد بنا بر مسلک ارسطويي و افلاطوني بمعني فوق زمان و مکان هم، وضعي بهتر از وضع اعتقاد به خدا نداشت زيرا در درون چنين جوهري فوق زمان و مکان، تناقض است آنطور که هابز و ديگران متوجه آن شده اند که اعتقاد به جوهر بودن با اعتقاد به نامحدود بودن و فوق زمان و مکان بودن، اعتقادي در درون متناقض است.
همچنانکه اعتقاد به اينکه بنابر مسلک واقعي خود ارسطو، روح خاصيتي از جسم است بنابراين، با تباين خواص ذهن و جسم، که دکارت آنرا مفصلاً بيان کرده است، قابل تصور نبود زيرا آنطور که دکارت ميگويد: «جسم»، قابل تقسيم و فاقد فهم و اختيار است در حاليکه «ذهن» غير قابل تقسيم و داراي فهم و اختيار است بالاخص پس از کشف «اتم» مبني بر اينکه اجزاء اتم يعني الکترون و پروتون بدون داشتن فهم و اختيار، پيرو قوانين جبري فيزيک و شيمي هستند بيش از بيش، نظريه اينکه ذهن (روح)، ممکن نيست خاصيتي از جسم و ماده باشد را روشن تر ميکرد و در اين مورد نه فلسفه ذهن گراي افلاطوني و نه فلسفه حس گرايي و ماده گرايي ارسطويي هيچکدام پاسخ گوي اشکالات جديد نبودند و نيستند و سرنوشت اعتقاد به روح بنابر مسلک ارسطويي و افلاطوني بهتر از سرنوشت اعتقاد به خدا در استلزام به تناقض گويي نبود.
اکتشافات و اختراعات جديد در علوم تجربي هم، به ظاهر همه چيز را به نفع حس گرايي و ماده گرايي سوق ميداد تا فلسفه اي به نفع حس گرايي و ماده گرايي شکل گيرد و نتيجه آن، پيدايش تجربه گرايي جديد يعني پوزيتيويسم و ماترياليسم، شد.
پيدايش علوم انساني، گسترش و تخصصي شدن فلسفه:
اما مقارن اين جريان، فلسفه نيز با ظهور دکارت و جان لاک و فيلسوفان پس از آنها، رونق و گسترش يافت و در قرون اخير تخصصي شد و به فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق و فلسفه سياسي و فلسفه علم و فلسفه شناخت و فلسفه مابعدالطبيعه و فلسفه دين و غيره تقسيم شد.
و نيز مقارن اين جريانها، جامعه شناسي و روانشناسي و روانکاوي و علم تاريخ و غيره به عنوان «علوم انساني و فرهنگي» به عنوان «علم»، شناخته شد و ظهور کرد که «روش اين علوم»، غير از روش «علوم طبيعي» بود که از «روش استقراء»، استفاده ميشد اما در فلسفه و در تاريخ و در علوم انساني، روش «استقراء از طريق حواس بيروني»، قابل استفاده نبود همين امر، انديشمندان را بران داشت تا در صدد کشف روش مخصوص به علوم انساني بپردازند و استقراء و روش علوم تجربي را در علوم انساني و فرهنگي، ناکارآمد بدانند، در اين قسمت ديلتاي صراحتاً در مقابل کانت که مدعي بود تنها «علوم يقيني» علوم طبيعي است گفت: «علوم يقيني و معتبر»، منحصر به «علوم طبيعي» نيست و «علوم انساني و فرهنگي» نيز همچون علم تاريخ، روانشناسي، ادبيات و تفسير متون نيز از علوم يقين و معتبر هستند و داراي روش مخصوص به خودند. ـ اگر در کشف علوم طبيعي روش علوم تجربي بکار ميآيد و هيچ انگيزه و شناخت دروني را در کشف آن نيابد دخالت داد اما در تفسير متون و در روانشناسي و در تاريخ و بطور کلي در علوم فرهنگي بدون همدلي و توجه به درون خود، هيچ کشفي، ممکن نيست زيرا تا انسان نباشي نميتواني به علوم انساني آشنا شوي و توجه و استفاده از حالات و شناختها و آگاهي هاي دروني انساني، در «علوم انساني»، يک ضرورت است.
اين أدعاي ديلتاي، مورد قبول جمعي از فيلسوفان بعد از او هم قرار گرفت.
مقارن با اين پيشرفت ادعاي ديلتاي بر عدم کفايت روش «علوم تجربي» در«علوم انساني»، شکست هاي حس گرايان و ماده گرايان جديد يعني پوزيتيويست ها از طرفي در اثبات کليت و يقيني بودن قوانين علوم طبيعي و درماندگي آنها در فلسفه اخلاق و فلسفه حقوق و فضائل و مفاهيم اخلاقي، جدايي روش «علوم تجربي و طبيعي» از «علوم انساني و از فلسفه»، را دو چندان روشن تر کرد حتي بعضي از پيروان جدايي روش علوم تجربي از روش علوم انساني را بران داشت که مدعي شوند «علوم طبيعي» هم تنها با تکيه به حس گرايي محض (همانطور که پوزيتيويست ها و پوپر بالاخره به آن رسيدند) ناتون است مگر آنکه يا به ديدگاه کانت (و مقولات کانتي) برگردد و يا به قبول پيشفرض هائي در علوم طبيعي که قانون عليت و امثال آنها باشد باز گردد.
اينجا است که گويا حسّ گرايان جديد يعني پوزيتيويست ها و حتي پوپر، مقداري عقب مينشينند و ميدان را براي پيروان جدايي روش «علوم تجربي» از «علوم انساني» يعني هرمنوتيک باز ميگذارند.
طرفداران هرمنوتيک بر خلاف پوزيتيويست ها که بعضاً صراحتاً ميگفتند مفهوم غير حسي معني ندارد و لذا در تفسير مفاهيم اخلاقي و مابعدالطبيعي، درمانده شده بودند اما هرمنوتيک با احتياط نسبت به مفاهيم اخلاقي و مابعدالطبيعي برخورد ميکند و واقعاً در فکر کشف معاني آنها است. و در راه کشف آن ها، از روش تفسير و مراجعه به تصورات پيشين و پيشفرضها و پيشداوري ها و امثال آنها کمک ميخواهد بگيرد.
در اين ميان، گروهي از «فيلسوفان هرمنوتيک» بخاطر سرگرداني، به تاريخ گرايان افراطي پيوستند و منکر هرگونه شناخت مستقل عقلي (نظري و عملي) گرديدند همچون ساختار شکنان نيچه و دريدا. ........ در نتيجه به نسبيت گرايي و تناقض گويي افتادند که ما مفصلاً در قسمت گذشته توضيح آنرا داديم.
گروه ديگر از هرمنوتيک ها که منکر مطلق شناختهاي عقلي نشدند همچنان سنت و پيشداوري را عقلاً قابل نقد دانسته و گرفتار تناقض گويي نشدند اما گادامر با آنکه در قسمتي از گفتارش به قابل نقد بودن پيشداوري و فرق ميان پيشداوري صحيح و پيشداوري خطا، اعتراف ميکند و دنبال واقع گرائي است اما در قسمتي ديگر از گفتارش با تسليم شدن بطور مطلق، در مقابل تاريخ گرايان و اعتقاد به حاکميت مطلق سنت و فرهنگ، به تناقض گويي ميافتد.
اما ما ـ تنها به نقد گادامر و تاريخ گرايان، بخاطر تناقض گويي شان اکتفاء نکرديم بلکه سرچشمه انحراف آنها و علت به تناقض گويي افتادن آنها که «انکار مطلق شناختهاي مستقل عقلي (نظري و عملي) است» را بيان کرديم و مشتاقان، براي روشن تر شدن بيشتر آن (شناختهاي ثابت و مستقل عقلي) ميتوانند به کتاب فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق، همين مولف، و يا به بحث هاي نخستين همين کتاب، مراجعه کنند.
نکته ديگر:
يکي ديگر از علت هاي عمده انحراف تاريخ گرايان اين بود که حتي «علوم طبيعي» که تنها علم يقين مورد قبول کانت و حس گرايان بود حتي نزد خود کانت، علمي که از ماهيت موجودات خارجي، خبر دهد نبود بلکه علوم طبيعي هم ترکيبي از شناخت حس و مقولات ماقبل تجربي بود و اعتراف به اين بود که (ما از کنه ماهيات چيزهاي خارجي، هيچ شناختي نميدانيم) و تنها از نمودار شدن آنها (توسط حواس و مقولات ماقبل تجربي مان) به پديدار ذهني مان شناخت داريم و به عبارتي ديگر ما از «ماهيت» و «بود» چيزهاي خارجي، شناخت نداريم ما از نمود آنها و پديدار ذهني مان نسبت به آنها، شناخت داريم و پس از کانت «هوسرل»، پديدار شناس معروف نيز گفت: «تصورات ما نسبت به اشياء خارجي تصويري تماماً مطابق خارج و ماهيت طبيعي خارجي نيست بلکه همراه آن، «با مفاهيمي ساخته و پرداخته ذهن مان و ميل و علاقهمان» ميباشد و هر گروه و افراد از زاويه و سوئي خاص به اشياء خارجي نگاه ميکنند و فايده و ضرر براي آنها نيز در چگونگي و پيدايش نقش اين تصور، موثر است صحراء و کوه را جنگجو يک نوع تصور ميکند و کشاورزي نوعي ديگر و. .. ».
و اعتقاد غالب پس از کانت اين شد که تصور و تصديق ما، نسبت به اشياء بيروني نتيجه «تعامل شناخت ماقبل تجربي درون» و «تاثير بيرون بر حواس»، ميباشد نه تصوير برداري خالص از اشياء بيروني.
ديگر نه تنها «شناختهاي مابعد الطبيعي» بلکه حتي «شناختهاي طبيعت» نيز در اينکه مطابقت کامل با واقعيت خارجي دارد زير سوال رفت.
اين بود نسبت به «علوم طبيعي و تجربي» اما نسبت به «تصورات مابعدالطبيعي»، كه کانت در کتاب سنجش خرد ناباش، اثبات وجود خدا را عقلاً محال ميدانست تصور خدا را ساخته، عقل مطلق گرا دانسته است که حکايت از ذهني بودن مفهوم خدا ميکند نه حکايت از موجودي واقعي و خارجي. البته کانت در فلسفه اخلاقش، تصور خدا را پيشفرض دستورات اخلاقي ميداند که پيشفرض فطري، دليل بر وجود مطابقش در خارج نيست و دليل بر وجود خدا نميشود، تنها تصوري از خدا است براي پيش تصور دستورات اخلاقي و کانت در کتاب «قوه حکم»، حتي تشخيص غايتمندي طبيعت را نيز از قوه حکم و شناختهاي ماقبل تجربي دانست که زمينه را براي تحقيق در طبيعت و اکتشافات علمي تجربي مهيا ميکند نه آنکه دليل بر وجود ناظمي واقعي در خارج باشد اما باز چنين «شناختي ماقبل تجربي»، هيچ دليل بر غايت داشتن طبيعت در واقع و خارج نميشود و بطور کلي گويا کانت ميخواهد برهان نظم را براي اثبات خدا، گويا از کارآيي بياندازد.
فرويد، روانشناس و روانکاو هم تصور خدا را، فرا افکن انسان حالات دروني خود را به خارج و طبيعت معرفي کرد و اعتقاد بخدا را براي آرامش روحي مفيد دانست.
خلاصه با شروع قرون جديد و سقوط فلسفه ارسطويي و افلاطوني بالاخص در تناقض گويي شان در مفهوم خدا و روح و بالاخص پس از هيوم و کانت در تصريح به ناتواني عقل براي اثبات خدا و روح ، ديگر انديشمندان و فيلسوفان باصطلاح واقع گرا به فکر اثبات روح و اثبات خدا نبودند بلکه در فکر کشف علت پيدايش وجود چنين تصوراتي در انسان يعني تصور خدا و تصور روح بودند که کانت علت پيدايش هر دو تصور مابعدالطبيعي را «مطلق گرايي عقل» دانست و فوئرباخ و فرويد و امثال آنها نيز علت پيدايش مفهوم خدا و تصور ما نسبت به خدا را «فرا افکني حالات ذهني بشر» به طبيعت دانستند.
و با توجه به پيشرفت هاي خيره کننده علوم تجربي، گرايش به حس گرايي تقويت شد و حتي بعضي از معتقدين واقعي به مفاهيم اخلاقي و مفاهيم مابعدالطبيعي و ديني براي اثبات مدعايشان به توجيهات حسّ گرايانه معتقد شدند در نتيجه علاوه بر حواس پنجگانه که مورد قبول همه و من جمله حس گرايان بود حتي مفاهيم اخلاقي و مابعدالطبيعي را به حواسّي مخصوص، نسبت دادند مثلا شافتسبري، معتقد به «حس اخلاقي» شد که حتي بعداً داروين هم از نظريه حس اخلاقي استقبال کرد و يا اشلاير ماخر، معتقد به «حس ديني» و احساس اتکاء به وجودي نامحدود يعني خدا شد و آنرا «حس ديني»، ناميد و «وحدت وجودي ها»، و بسياري ديگر از خداپرستان نيز به «تجربه ديني» براي اثبات خدا روي آوردند.
نقد: اما حس و احساس، آنطور که در «فلسفه جديد» غرب ثابت شده است دليل قاطعي بر واقعيتي خارجي ندارد و همچنان از جهت عقلي، دليلي قطعي بر وجود خدا و واقعياتي اخلاقي نميتواند باشد.
در نتيجه کسانيکه شديداً اعتقادي به خدا و مفاهيم اخلاقي نداشتند و در عين حال به ادبيات و تفسير متون روي آورده بودند و تحت تاثير تفکرات کانت و مابعد کانت، حتي نسبت به علوم تجربي به جاي قبول شناخت «اشياء خارجي و طبيعت»، به قبول نمود و پديدارهاي مربوط به طبيعت، روي آورده بودند (همچون نيچه) يکباره همه چيز را ساخته و پرداخته ذهن بشر دانستند و نه تنها اعتقاد ديني را زير سوال بردند بلکه حتي «علوم طبيعي» را هم نتيجه «سنت و همين توافق فرهنگي» دانسته که در طول تاريخ اتفاق افتاده است و حتّي به طرفداران علمي بودن «علوم تجربي» هم حمله کرد.و ادعاي «مطابق با واقع بودن» را از معيار علمي بودن خارج و مفيد بودن آنرا براي زندگي بشر، معيار علمي بودن و حقيقي بودن آن دانست، يعني نيچه، تاريخ گرا و سوفسطائي بقول مطلق شد.