سير فلسفه و پيدايش تاريخ گرايي

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار




سير فلسفه و پيدايش تاريخ گرايي:

پس از دو هزار سال حاکميت منطق و فلسفه ارسطوئي در غرب و ظهور اختلاف ميان پاپ و امپراطور و نيز ظهور کليساهاي مستقل و داشگاه پاريس و غيره و صف آرايي آنها در مقابل پاپ و در نتيجه، پيدايش مکتب هاي جديد شکاکيت و سکولاريسم و اومانيسم و غيره بالاخره تمام دستاورد مسيحيت و کليسا و دين و خدا و اخلاق زير سوال رفت.
از آنجا که «منطق و فلسفه ارسطوئي»، فاقد پايگاه محکمي براي اخلاق بود و ارسطو در منطقش منکر حُسن و قُبح ذاتي و «حقوق طبيعي» بود و در منطق به صراحت حُسن عدل و قُبح ظلم را از يقينيات نمي‌دانست و همچون سوفسطائيان آنرا «اتفاق نظر اجتماعي» مي‌دانست و ارسطو در کتاب اخلاقش هم با اعتقاد به حفظ تعادل در قول براي حفظ اعمال نيک همچون اپيکور مي‌انديشيد در نتيجه به راحتي فلسفه ارسطوئي، در مقابل شکاکيت قرون جديد نسبت به اصول اخلاق و مابعد الطبيعه، سقوط کرد و در قسمت «طبيعيات و علوم طبيعي» هم با کشفيات علوم تجربي نسبت به افلاک و نسبت به عدم بساطت اجسام، به کلي ارسطوئيان پايگاه خود را از دست دادند.
و در قسمت «الاهيات ارسطوئي» که بر اين طبيعيات ارسطوئي، استوار بود مثل نظريه عقول عشره و مقولات عشر (و علت نخستين با حفظ سنخيت ميان علت و معلول)، هيچ پايگاهي براي فلسفه ارسطويي باقي نماند تا کليسايي که تمام اميد خود را به ارسطو بسته بود بتواند در مقابل «علم روز» و «فلسفه جديد»، ايستادگي کند خداي ارسطويي يا علت نخستين بود که بر اساس عليت ارسطويي که تعميم سنخيت ميان علت و معلول حتي ميان خالق و مخلوق بود دچار تناقض در درون شد و از توجيه «ربط ميان حادث و قديم» در مانده بود و اشراقيان نيز درباره خدا، وضعي بهتر از ارسطوئيان، نداشتند زيرا اعتقاد به «وحدت وجود» که اشراقيان بر آن هستند و مستلزم تناقض بود وضعي بهتر از وضع ارسطوئيان نداشت و ندارد. و اعتقاد به خدا بنا بر مسلک ارسطوئيان و اشراقيان، اعتقادي نامعقول مي‌نمود و لذا بعضي از کليسائيان و خداپرستان غرب به جدايي ميان عقل و دين، معتقد شدند و ايمان را امري، تنها قلبي در مقابل فلسفه که امري، تنها عقلي است مي‌دانستند.
اعتقاد به «روح» هم به عنوان جوهري مجرد بنا بر مسلک ارسطويي و افلاطوني بمعني فوق زمان و مکان هم، وضعي بهتر از وضع اعتقاد به خدا نداشت زيرا در درون چنين جوهري فوق زمان و مکان، تناقض است آنطور که هابز و ديگران متوجه آن شده اند که اعتقاد به جوهر بودن با اعتقاد به نامحدود بودن و فوق زمان و مکان بودن، اعتقادي در درون متناقض است.
همچنانکه اعتقاد به اينکه بنابر مسلک واقعي خود ارسطو، روح خاصيتي از جسم است بنابراين، با تباين خواص ذهن و جسم، که دکارت آنرا مفصلاً بيان کرده است، قابل تصور نبود زيرا آنطور که دکارت ميگويد: «جسم»، قابل تقسيم و فاقد فهم و اختيار است در حاليکه «ذهن» غير قابل تقسيم و داراي فهم و اختيار است بالاخص پس از کشف «اتم» مبني بر اينکه اجزاء اتم يعني الکترون و پروتون بدون داشتن فهم و اختيار، پيرو قوانين جبري فيزيک و شيمي هستند بيش از بيش، نظريه اينکه ذهن (روح)، ممکن نيست خاصيتي از جسم و ماده باشد را روشن تر مي‌کرد و در اين مورد نه فلسفه ذهن گراي افلاطوني و نه فلسفه حس گرايي و ماده گرايي ارسطويي هيچکدام پاسخ گوي اشکالات جديد نبودند و نيستند و سرنوشت اعتقاد به روح بنابر مسلک ارسطويي و افلاطوني بهتر از سرنوشت اعتقاد به خدا در استلزام به تناقض گويي نبود.
اکتشافات و اختراعات جديد در علوم تجربي هم، به ظاهر همه چيز را به نفع حس گرايي و ماده گرايي سوق مي‌داد تا فلسفه اي به نفع حس گرايي و ماده گرايي شکل گيرد و نتيجه آن، پيدايش تجربه گرايي جديد يعني پوزيتيويسم و ماترياليسم، شد.

پيدايش علوم انساني، گسترش و تخصصي شدن فلسفه:
اما مقارن اين جريان، فلسفه نيز با ظهور دکارت و جان لاک و فيلسوفان پس از آنها، رونق و گسترش يافت و در قرون اخير تخصصي شد و به فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق و فلسفه سياسي و فلسفه علم و فلسفه شناخت و فلسفه مابعدالطبيعه و فلسفه دين و غيره تقسيم شد.
و نيز مقارن اين جريانها، جامعه شناسي و روانشناسي و روانکاوي و علم تاريخ و غيره به عنوان «علوم انساني و فرهنگي» به عنوان «علم»، شناخته شد و ظهور کرد که «روش اين علوم»، غير از روش «علوم طبيعي» بود که از «روش استقراء»، استفاده ميشد اما در فلسفه و در تاريخ و در علوم انساني، روش «استقراء از طريق حواس بيروني»، قابل استفاده نبود همين امر، انديشمندان را بران داشت تا در صدد کشف روش مخصوص به علوم انساني بپردازند و استقراء و روش علوم تجربي را در علوم انساني و فرهنگي، ناکارآمد بدانند، در اين قسمت ديلتاي صراحتاً در مقابل کانت که مدعي بود تنها «علوم يقيني» علوم طبيعي است گفت: «علوم يقيني و معتبر»، منحصر به «علوم طبيعي» نيست و «علوم انساني و فرهنگي» نيز همچون علم تاريخ، روانشناسي، ادبيات و تفسير متون نيز از علوم يقين و معتبر هستند و داراي روش مخصوص به خودند. ـ اگر در کشف علوم طبيعي روش علوم تجربي بکار مي‌آيد و هيچ انگيزه و شناخت دروني را در کشف آن نيابد دخالت داد اما در تفسير متون و در روانشناسي و در تاريخ و بطور کلي در علوم فرهنگي بدون همدلي و توجه به درون خود، هيچ کشفي، ممکن نيست زيرا تا انسان نباشي نميتواني به علوم انساني آشنا شوي و توجه و استفاده از حالات و شناختها و آگاهي هاي دروني انساني، در «علوم انساني»، يک ضرورت است.
اين أدعاي ديلتاي، مورد قبول جمعي از فيلسوفان بعد از او هم قرار گرفت.
مقارن با اين پيشرفت ادعاي ديلتاي بر عدم کفايت روش «علوم تجربي» در«علوم انساني»، شکست هاي حس گرايان و ماده گرايان جديد يعني پوزيتيويست ها از طرفي در اثبات کليت و يقيني بودن قوانين علوم طبيعي و درماندگي آنها در فلسفه اخلاق و فلسفه حقوق و فضائل و مفاهيم اخلاقي، جدايي روش «علوم تجربي و طبيعي» از «علوم انساني و از فلسفه»، را دو چندان روشن تر کرد حتي بعضي از پيروان جدايي روش علوم تجربي از روش علوم انساني را بران داشت که مدعي شوند «علوم طبيعي» هم تنها با تکيه به حس گرايي محض (همانطور که پوزيتيويست ها و پوپر بالاخره به آن رسيدند) ناتون است مگر آنکه يا به ديدگاه کانت (و مقولات کانتي) برگردد و يا به قبول پيشفرض هائي در علوم طبيعي که قانون عليت و امثال آنها باشد باز گردد.
اينجا است که گويا حسّ گرايان جديد يعني پوزيتيويست ها و حتي پوپر، مقداري عقب مي‌نشينند و ميدان را براي پيروان جدايي روش «علوم تجربي» از «علوم انساني» يعني هرمنوتيک باز مي‌گذارند.
طرفداران هرمنوتيک بر خلاف پوزيتيويست ها که بعضاً صراحتاً مي‌گفتند مفهوم غير حسي معني ندارد و لذا در تفسير مفاهيم اخلاقي و مابعدالطبيعي، درمانده شده بودند اما هرمنوتيک با احتياط نسبت به مفاهيم اخلاقي و مابعدالطبيعي برخورد مي‌کند و واقعاً در فکر کشف معاني آنها است. و در راه کشف آن ها، از روش تفسير و مراجعه به تصورات پيشين و پيشفرضها و پيشداوري ها و امثال آنها کمک مي‌خواهد بگيرد.
در اين ميان، گروهي از «فيلسوفان هرمنوتيک» بخاطر سرگرداني، به تاريخ گرايان افراطي پيوستند و منکر هرگونه شناخت مستقل عقلي (نظري و عملي) گرديدند همچون ساختار شکنان نيچه و دريدا. ........ در نتيجه به نسبيت گرايي و تناقض گويي افتادند که ما مفصلاً در قسمت گذشته توضيح آنرا داديم.
گروه ديگر از هرمنوتيک ها که منکر مطلق شناختهاي عقلي نشدند همچنان سنت و پيشداوري را عقلاً قابل نقد دانسته و گرفتار تناقض گويي نشدند اما گادامر با آنکه در قسمتي از گفتارش به قابل نقد بودن پيشداوري و فرق ميان پيشداوري صحيح و پيشداوري خطا، اعتراف مي‌کند و دنبال واقع گرائي است اما در قسمتي ديگر از گفتارش با تسليم شدن بطور مطلق، در مقابل تاريخ گرايان و اعتقاد به حاکميت مطلق سنت و فرهنگ، به تناقض گويي مي‌افتد.
اما ما ـ تنها به نقد گادامر و تاريخ گرايان، بخاطر تناقض گويي شان اکتفاء نکرديم بلکه سرچشمه انحراف آنها و علت به تناقض گويي افتادن آنها که «انکار مطلق شناختهاي مستقل عقلي (نظري و عملي) است» را بيان کرديم و مشتاقان، براي روشن تر شدن بيشتر آن (شناختهاي ثابت و مستقل عقلي) مي‌توانند به کتاب فلسفه حقوق و فلسفه اخلاق، همين مولف، و يا به بحث هاي نخستين همين کتاب، مراجعه کنند.

نکته ديگر:
يکي ديگر از علت هاي عمده انحراف تاريخ گرايان اين بود که حتي «علوم طبيعي» که تنها علم يقين مورد قبول کانت و حس گرايان بود حتي نزد خود کانت، علمي که از ماهيت موجودات خارجي، خبر دهد نبود بلکه علوم طبيعي هم ترکيبي از شناخت حس و مقولات ماقبل تجربي بود و اعتراف به اين بود که (ما از کنه ماهيات چيزهاي خارجي، هيچ شناختي نمي‌دانيم) و تنها از نمودار شدن آنها (توسط حواس و مقولات ماقبل تجربي مان) به پديدار ذهني مان شناخت داريم و به عبارتي ديگر ما از «ماهيت» و «بود» چيزهاي خارجي، شناخت نداريم ما از نمود آنها و پديدار ذهني مان نسبت به آنها، شناخت داريم و پس از کانت «هوسرل»، پديدار شناس معروف نيز گفت: «تصورات ما نسبت به اشياء خارجي تصويري تماماً مطابق خارج و ماهيت طبيعي خارجي نيست بلکه همراه آن، «با مفاهيمي ساخته و پرداخته ذهن مان و ميل و علاقهمان» مي‌باشد و هر گروه و افراد از زاويه و سوئي خاص به اشياء خارجي نگاه مي‌کنند و فايده و ضرر براي آنها نيز در چگونگي و پيدايش نقش اين تصور، موثر است صحراء و کوه را جنگجو يک نوع تصور مي‌کند و کشاورزي نوعي ديگر و. .. ».
و اعتقاد غالب پس از کانت اين شد که تصور و تصديق ما، نسبت به اشياء بيروني نتيجه «تعامل شناخت ماقبل تجربي درون» و «تاثير بيرون بر حواس»، مي‌باشد نه تصوير برداري خالص از اشياء بيروني.
ديگر نه تنها «شناختهاي مابعد الطبيعي» بلکه حتي «شناختهاي طبيعت» نيز در اينکه مطابقت کامل با واقعيت خارجي دارد زير سوال رفت.
اين بود نسبت به «علوم طبيعي و تجربي» اما نسبت به «تصورات مابعدالطبيعي»، كه کانت در کتاب سنجش خرد ناب‌اش، اثبات وجود خدا را عقلاً محال ميدانست تصور خدا را ساخته، عقل مطلق گرا دانسته است که حکايت از ذهني بودن مفهوم خدا مي‌کند نه حکايت از موجودي واقعي و خارجي. البته کانت در فلسفه اخلاقش، تصور خدا را پيشفرض دستورات اخلاقي مي‌داند که پيشفرض فطري، دليل بر وجود مطابقش در خارج نيست و دليل بر وجود خدا نميشود، تنها تصوري از خدا است براي پيش تصور دستورات اخلاقي و کانت در کتاب «قوه حکم»، حتي تشخيص غايتمندي طبيعت را نيز از قوه حکم و شناختهاي ماقبل تجربي دانست که زمينه را براي تحقيق در طبيعت و اکتشافات علمي تجربي مهيا مي‌کند نه آنکه دليل بر وجود ناظمي واقعي در خارج باشد اما باز چنين «شناختي ماقبل تجربي»، هيچ دليل بر غايت داشتن طبيعت در واقع و خارج نميشود و بطور کلي گويا کانت ميخواهد برهان نظم را براي اثبات خدا، گويا از کارآيي بياندازد.
فرويد، روانشناس و روانکاو هم تصور خدا را، فرا افکن انسان حالات دروني خود را به خارج و طبيعت معرفي کرد و اعتقاد بخدا را براي آرامش روحي مفيد دانست.
خلاصه با شروع قرون جديد و سقوط فلسفه ارسطويي و افلاطوني بالاخص در تناقض گويي شان در مفهوم خدا و روح و بالاخص پس از هيوم و کانت در تصريح به ناتواني عقل براي اثبات خدا و روح ، ديگر انديشمندان و فيلسوفان باصطلاح واقع گرا به فکر اثبات روح و اثبات خدا نبودند بلکه در فکر کشف علت پيدايش وجود چنين تصوراتي در انسان يعني تصور خدا و تصور روح بودند که کانت علت پيدايش هر دو تصور مابعدالطبيعي را «مطلق گرايي عقل» دانست و فوئرباخ و فرويد و امثال آنها نيز علت پيدايش مفهوم خدا و تصور ما نسبت به خدا را «فرا افکني حالات ذهني بشر» به طبيعت دانستند.
و با توجه به پيشرفت هاي خيره کننده علوم تجربي، گرايش به حس گرايي تقويت شد و حتي بعضي از معتقدين واقعي به مفاهيم اخلاقي و مفاهيم مابعدالطبيعي و ديني براي اثبات مدعايشان به توجيهات حسّ گرايانه معتقد شدند در نتيجه علاوه بر حواس پنجگانه که مورد قبول همه و من جمله حس گرايان بود حتي مفاهيم اخلاقي و مابعدالطبيعي را به حواسّي مخصوص، نسبت دادند مثلا شافتسبري، معتقد به «حس اخلاقي» شد که حتي بعداً داروين هم از نظريه حس اخلاقي استقبال کرد و يا اشلاير ماخر، معتقد به «حس ديني» و احساس اتکاء به وجودي نامحدود يعني خدا شد و آنرا «حس ديني»، ناميد و «وحدت وجودي ها»، و بسياري ديگر از خداپرستان نيز به «تجربه ديني» براي اثبات خدا روي آوردند.
نقد: اما حس و احساس، آنطور که در «فلسفه جديد» غرب ثابت شده است دليل قاطعي بر واقعيتي خارجي ندارد و همچنان از جهت عقلي، دليلي قطعي بر وجود خدا و واقعياتي اخلاقي نمي‌تواند باشد.
در نتيجه کسانيکه شديداً اعتقادي به خدا و مفاهيم اخلاقي نداشتند و در عين حال به ادبيات و تفسير متون روي آورده بودند و تحت تاثير تفکرات کانت و مابعد کانت، حتي نسبت به علوم تجربي به جاي قبول شناخت «اشياء خارجي و طبيعت»، به قبول نمود و پديدارهاي مربوط به طبيعت، روي آورده بودند (همچون نيچه) يکباره همه چيز را ساخته و پرداخته ذهن بشر دانستند و نه تنها اعتقاد ديني را زير سوال بردند بلکه حتي «علوم طبيعي» را هم نتيجه «سنت و همين توافق فرهنگي» دانسته که در طول تاريخ اتفاق افتاده است و حتّي به طرفداران علمي بودن «علوم تجربي» هم حمله کرد.و ادعاي «مطابق با واقع بودن» را از معيار علمي بودن خارج و مفيد بودن آنرا براي زندگي بشر، معيار علمي بودن و حقيقي بودن آن دانست، يعني نيچه، تاريخ گرا و سوفسطائي بقول مطلق شد.
 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
نيچه:
«از نظر ما نادرستي يک حکم به هيچ وجه، موجب ردّ آن نمي‌شود، زبان تازه ي ما در اين باب طنين از همه شگفت تر دارد. مسئله اين است که بايد ديد آن حکم تا کجا پيش برنده زندگي و نگهدارنده زندگي و هستي نوع است و چه بسا پرونده ي نوع، و گرايش اساسي ما به تصديق اين نکته است که نادرست ترين حکم ها (از جمله حکم هاي ترکيبي پيشين) براي هستي ما، ضروري ترين چيزها هستند، زيرا انسان نمي‌تواند زندگي کند مگر به اعتبار دادن به افسانه هاي منطقي، با سنجش واقعيت، با ميزان جهاني، يکسره ساختگي و مطلق. ... »
نيچه:
«مرا ببخشيد از اين که در مقام يک زبان شناس قديمي از اين شيطنت دست بر نمي‌توانم داشت که شيوه بد تفسير را انگشت نما کنم.
باري، اين «قانون مندي طبيعت» که شما فيزيک دانان چنين مغرورانه از آن دم مي‌زنيد، چنانکه گويي. ...، وجود اين قانونمندي وابسته به تفسير شما از طبيعت و پرت بودن شما از «زبان شناسي» است.
اين قانون مندي هيچ واقعيتي نيست، هيچ «نصّي» نيست، بل تنها سرهمبندي کردن و تحريف ساده لوحانه اي است به دست بشر. ...
نيچه: هرگونه جزميت، امروزه با حالتي افسرده و دلسرد ايستاده است، آنهم اگر ايستاده باشد!. ..
نيچه:. .. اينکه حقيقت از نمود ارزشمند تر است جز يک پيشداوري اخلاقي نيست، و اين فرض است که کمتر از هر فرض ديگر، در جهان اثبات شده است.
بيائيد تا اين اندازه انصاف دهيم که زندگي در ميان نمي‌توانست بود مگر بر اساس ارزيابي و نمودهاي چشم اندازي، و اگر بخواهيد با شور و شوق اخلاقي و خامي برخي فيلسوفان «جهان نمودار» را يکسره ازميان برداريد ـ و گيرم که شما در اين کار کامياب نيز بشويد ـ در اين صورت، از «حقيقت» شما نيز چيزي بر جاي نخواهد ماند!.
نيچه: NIETZSCHE (از کتاب حکمت شادان ـ تاليف نيچه ـ بند 374)
ما فقط با زاويه ديد خود مي‌توانيم نگاه کنيم، جستجو براي کشف نظر گاه ها و ادراکات ممکن ديگر، کوشش و تلاش مذبوحانه است.
تنها زاويه اي که حق داريم از آن به دنيا چشم بياندازيم، همين زاويه ديد کوچکمان است!
اما برعکس دنيا بار ديگر جنبه بي نهايت بخود گرفته است، به اين معني که نتوانسته ايم مانع پيدايش بينهايت تعبير و تفسير از آن شويم، دوباره لرزه بر انداممان افتاده است.
اما چه کس ديگري مي‌خواهد اين دنياي هولناک ناشناخته را يک بار ديگر و به روال پيشين خدايي کند؟

پيدايش هرمنوتيک:
گفتيم پس از نزاع پاپ و امپراطور و پيدايش پروتستان و حتي مبارزه بعضي از کليساها با پاپ و ادعاي پاپ در انحصار تفسير کتاب مقدس به پاپ ها، بعضي که در راس آنها اشلاير ماخر باشد به فکر پيدا کردن روشي براي تفسير برآمدند و قواعدي را براي تفسير کتاب مقدس و حتي تفسير ساير متون، بيان کردند که مورد استقبال انديشمندان بعدي، قرار گرفت و در اين راستا نيز ديلتاي روش استقراء تجربي که در علوم تجربي کارآمد بود را براي «علوم انساني و فرهنگي»، ناکارآمد مي‌دانست، کوشيد بلکه روش تفسير و تاويل را که اشلاير ماخر مطرح کرده بوده روش تفسير را روش مطلق «علوم انساني»، قرار دهد همچنانکه روش «استقراء»، مخصوص «علوم طبيعي» بود لکن ديلتاي گرچه در تقويت روش تفسير و تاويل در تفسير متون و تاريخ و امثال آن ها، موفق بود اما نتوانست «هرمنوتيک» و «روش تفسير و تاويل» را روش عام همه «علوم انساني و فرهنگي» حتي روش فلسفه قرار دهد اما ديلتاي، بخاطر حاکميت تفکراتي که در قرون جديد، گذشت نسبت به قابل اثبات بودن مفاهيم مابعدالطبيعي، گويا معتقد نبود و نسبت به سنت و فرهنگ و باورهاي اجتماعي در تفسير متون (و تاويل آنها) و نقش ميراث هاي تاريخي اين سنت ها و تفسير ها به شدت تحت تاثير «تاريخ گرايي»، قرار داشت.
پس از ديلتاي، «گادامر»ر مراجعه به سنت و فرهنگ و تاريخ را تنها راه تفسير متون دانست و خروج از سنت را بخاطر همين تاريخ گرائي، ناممکن مي‌دانست گويا شناخت را منحصر به توافق هاي بشري مي‌دانست در نتيجه به «نسبي گرايي»، سقوط کرد.
در نقد ما به گادامر و نسبي گرايي گذشته که گفتيم شناخت منحصر به سنت و توافق هاي ساختگي نيست و انسان داراي شناختهاي نخستين حسي بيروني و حضوري دروني، است همچنين داراي شناختهاي ثابت و تغيير ناپذير عقلي است که از طريق تامل شهودي عقلي بدست آمده و همه بشرها در تمام طول تاريخ به آنها باور داشته و دارند.
فلسفه حقوق و فضائل اخلاقي و وجود خدا و روح و اصول اخلاقي نيز بر اساس اين شناختها، قابل اثبات است. و نيز گفتيم که الفاظي هم که بر محسوسات خارجي مثل آب، خاک و غيره دلالت دارد براي دلالت بر ماهيات اين موجودات خارجي وضع شده است که ما (من جمله و از جهتي) از طريق حواس بيروني به وجود آنها شناخت پيدا کرده ايم گرچه شناختي ظاهري و حسي است نه شناختي از کنه ماهيت آنها و لذا از طريق همين حواس از خواص ماهيت آنها، استفاده مي‌کنيم و هيچ ضرورتي ندارد که ما از کنه ماهييت آنها با خبر باشيم اما هر چه هست اين «الفاظ» نام اين «ماهيات خارجي» است نه اسم چيزهاي ديگر همچون مفاهيم مورد نظر پديدار شناسي، گرچه بشر از طريق حواس به کنه آنها، پي نبرده بود و اينک با پيشرفت علوم تجربي و از طريق آثار و با همکاري عقل و حس به بعضي از ماهيت آنها پي برده (مثلاً متوجه شده که جسم بر خلاف ادراک مستقيم حسي که هيچ خلائي در آن ديده نميشود اما در واقع از اتم و الکترون و پروتون تشکيل شده که خلاء درون اجسام به مراتب پيشتر از جرم و ماده موجود در آنها است) و يا اينکه آب از ترکيب معيني از اکسيژن و هيدروژن تشکيل شده است (و ملکول هاي آب چه در حالت ميعان و چه در حالت جامد بودن و يخ و چه در حالت گاز و بخار همين مولکول معين H2O هستند.)
در هر حال الفاظي که براي دلالت بر اشياء خارجي وضع شده اند حکايت از همين اشياء خارجي و ماهيت مخصوص آنها مي‌کنند گرچه ما از طريق حواس مستقيم به کنه ماهيت آنها پي نبرده باشيم و تصورات نخستين ما از آنها از نمود حسي آنها باشد نه از کنه ماهيت واقعي اين موجودات خارجي اما همين «ماهيت موجود در خارج آنها»، «موضوع له» الفاظ اند نه مفاهيمي که در پديدارشناسي از آنها بحث ميشود (که هر کسي نسبت به هر موجودي خارجي، تصور خاصي براي خودش دارد اما اين تصورات خاص که مورد توجه پديدار شناسي است هرگز موضوع له الفاظ نيست و به تفسير متون ربط ندارد) . داخل کردن مفاهيم پديدارشناسي در معاني الفاظ موضوعه، توسط واضعين زبانها است و نيز انکار شناختهاي ثابت و تغييرناپذير عقلي هم، بخاطر شبهات ناصحيح فيلسوفاني همچون هيوم و کانت و فرويد و غيره است که عمده علت انحراف گرايش به تاريخ گرايي فيلسوفان هرمنوتيک تاريخ گرا است.
و توجه به بطلان ديدگاه هيوم و کانت و امثال آنها، و نيز جدا دانستن مفاهيم الفاظ از مفاهيم پديدارشناسي، مانع افتادن در تاريخ گرايي و نسبيت ميشود.

نقد بعضي از ارسطوئيان بر نسبيت گرايي هرمنوتيکي:
بعضي از ارسطوئيان متوجه اين نکته شدند که يکي ازعلت هاي عمده نسّبيت گرايان هرمنوتيکي اين است که شناخت حسي بشر را از اشياء خارجي شناخت از کنه ماهيت اشياء خارجي نميدانند بلکه شناختي از نمود حسي آنها مي‌دانند نه شناختي از کنه ماهيت آنها و لذا خيال کردند بازگشت به فلسفه ارسطوئي يعني اينکه تصورات حسي ما همان تصوير صحيح و کامل ماهيت آنها است (که اختلاف تصورات ذهني شان با ماهيت آن موجودات خارجي نه در ماهيت بلکه در وجود آنها است که اشياء خارجي همان ماهيت مورد تصور ما هستند که موجودند در خارج بوجود خارجي اما تصورات حسي ما همان ماهيات اند اما موجود بوجود ذهني) تنها راه حل مشکل نسبيت گرائي است.
نقد: در حاليکه اين ارسطوئيان غافل اند از اينکه «تصورات حسي» از کنه ماهيات اشياء خارجي، حکايت نمي‌کند لذا در جسم در تصور حسي، هيچ خلائي ديده نيمشود در حاليکه جسم از ذرات کوچکي بنام اتم تشکيل شده که خلاء ميان اتم ها بمراتب بيشتر از جرم اتم ها است يعني خلاء ميان اتم ها بيشتر از جرم الکترون و پروتون است و لذا ارسطوي حس گرا، منکر نظريه اتم شده بود که قبل از ارسطو، دموکريتوس بوجود اتم پي برده بود و ارسطو بخاطر همين حس گرايي اش نظريه اتمي او را محکوم کرده بود.
همچنانکه ارسطو نظريه منظومه شمسي فيثاغورث را بخاطر همين حس گرايي اش رد کرده بود زيرا فيثاغورث گفته بود زمين بدور خورشيد مي‌گردد اما ارسطو او را محکوم ميکرد باين خاطر که ما با چشم خود مي‌بينيم که در شبانه روز اين ستارگان و ماه و خورشيد که از مشرق طلوع مي‌کنند و به طرف مغرب ميروند و در مغرب غروب مي‌کنند بدور زمين مي‌گردند.
در هر حال پاسخ صحيح به ديدگاه نسبي گرايان هرمنوتيک با بازگشت به نظريه شناختي ارسطو، ممکن نيست علاوه بر آنکه ارسطو در منطقش حُس و قُبح ذاتي اخلاقي را منکر ميشود و در مسئله ارزش و اخلاق به سوفسطائيان مي‌گرايد و به نسبيت گرايي مي‌پيوندد و با فلسفه چنين کسي که خود در مسئله ارزشها است و در مسئله شناخت طبيعت و فلسفه طبيعي و فلسفه الهي به خطا رفته است نمي‌توان به هرمنوتيک تاريخ گرا، پاسخ صحيح و قانع کننده اي داد و يا حتي شبهات راجع به خدا و روح را پاسخي صحيح داد و به اعتقادات ديني، کمکي معقول کرد.

سید محمد رضاعلوی سرشکی
 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار



نتيجه گيري

1ـ اينکه تفسير و تاويل مربوط به متوني است که داراي ابهام و اجمال و يا تعارض و تناقض هستند و غالب متون که روشن و مبين است نياز به تفسير و تاويل ندارد (چه متون علوم طبيعي و تجربي و چه متون فلسفي و چه متون حقوقي و اخلاقي و چه متون ديني) مثل معروف پيش ما اين است که آنچه عيان است چه حاجت به بيان است يعني آنچه بي پرده هويدا است و پيش همه معلوم است و جاي هيچ شک و احتمال خلافي در آن نميرود نياز به بيان، تفسير ندارد.
2ـ قرآن نيز غالباً و نوعاً داراي عبارات روشن است و مبين و در مواردي نادر، داراي ابهام و اجمال است که اين موارد نادر که مبهم نياز به تفسير و تاويل دارد و در چنين مواردي، خود فرستنده قرآن در سوره آل عمران در خود متن قرآن، به صراحت و روشني کامل، موارد مبين و روشن را «اُمُّ الکتاب و مرجع» براي موارد مبهم و مجمل ميداند تا با ارجاع مبهمات و متشابهات قرآن به محکمات آن، مقصود خداوند در اين آيات مبهم و متشابه هم روشن گردد و اگر همچنان ابهام و تعارض و احتمالات متعدد باقي ماند تنها مرجع تفسير قرآن، خود رسول خدا است (و اوصياء مورد سفارش و تعيين رسول خدا) و اين نيز در متن قرآن در سوره نحل ـ آيه 64، 44 ـ بيان شده است و هيچکس حق تاويلي براي خود را در قرآن، ندارد و در حديث نبوي متواتر هم آمده که هر که قرآن را تاويل به راي کند اهل جهنم است.
3ـ طبق توضيح سابق ما درباره بطلان منشأ نظريه تاريخ گرايي محض و وجود شناختهاي عقلي نظري و عملي، روشن شد که انسان داراي شناختهاي عقلي است هم شناختهاي ثابت عقلي نظري و هم عقلي عملي که انسان توسط آنها به صحت و بطلان ساير شناختهايش (نظري و عملي اش) ميرسد



سید محمد رضا علوی سرشکی
 
بالا