سوزان یگانه

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خسته ام میفهمید؟!

خسته ام میفهمید؟!
خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن.
خسته از منحنی بودن و عشق.
خسته از حس غریبانۀ این تنهایی.
بخدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت.
بخدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ.
بخدا خسته ام از حادثۀ ساعقه بودن در باد.
همۀ عمر دروغ،
گفته ام من به همه.
گفته ام:
عاشق پروانه شدم!
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را میفهمم!
کذب محض است،
دروغ است،
دروغ!!
من چه میدانم از،
حس پروانه شدن؟!
من چه میدانم گل،
عشق را میفهمد؟
یا فقط دلبریش را بلد است؟!
من چه میدانم شمع،
واپسین لحظۀ مرگ،
حسرت زندگیش پروانه است؟
یا هراسان شده از فاجعۀ نیست شدن؟!
به خدا من همه را لاف زدم!!
بخدا من همۀ عمر به عشاق حسادت کردم!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به سراب !!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به شب مبهم و کابوس پریدن از بام!!
باختم من همۀ عمر دلم را،
به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان!!
بخدا لاف زدم،
من نمیدانم عشق،
رنگ سرخ است؟!
آبیست؟!
یا که مهتاب هر شب، واقعاً مهتابیست؟!
عشق را در طرف کودکیم،
خواب دیدم یکبار!
خواستم صادق و عاشق باشم!
خواستم مست شقایق باشم!
خواستم غرق شوم،
در شط مهر و وفا
اما حیف،
حس من کوچک بود.
یا که شاید مغلوب،
پیش زیبایی ها!!
بخدا خسته شدم،
میشود قلب مرا عفو کنید؟
و رهایم بکنید،
تا تراویدن از پنجره را درک کنم!؟
تا دلم باز شود؟!
خسته ام درک کنید.
میروم زندگیم را بکنم،
میروم مثل شما،
پی احساس غریبم تا باز،
شاید عاشق بشوم!!
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دخترک،

ساده و بی‏رنگ،
سراسیمه و سرد،
بی ‏تزلزل، بی‏ تاب.
از کجا آمده‏ای؟!
دخترک،
سایه ‏ات بی‏تردید،
بی ‏تبسم، بی ‏خشم،
بی‏ هیاهو و هراس از شبح آینه‏ ها.
از کجا آمده‏ای؟!
دخترک،
رنگ نگاهت آبی،
صورتت مهتابی،
گل لبخند تو یاس،
طرح اندام تو همچون پیچک،
پیچ و تابش به تن تاک جوانی مانند،
نبض بی‏رنگ زمان در دستت،
ساک تو لب به لب از پنجره‏ها،
کیف دستت، پراز اندیشۀ ناب،
پاک و مغرور و پر از رویایی.
از کجا آمده‏ای؟!

شهر ما:
سرد و عبوس است و کثیف،
کوچه ‏هایش باریک،
خانه هایش تاریک،
مردمش پرنیرنگ،
زشت و نامردم و پست.
زندگیمان:
شب یلدای دراز،
بی‏تمنای سحر.
گذران شب و روز،
بی‏ثمر، بی‏ سامان،
بی‏خیالِ دلِ همسایۀ تنها و غریب،
بی‏خبر از گذر عمر و سفر،
کارمان:
سفسته بازی و قمار،
روی پرپر شدن قاصدک تازۀ باغ.
میفروشیم هر روز،
نان به نرخ فردا،
خون به نرخ دیروز.
میفروشیم هر روز،
عشق،
احساس،
ترانه،
پرواز،
هرچه آیینه که در آن لبخند.
و در اندیشه‏مان:
رُفتن شب زده‏هاست،
از تن مردۀ شهر.
و چراغانی و آذین بستن،
به شب زهد فروشان زمان.
چشممان :
پرسه ‏زن و حیض،
نگامان بی ‏شرم.
ما پر از آواریم،
ما پر از زنگاریم،
و پی خانۀ ما،
روی آواز خوش قمری هاست،
ما غریبیم به شب بو، به نسیم...

تو کجا آمده ای؟!!

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آینه

خودم را
در آینه دیدم.
که بودم؟!
غریب شده ام،
غریب.
خطوط صورتم، یادم آورد:
دیری گذشته و انگار
من نفهمیدم.
خودم را
در آینه دیدم.
چه بودم؟!
کوچک بودم،
کوچک.
و کوچکیم دلیل سهم من،
از زندگیست.
همیشه سهم من
به اندازه کوچکیم بود!!
خودم را
در آینه دیدم.
نه،
کسی مرا در آینه اش دید.

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلم ترانه میخواهد

هی،
سیاه سایه وار
کجای این شب مبهوت پنهانی؟!
هی،
سکوت بی زوال
کجای این بی کلامی آهنگها پنهانی؟!
من،
دلم ترانۀ فریاد میخواهد.


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خبرم آوردند

خبرم آوردند،
قاصدک نیست گل معصومی،
که همه شاعرها،
باورش داشته اند.
آسمان چتر بزرگی است،
ولی،
آنقدر آبی نیست،
که همه میگویند.
رفتن از شهر شما هم سادست،
لیک،
چه توان گفت به این کوچک دل؟!
شاید امشب،
فردا،
خبرم را شنوی،
که از اینجا رفتم.
پی من لیک،
نگرد.


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
باران

باران
باران نم نم ریز
و من،
در امتداد من، نگاهم و پاهایم
و خیسِ خیابان
و آدمهای هراسان
و چتر
و چتر
و چتر
باران،
باران و اشکهای ناپیدا،
روی گونۀ من.
چه فرصت خوبی،
که هر چه بغض دارم،
در این خیابان خیس بترکانم.

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
راست میگفتی تو

راست میگفتی تو،
دستمان فاصله داشت
و مردد بودیم،
من نمی فهمیدم.
راست میگفتی تو،
شب ما خسته و بیحوصله بود،
خانه مان،
کوچه مان،
من نمی فهمیدم.
من ندیدم،
لب تو خنده نداشت
و فقط،
طرح لبخند بر آن پیدا بود.
من ندیدم،
صبح آن روز دلت،
مرغ پرکنده و بی تاب،
پی راه فرار،
از من و از ما بود.
دیدم ام،
دل من نخواست باور بکند،
که سفر رفتن تو،
آخر قصۀ عشق ما بود.
راست میگفتی تو،
من ندیدم،
من نمی فهمیدم.

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کوچ نکن

آسمان،
کوچ نکن،
خاطره اش با من نیست.
کوچه باغ شب تنهایی من،
روشن نیست.
قاصدی،
رفته که پیدا بکند،
خانۀ او
آسمان،
باش،
چراغ ره شب روشن نیست.
اگر امشب نرسد،
امیدم،
به شبی دیگرو
فرداشب نیست.
آسمان،
گریه نکن،
بغض دلم میترکد.
نگذار اشک بریزم،
آبرویم کم نیست.
اندکی باش،
که در تیرگیت سربکنم.
تا ندانند غریبان،
که دلم با من نیست.
آخرین،
فرصتم اینجاست،
نگو صبح شده،
آخر قصۀ من،
تن به سفر دادن نیست.

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اندیشه ها

تا پیش از این خیال میکردم:
عشق را خدای،
به انسان هدیه کرد،
شاید نگاه،
رنگی دوباره به خلقت،
قلم زند.
شاید که دستهای بزرگی،
به قلب او
اکسیر جاودان محبت کند نثار.
شاید که هیچ انتظار را،
در بند خود کند.
شاید دوباره زاده شود،
در طنین شب،
دستی که بخشش او جاودانه است.

امروز لیک،
در اندیشه ام چرا؟
وقت تولدم
اینگونه مهربان نبودم؟!!
یا اینکه در طلب لطف ایزدم،
در پای عشق خویش،
هماندم نمره ام؟!!
امروز لیک،
در اندیشه ام چرا؟
دستم تولد بخشندگی نبود؟!!
در انتظارهای پر عطشم،
برق آسمان،
چتری بر آنچه که هستم گشوده بود؟!!
امروز که گیسوان سپیدم درآینه،
احساس خوب مرگ بر اندام سردم است،
امروز که مرگ من،
مهری بر اینهمه فریاد بی صداست،
امروز که اشکهای کودکیم،
حتی،
یاد آور رسیدن دستم به انتهاست،
اندیشه میکنم:
آن ایزدی که مرا عاشق آفرید،
آیا غریبتر از این،
آفریده بود؟!!
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ناتمام رفتی

ادامه داشت
بودن!
تا تو را بزرگ
تا تو را بی سکوت
تا تو را بی حاشیه بشناسم.
تکرار
و هر بار
هزار بار دیگر
اگر می آمدی کم بود
به خوابهایم
تاریک،
تاری،
تار،
تا،...
چگونه میشد نوشت تو را؟!
نا تمام رفتی.


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مدتی هست

مدتی هست،
که هر روز غروب،
دلم آرام ندارد.
مدتی هست،
که آواز و ترانه،
انگار،
پیش من بی رنگ است.
مدتی هست،
پریشانی من،
رنگ تنها شدن است.
رفتن و از همه بگسستن و
دلگیر شدن.
من دلگیر،
تو را میخواهم،
که ترانه بشوم.
من دلتنگ،
تو را میخواهم
که پر از صحبت عشق
در خانه ام بکوبی تو و مهمان بشوی.
من تنها
امشب
هوس بوسه به لبهای تو را کرده دلم
و هراسانم از این بیباکی،
که تو را رنجه کند،
که تو را دورتر از این بکند،
زدر خانۀ من.
مدتی هست آری،
که تو از من سیری،
که من از تو دورم.
و چراغ شب من خاموش است.
و چراغ دل من....



 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پاییزهای زیادی گذشت

و باز،
یادش کنار ماست.
در انتظارهای غریبم نگاه ها،
پیوسته به معنای واژه هاست.
او راه خویشتن
و من
راه خویشتن،
پیموده ایم،
لیک،
من دل نبسته ام به کسی و
این سکوت،
مهمان من شده امروز
و تا بحال،
یکدم رها نکرده مرا
تا بپرسم: آی!؟
امروز کیست بگوید به قلب من،
دلدار من کجاست؟

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ساعتم لحظه رفتن خودم اندیشه بودن

ساعتم،
لحظه رفتن،
خودم اندیشۀ بودن.
اما،
شهر در غربت خود میماند.
نفس خستۀ شهر،
روی تاریکی شب خیمه زده.
اگر امشب نروم،
فردا صبح،
بار دیگر از راه،
میرسد
کار
وکار
و کار
و بیرنگی هرروزه و دلگیری من،
وقت هر تنگ غروب.
اگر امشب نروم
سایۀ همسایه،
باز مثل هر شب،
روی سنگینی این پنجره پیداست.
و من
سخت بیزارم از این شکل نگاه،
که پر از زمزمۀ شهوت و تلخیست.
پر از حس تن سیب که در،
سبد میوه فروش،
ترس پوسیدن از او میبارد.
اگر امشب نروم،
هیچ کس نیست که آگاه شود،
داشتم میرفتم.
هیچ کس نیست که حتی،
شاد باشد که من اینجا ماندم.

ساعتم،
لحظۀ رفتن،
خودم اندیشه رفتن دارم.

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رنگ جماعت

باز هم صبح آمد،
باز هم دغدغه ها.
باز هم نجواها.
باز هم رنج سکوت.
باز هم باختن و
سوختن و
مات شدن.
و شنیدن که چرا،
رنگ مردم نیستی؟؟!!!!!

کار سختی هم نیست،
مثل مردم بودن،
رنگ آنها شدن و
دم بدم خندیدن.
کار سختی هم نیست،
جای دریا بودن
بشوم مردابی:
جای مدفون شدن روز پسین
جای مدفون شدن رویاها
جای مدفون شدن عشق،
یقین،
آزادی.

باز هم صبح آمد،
گل آفتاب پرست،
رو به خورشید بچرخ.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کودکیهای من

همه در چون و چرا،
پشت یک کوهستان
رفت از خاطره ها.
چه شد آن کودک بی تاب،
که دلش وقت طلوع،
مثل خورشید قشنگ،
عاری از دشمنی باغچه بود؟!
آنکه مغرورتر از این خورشید،
رو به سمت دریا،
جاری و غافل بود،
از کویر سر راه.
کودکی،
ای همۀ حسرت فریاد زدن،
یادت هست؟!
آنهمه آرزوی صبح بلوغ،
در دل شبها را؟!
هیچ کس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
رنگ پروانه تمام!
طرح رویا تعطیل!
عشق ممنوع
پرنده ممنوع
کودکی،
ای تب ابهام و ترس،
از دل فرداها،
یادت هست؟!
آنهمه دلهره را
از خیال شبح سرد و غریب
در دل تاریکی؟!
هیچکس با تو نگفت
که بزرگی این است
که بزرگی یعنی:
ترس از سایۀ یک دوست
درون شب تار
ترس تنها شدن و رسوایی
ترس
حتی از من
من که فردای تو ام
کودکی آخ کجایی که ببینی اینجا،
از همه رویاها،
آرزوهای بزرگ
یک شبح جا مانده
که دلش سخت گرفتست از این
عادت شب زدگی.
کودکی آخ کجایی که بدانی اینجا،
همه تنها هستند
همۀ مردم این شهر
به هم مزنونند.
همه بر لب لبخند
لیک
در دل تردید
کودکی یادت هست؟!
تو و من مست بزرگی بودیم
و نمی دانستیم
بعد از این رویاها،
یادمان خواهد رفت.
بعد ازاین،
عشق،
امید،
یادمان خواهد رفت
بعد از این ما خودمان را حتی
یادمان خواهد رفت.
کاشکی اینهمه اسرار نمی کردی تو،
پای فهمیدن این حس بزرگی
که منم پایانش.
کودکی رفتی و من جا ماندم...
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرا ببخش

نبودم
آنجا که باید ستاره میشدم
آسمان به ریسمان دلم بسته بود.
تمام زمزمه ها را
شنیدم
اما
صدا نبودم
آنجا که باید فریاد میشدم.
و
تو را به کوچه سپردم
آنجا که باید
کوه
کوه
کوه
کنار تو می ماندم
ستاره را به تو می بخشم
آسمان را به تو می بخشم
فریاد را به تو می بخشم
مرا ببخش


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نامه هایم به تو

می نویسم،
گذر ثانیه ها را،
از تو.
مینویسم،
سفر کودکیت را،
به خزان.
مینویسم،
سراین کوچۀ دور،
ایستادست کسی چشم به راه.
مینویسم،
روشنایی همه جا هست ولی،
روز من بی تو شب است.
مینویسم،
دل من تنگ شده،
باز آی از طرف جادۀ دور
تا سرازیر شود دست من از حاشیه در
به هم آغوشی تو.
مینویسم،
تو فراموش بکن،
بدیم را
و به یاد آر که من،
خوب هم بوده ام انگار
ولی،
بی بها بوده و کم.
مینویسم اما،
تو کجا میدانی؟!
مینویسم اما،
نامه هایم را تو،
از کجا میخوانی؟!


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آتش و جنگل

آتش،
آتش،
آتش،
جنگل و
جنگل و
جنگل
می شناسی حس آتش زدن جنگل را؟!
بوی جزغاله شدن،
دود بدرنگ و غلیظ
میشناسی حس پرپرزدن جغدی را،
که شب پیش دمی تا به سحر پلک نزد
و نفهمید سحر این آتش،
از کجا آمده است؟!
می شناسی حس مرغی را که،
جوجه اش بال نداشت؟!
می شناسی سایۀ دردی را که غزالی معصوم،
از غم سوختن جفت خویش،
در نگاهش دارد؟!
می شناسی،
سایۀ سوختۀ خشک و تر جنگل را،
پس از این فصل ستمکاری خویش؟!

دست تو آتش و باز،
دل من جنگل سبز.
"وای ازین بی خبری"
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عسلک

عسلک
روشنی باغ بهار،
رفتن و شوق رها کردن
و لبخند،
به دلبستگی فرسوده.
عسلک،
زمزمه جرات موهوم شب تابستان
و شنا کردن در برکۀ احساس،
ولی با تردید.
عسلک،
دست در انداختن و رقصیدن،
با هوای تنک و نرم خزان،
برگریزان و خموشی و کمی،
نم باران و شتاب،
تا رسیدن به تن کلبه دور،
تا جنگل،
تا سواری سبک بال برگ،
روی بی وزنی باد
و فرود آمدنش،
روی سردی زمین.
عسلک،
روشنی برف سپید،
روی بام و سر کوه
و فروریختن گاه بگاه،
از سر شاخه خشکیده تاک،
گاه آوای کلاغی از دور،
یا که گنجشک غریب،
در پی لانه و شاید یک کرم،
یا که پس مانده نان دیروز،
روی یک صندلی سرد و پر از برف
و یا...
عسلک،
رنگ هر فصل درون دل توست.
رنگ رفتن، آمدن، سبز شدن
و سرانجام سپید
و به تکرار،
کنار سحر باغچه ای بنشستن
رنگ میبازی و می باری و باز
سبز سبزی فردا
گل سدپر داری
یاس و مریم
و گل سرخ،
روی لبخند قشنگت پیداست.
عسلک،
راز تو را میدانم.
سردی برف و کرختی خزان،
در دل کوچک توست.
عشق را،
در شبی سرد و زمستانی و دور
به تمنای زمین دادی و رفتی به سفر،
تا بهاری شاید،
بشکوفد در تو.
لیک قلبت هرگز،
نشکفتست و درونت تنهاست.
باز هر وقت زمستان اینجاست،
دلتو بی تاب است.
تا ببینی شاید،
سایه تنهایی،
که گذر دارد از این کوچه
و یادش آید:
دست هایت تنهاست.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آخرين بار امشب،

با تو ميگويم از،
رنگ بي رنگ وداع.
از تو تنها يک اشک
مانده با من امشب،
مي چکد اشک و
تو را
پاک
از خاطر من خواهد شست
از تو تنها يک حرف
مانده با من امشب
که بگويک با تو،
که فراموش شوي
لاي اين خاطره ها
از تو تنها يک حس
مانده با من امشب
که تو را گم بکنم
پاي بيهودگي احساسم

آخرين بار
سلام
آخرين بار
خدا حافظ تو
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آرزوهای من

آرزوهای من
کوچک و سرد و غریب
آرزوهای من
ساده و بی پروا
آرزوهایم را
به شب و بوی بهار
میسپارم
شاید
برسد پیش نگاه تر تو
آرزوهایم را
به گلی می بخشم،
که تو را میبوید.
آرزوهایم را
به تو میگویم
لیک،
در خوابی تو.
میروی
و نمیدانی تو،
آرزو داشتم اینجا باشی،
همۀ عمر کنار من تنهای غریب.


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بی کلام اینجا باش

باورت داشتم از روز نخست،
آمدی تا باشی،
و پر از شعر،
پر از همهمه بودی،
اما،
هیچ حرفی نزدی،
پر از گفتن دلدادگیت،
پراز زمزمۀ عشق به دریاشدنت،
باز حرفی نزدی،
و فقط خندیدی،
خوب من،
میفهمم
از دو چشمت همۀ حرف تو را،
بی کلام اینجا باش.
آخر اینجا بودن،
نیست محتاج صدا.
بودنت با دل من،
بی صدا هم زیباست.


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بی خوابی

تو مرا دزدیدی،
از سپیدی سحر.
تو مرا رنگ زدی.
تو مرا سایه زدی.
تو مرا شکل دری،
رو به دریا کردی.
تو مرا،
عاشق رویا کردی.
و شدی رویایی،
که ببینم هر شب،
تا سحر خواب تو را.
نکند،
شب ما سر برسد،
و سحر دور کند، دستهای ما را!؟
نکند،
خواب مرا،
بپراند دستی!؟
نکند،
خواب نبینم یک شب!؟
نکند،
.....
نمی آیی امشب؟!!
وای از این بی خوابی.

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ترانه بیقراری

امروز هم،
کنار فاصله هامان،
نشسته ام.
امروز هم،
دلم،
لبالب از اشتیاق توست.
باتو،
تمام شده این نا تمام من.
باتو،
لبریز از ستاره شده آسمان من.
باتو،
قرار گرفته دل بی قرار من.
با من بگو،
بگو،
بگو ای انتظار خوب،
آیا تو هم شده ای بیقرارِ من ؟؟!


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آنگاه

دستهای تو را
خواب دیدم

دو کوله بار حسرت و تردید
دو سایبان، دو انتظار رسیدن
آنگاه
چشمهای تو را
خواب دیدم

دو سر سپردۀ بیباک
دو راهزن، دو ستاره
آنگاه
قلب تو را
خواب دیدم

آن بیکرانۀ عاشق
رها، دیوانه وار صمیمانه
آنگاه
تو را
خواب دیدم

یک راز، یک فصل
یک ترانۀ بی پایان

و بیدار شدم،
عاشق شده بودم.
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تو را من خوب میدانم

تو را،
من خوب میدانم.
تو را،
من مثل ماهی،
از طلوعت تا غروب شب،
صدا کردم.
تورا،
من خوب می فهمم،
مثل یک سنجاقک بی تاب و نا آرام.
پی پژواک هر نیلوفری،
تا شکل پروازت،
پراز اندیشه های خیس باشد،
یا پر از لحن غریب برکه در پاییز.
تو را،
من یاد دارم،
مثل روز اول هر مهر ماهی و
سراب گرم هر خرداد.
تو را،
میدانم اما،
باز میخواهم،
تماشایت کنم در خواب.
فقط یک بار دیگر هم به خوابم آی.

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تاریک یا روشن

تاریک یا روشن،
امروز،
روز اول احساس ناب ماست.
باور کنیم یا نه،
صدامان،
اینجا کنار حادثۀ شامگاه ماست.
بودیم و مانده ایم،
چه با شک چه با یقین،
این گام اول راه دراز ماست.
هر لحظه،
دیدن و شوق و سکوت و آه،
با من بمان و بمانم برای تو،
این حس عاشقانه ام،
از گرمی شماست.
عاشق شدیم،
ولی بی حضور هم،
حالا بیا و نور شو،
این صبح منتظر آفتاب ماست.

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نقش

نقش
نقش تو در آینه
رنگ
رنگ
رنگ تو یک دشت گل
من طرف دیگر شب بوده ام
نقش تو را
رنگ تورا
دیده ام
مست شدم
از می این طرح و باز
خاطره
با خاطره نوشیده ام

عشق
عشق
عشق چراغان توست
شعر
شعر
آینه بندان توست
هرچه تراویده ازین عشق پاک،
هدیۀ یکرنگی زیبای توست.

عاشقیم بود
که شاعر شدم
رنگ تو آمد که شقایق شدم

حال که عاشق شده ام
شعر من
بال پریدن شده از خاطره
حال که عاشق شده ام
کوچه ها
پر شده از قمری و از چلچله
حال که عاشق شده ام
دست من
پله شده
تا افق روشنی
تا که ببوسم تن احساس تو
حال که عاشق شده ام
دم به دم
شعرم از ایهام تو لبریز
و من
غرق در اندیشۀ ادراک تو
حال که عاشق شده ام
حس من
با تو و بی تو
همه جا ماندنیست
یاد تو و خاطره ات تا ابد
هست
که این واژه چنین خواندنیست

میسپرم باز تو را بر قلم:
عشق منی
عشق منی
عشق من
خاطره ام را به جهان نقش کن:
شعر منی
شعر منی
شعر من


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
من خواب بوده ام

من،
مانند بی ثباتی این انعکاس شوم،
سرشار از شب و
در ابتذال وهم،
ایستاده بودم و
هیچ خیالی نداشتم.
من،
خواب بودم و رویا نداشتم.
من،
خیس بودم و باران نداشتم.
من،
مانند شب پری،
که سرش گیج نورهاست،
پر میزدم ولی،
بر هیچ خامُشی،
سکنا نداشتم.
من،
مانند کوه یخ،
در بیکرانۀ دریا شناور و
تعبیری از خود دریا نداشتم.
من،
زنده بودم و در انکار زندگی،
کاری جز این، به دنیا نداشتم.
وقتی که صبح رسید،
من هنوز هم،
فکری بجز سیاهی شبها نداشتم.
تا اینکه آمدی و
دستم تو را شناخت.
بیدار شدم ولی،
هیچ انتظار اینهمه رویا نداشتم.
با شکل نقش خویش مرا رنگ کرده ای،
باور کن اینهمه رنگ،
من در تمام عمر، یکجا نداشتم.
حالا به من بگو،
چه باشم برای تو،
بی شکل بوده ام همیشه و
این طرح تازه است،
من عاشقی نکرده ام، تمنا نداشتم.
حالا به من بگو،
کجای حادثه ایم و خدا کجاست؟!
من باوری به وسعت اینجا نداشتم.

 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
میتوانی باشی

میتوانی باشی
میتوانی،
همۀ قلب مرا فتح کنی.
میتوانی،
ضربان تر خون
و حجومش باشی
به همه پیکر من.
میتوانی باشی
میتوانی،
مثل یک شعر قشنگ،
جریان داشته باشی
به همه وسعت من.
میتوانی،
به یک دستنویس
حکمرانی بکنی
و بدانی:
رام خواهم شد اگر
فرصت سبز شکفتن باشی.
میتوانی باشی
و تراویدن احساس مرا درک کنی
و ببینی بودن،
شکل ادراک تنی در باران
میتواند غزل ناب شود.
میتوانی باشی
تو فقط،
باید آدم باشی.

 
بالا