سری داستان های کوتاه

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
راننده تاکسی
مقیم لندن بود،تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی
گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!

می گفت: چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی...

گذشت و به مقصد رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چه؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.

با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. فردا خدمت می رسیم!

تعریف می کرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد.
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم.​

http://www.3Jokes.com
 
آخرین ویرایش:

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
درس زندگی از دختر بچه ۷ ساله

درس زندگی از دختر بچه ۷ ساله

امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم ! اگه دل به درددلم بدین قضیه دستگیرتون میشه …
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمینو زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی! زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و… خلاصه فریاد میزدم که دیدم یه دختر بچه یه دسته گل
دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمی رسید هی می پرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید…
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید که دیگه
کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین مزاحم دیگران نشین و … دخترک ترسید و کمی عقب رفت! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم ناخودآگاه ساکت شدم! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم!

ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم، اومد جلو و با ترس گفت: آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! دوستم که اونورخیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین! اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان، دخترتون گناه داره …
دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته ی کوچولو چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانیمو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود، توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر
پاهاش له میکرد!
یه
صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای زدن یک نفر استفاده نمیکنه! … اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم، فرشته ی کوچولو، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد! اون حتی بهم آدامس هم نفروخت! هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه! چه قدرتمند بود!
همیشه مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و بد جور کتک بخورید که حتی نتونید دیگه به این سادگیا روبراه بشین …
www.radsms.com
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
کلاس درس دکتر حسابی

کلاس درس دکتر حسابی

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .
دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی
موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
هواپیما درحال حرکت بود و آنها در
ورودی کنترل امنیتی همدیگر را بغل کردند و مادر گفت : " دوستت دارم و آرزوی کافی
برای تومیکنم."
دختر جواب داد: " مامان زندگی ما باهم بیشتر از کافی هم بوده
است. محبت تو همه آن چیزی بوده که من احتیاج داشتم. من نیز آرزوی کافی برای
تومیکنم."


آنها همدیگر را بوسیدند و دختر رفت.

مادر بطرف پنجره ای که من در کنارش نشسته بودم آمد.

آنجا ایستاد و می توانستم ببینم که می‌خواست و احتیاج داشت که گریه
کند.


من نمی‌خواستم که خلوت او را بهم بزنم ولی خودش با این سؤال اینکار
را کرد: " تا حالا با کسی خداحافظی کردید که می‌دانید برای آخرین بار است که او را
می‌بینید؟"


جواب دادم: " بله کردم. منو ببخشید که فضولی می‌کنم چرا آخرین
خداحافظی؟ "


او جواب داد: " من پیر و سالخورده هستم او در جای خیلی دور زندگی
می‌کنه. من چالش‌های زیادی را پیش رو دارم و حقیقت اینست که سفر بعدی او برای مراسم
دفن من خواهد بود. "


وقتی داشتید خداحافظی می‌کردید شنیدم که گفتید: " آرزوی کافی را برای
تو می‌کنم." می‌توانم بپرسم یعنی چه؟


او شروع به لبخند زدن کرد و گفت: " این آرزویست که نسل بعد از نسل به
ما رسیده؛ پدر و مادرم عادت داشتند که اینرا به همه بگن."


او مکسی کرد و درحالیکه سعی می‌کرد جزئیات آنرا بخاطر بیاورد لبخند
بیشتری زد و گفت: " وقتی که ما گفتیم آرزوی کافی را برای تو می‌کنم. ما می‌خواستیم
که هرکدام زندگی ای پر از خوبی به اندازه کافی که البته می‌ماند داشته باشیم.
"


سپس روی خود را بطرف من کرد و این عبارتها را عنوان کرد:

"آرزوی خورشید کافی برای تو می‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون
توجه به اینکه روز چقدر تیره است.
آرزوی باران کافی برای تو می‌کنم که زیبایی
بیشتری به روز آفتابیت بدهد.


آرزوی شادی کافی برای تو می‌کنم که روحت را زنده و ابدی نگاه
دارد.


آرزوی رنج کافی برای تو می‌کنم که کوچکترین خوشی‌ها به بزرگترینها
تبدیل شوند.


آرزوی بدست آوردن کافی برای تو می‌کنم که با هرچه می‌خواهی راضی
باشی.


آرزوی از دست دادن کافی برای تو می‌کنم تا بخاطر هر آنچه داری شکرگزار
باشی.


آرزوی سلام‌های کافی برای تو می‌کنم
که بتوانی خداحافظی آخرین راحتری داشته باشی.


بعد شروع به گریه کرد و از آنجا رفت.

http://www.quoteoftheday.ir/
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
بالاخره دكتر وارد شد ، با نگاهي خسته ، ناراحت و جدي .



دكتر در حالي كه قيافه نگراني به خودش گرفته بود

گفت :"متاسفم كه بايد حامل خبر بدي براتون باشم ,

تنها اميدي كه در حال حاضر براي عزيزتون باقي مونده، پيوند مغزه ."



"اين عمل ، كاملا در مرحله أزمايش ، ريسكي و خطرناكه

ولي در عين حال راه ديگه اي هم وجود نداره,

بيمه كل هزينه عمل را پرداخت ميكنه ولي هز ينه مغز رو خودتون بايد پرداخت كنين ."



اعضا خانواده در سكوت مطلق به گفته هاي دكتر گوش مي كردن ,

بعد از مدتي بالاخره يكيشون پرسيد :" خب , قيمت يه مغز چنده؟";



دكتر بلافاصله جواب داد :"5000$ براي مغز يك مرد و 200$ براي مغز يك زن ."



موقعيت نا جوري بود , أقايون داخل اتاق سعي مي كردن نخندند و نگاهشون با

خانمهاي داخل اتاق تلاقي نكنه , بعضي ها هم با خودشون پوز خند مي زدند !



بالاخره يكي طاقت نياورد و سوالي كه پرسيدنش آرزوي همه بود از دهنش پريد كه :

"چرا مغز آقايون گرونتره ؟ "



دكتر با معصوميت بچگانه اي براي حضار داخل اتاق توضيح داد كه :

" اين قيمت استاندارد مغز ه !

ولی مغز خانمها چون استفاده ميشه، خب دست دومه وطبيعتا ارزونتر !! . "
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
منطق چیست؟؟؟

منطق چیست؟؟؟


شاگردی از استاد پرسید : منطق چیست ؟

استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید . مثالی می زنم . دو مردپیش من می آیند

یکی تمیز و دیگری کثیف . من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند ؛

شما فکر می کنید کدام یک ، این کار را انجام می دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت دارد وکثیفه قدر آن را نمی داند ؛

پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا شاگردان می گویند : تمیزه !

استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد . و باز پرسید ؛

خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

استاد گفت : نشد ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و

کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد

و تمیزه نیازی به حمام کردن ندارد !

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟

شما ، هربار ، یک چیزی می گویید و هر دفعه هم درست است

استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید . این یعنی : منطق !

خاصیت منطق این است ؛

این که دلت چه می خواهد ، و دوست داری چه چیزی را ثابت کنی

 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...

دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟

معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا
مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!

دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:



خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...

اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می
شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت
قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو
پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...



معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم
که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ،
چون زیبا نبود
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی
دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم
دوستش کنجاوانه پرسید : چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
قصاب
با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که از مغازه دورش
کند اما ناگهان کاغذی را در دهان سگ دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته
بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که
تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ
هم کیسه راگرفت و رفت.



قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال
سگ راه افتاد . سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله
ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و
ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس
امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد
دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که
دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود
وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و
زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به
دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و
کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی
در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیداری باریک پرید و خودش
را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به
پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و
کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ
یه نابغه است .این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم. مرد نگاهی به
قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش ؟ این دومین بار تو این هفته است که
این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!



نتیجه اخلاقی :



اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.



و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .



سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.



پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم.

http://www.quoteoftheday.ir/
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
طعم هدیه

روزی
فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا
بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری



از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت
چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را
لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار



مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت



اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بدمزه است



ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض
از استاد پرسید: آب گندیده بود. چه طور وانمود کردید که گوارا است؟



استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط
حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.​


http://www.3jokes.com
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزيزم شرمنده تشكر نداشتم ازتون قدرداني كنم/
ممنونم از شما بسيار زيبا وجالب سپاسگزارم
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
مسافر

مسافر

"جهانگردی آمریکایی به قاهره رفت تا پارسای معروفی را زیارت کند.
جهانگرد با کمال تعجب دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند.
اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
جهانگرد پرس
ید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت
: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت
: اما من این جا مسافرم.
زاهد گفت
: من همین طور.

دومین مکتوب - پائولو کوئلیو

www.3jokes.com
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
ایمان

ایمان

دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست.هر بار که مرد با تجربه یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد.ماهیگیر با تجربه از این که می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود.لذا پس از مدتی از او پرسید: چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟مرد جواب داد: آخر تابه من کوچک است !گاهی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است. ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم. خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد. این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی. هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .به یاد داشته باش:به خدایت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ استبه مشکلاتت بگو که چقدر خدایت بزرگ است
www.3jokes.com
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
مسافر
"جهانگرد
ی آمریکایی به قاهره رفت تا پارسای معروفی را زیارت کند. جهانگرد با کمال تعجب دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
جهانگرد پرس
ید: لوازم منزلتان کجاست؟
زاهد گفت
: مال تو کجاست؟
جهانگرد گفت
: اما من این جا مسافرم.
زاهد گفت
: من همین طور.

دوم
ین مکتوب - پائولو کوئلیو

www.3jokes.com
 

sunshid

عضو جدید
زمانيكه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش تكه سنگي را برداشت و بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.


مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد

وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد" !


آن مرد آنقدر مغموم بود كه هچي نتوانست بگويد به سمت اتوبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد


حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"

روز بعد آن مرد خودكشي كرد

خشم و عشق حد و مرزي ندارند دومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگی دوست داشتني داشته باشيد



همواره در ذهن داشته باشيد كه:




اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند


مراقب افكارتان باشيد كه تبديل به گفتارتان ميشوند


مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود

مراقب رفتار تان باشيدكه تبديل به عادت مي شود

مراقب عادات خود باشيدشخصيت شما مي شود

مراقب شخصيت خود باشيدكه سرنوشت شما مي شود
 

sunshid

عضو جدید
[h=2]ایا کلبه شما هم در حال سوختن است ؟[/h]تنها بازمانده يك كشتی شكسته، توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد. با بيقراری به درگاه خداوند دعا ‌كرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم ‌دوخت تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نیامد. سرانجام نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك بسازد تا از خود و وسائل اندكش بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود،اندوهگين فرياد زد:


خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟


صبح روز بعد، او با صدای يك كشتی كه به جزيره نزديك می‌شد از خواب بیدار شد، می‌آمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسيد: چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟
آنها در جواب گفتند: ما علامت دودی را که فرستادی ديدیم!


آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست بدهيم زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج.
دفعۀ آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.


برای تمام چيزهای منفی كه ما بخود می‌گوييم، خداوند پاسخی مثبت دارد.


تو گفتی «آن غير ممكن است»، خداوند پاسخ داد «همه چيز ممكن است».


تو گفتی «هيچ كس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم».


تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام».


تو گفتی «من بسيار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد».


تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من كافی است».


تو گفتی «من نمی‌توانم مشكلات را حل كنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدايت خواهم كرد».


تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر كاری را با من می‌توانی به انجام برسانی».


تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پيدا خواهد كرد».


تو گفتی «من احساس تنهايی می‌كنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترك نخواهم كرد».


تو گفتی «من به اندازه كافی باهوش نيستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام».


تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام».


تو گفتی «من هميشه نگران و نااميدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هايت را به دوش من بگذار».


تو گفتی «من به اندازه كافی ايمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به يك اندازه ايمان داده ام».
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
روزی خانمی‌در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می‌کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ۱۰ برابر آن را میگیرد.
زن گفت : اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !

قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می‌شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ۱۰ برابر از تو ثروتمندتر می‌شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …
بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!
نتیجه داستان :
زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !
قابل توجه خانمها :
همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید !!!
قابل توجه آقایان :
مرد سکته قلبی، ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود را گرفت !
نتیجه داستان :
نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمیدهند.
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
طلاق برنامه ریزی شده

طلاق برنامه ریزی شده

با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد.
شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.
از زن اصرار و از شوهر انکار.
در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها.
زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را.
تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی .
زن با کمال میل می‌پذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن می‌پذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند !
 

sunshid

عضو جدید
مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت.
«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»
«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»
«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»
«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»
«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»
«چی می خوای بپرسی پسرم؟»
«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
ایمان
دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند.
یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود اما دیگری ماهیگیری نمی دانست
.
هر بار که مرد با تجربه
یک ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند، اما دیگری به محض گرفتن یک ماهی بزرگ آن را به دریا پرتاب می کرد.
ماه
یگیر با تجربه از این که می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود.
لذا پس از مدت
ی از او پرسید: چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟
مرد جواب داد
: آخر تابه من کوچک است !

گاه
ی ما نیز همانند همان مرد، شانس های بزرگ، شغل های بزرگ، رویاهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنیم. چون ایمانمان کم است. ما به یک مرد که تنها نیازش تهیه یک تابه بزرگتر بود می خندیم، اما نمی دانیم که تنها نیاز ما نیز، آنست که ایمانمان را افزایش دهیم. خداوند هیچگاه چیزی را که شایسته آن نباشی به تو نمی دهد. این بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی. هیچ چیز برای خدا غیر ممکن نیست .

به
یاد داشته باش:
به خدا
یت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است
به مشکلاتت بگو که چقدر خدا
یت بزرگ است
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
کوتاه اما عمیق ...

در معبدی گربه ای وجود داشت که هنگام نيايش راهب ها مزاحم تمرکز آن ها می شد .
بنا بر این استاد بزرگ دستور داد هر وقت زمان نيايش می رسد یک نفرگربه را گرفته و به ته باغ ببرد و به درختی ببندد .
این روال سال ها ادامه پیداکرد و یکی از اصول کار آن مذهب شد .

سال ها بعد استاد بزرگ در گذشت . گربه هم مرد .
راهبان آن معبد گربه ای خریدند و به معبد آوردند تا هنگام نيايش او را به درخت ببندند تا اصول نيايش را درست به جای آورده باشند
و سالها بعد استاد بزرگ دیگری رساله ای نوشت
در باره ی اهمیت بستن گربه به درخت هنگام نيايش....
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
تفاوت فرهنگی
ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند، سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد، وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند. اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند.
جوان آفریقایی نیز با
لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد. و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است.
توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند. داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند. چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛ مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است، در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد…
http://www.radsms.com
 

raha.68m

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن، بچه رو بغل ميكنه و ميذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ... هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه ميگه این چکمه ها لنگه به لنگه است . خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه نیفته هرچه تونست کشید تا بلاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه درآورد . گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بلاخره موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنه که بچه ميگه این بوتها مال من نیست. خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی گریبانگیرش شده. با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد. وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم.... مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی کشید وبعد گفت :خب حالا دستکشهات کجان؟ توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی بوتهام بودن دیگه!!!!!!!!!!
 

فرهيخته

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان ايراني ها در بهشت و جهنم(طنز)


ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه مي كنه كه: آخه خدا،اين چه وضعيه؟ ما يك عده ايروني توي بهشت داريم كه فكر مي كنن اومدن خونه باباشون! به جاي رداي سفيد،همه شون لباس هاي مارك دار و آنچناني مي خوان!بجاي پا برهنه راه رفتن كفش نايك و آديداس درخواست مي كنن.هيچ كدومشون از بالهاشون استفاده نمي كنن،مي گن بدون "بنز" يا "بي ام و" جايي نميرن!اون بوق و كرناي من هم گم شده...يكي از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت ديگه ازش خبري نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوي دروازه بهشت رو جارو زدم....امروز تميز ميكنم فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتي ديدم بعضي هاشون كاسبي هم مي كنن و حلقه هاي تقدس بالاي سرشون رو به بقيه مي فروشن.چند تاشون كوپن جعلي بهشت درست كردن و به ساكنين بخت برگشته جهنم مي فروشن.چند تاشون دلالي باز كردن و معاملات املاك شمال بهشت مي كنن.يك سري شون هم حوري هاي بهشت را با تهديد آوردن خونه شون و اونارو "سركار" گذاشتن و شيتيلي مي گيرن.بقيه حوري ها هم مرتب مي گن ما رو از ليست جيره ايراني ها بردار كه پدرمونو درآوردن،اونقدر به ما برنج دادن كه چاق شديم و از ريخت افتاديم.


اتحاديه غلمان ها امضاء جمع كرده كه اعضاء نمي خوان به ديدن زنان ايراني برن چون اونقدر آرايش كردن و اسپري مو و ماسك و موس و .... به سرشون زدن كه هاله تقدسشون اتصالي كرده و فيوزش سوخته، در ضمن خانم هاي ايروني از غلمانها مهريه و نفقه مي خوان.بعضي از اونها هم رفتن تو كار آرايش بقيه و كاسبي راه انداختن،موهاشونو هزار رنگ مي كنن،تتو مي كنن،ناخن مي كارن،برنزه مي كنن ،از اين جور قرتي بازيها.هفته پيش هم چند ميليون نفر تو چلو كبابي ايراني ها مسموم شدن و دوباره مردن.چند پزشك ايروني هم بند كردن به حوري ها كه الا و بلا بياييد دماغاتونو عمل كنيم،گونه بكاريم،ساكشن كنيم و از اين كلك ها.....

خدا مي گه: اي جبرئيل! ايراني ها هم مثل بقيه آفريده هاي من هستند و بهشت به همه انسان ها تعلق داره.اينها هم كه گفتي خيلي بد نيست! برو يك زنگي به شيطون بزن تا بفهمي دردسر واقعي يعني چي!!!

جبرئيل ميره زنگ مي زنه به جناب شيطان...دو سه بار مي ره روي پيغام گير تا بالاخره شيطان نفس نفس زنان جواب مي ده: جهنم بخش ايرانيان بفرماييد؟
جبرئيل مي گه: آقا مثل اينكه سرتون خيلي شلوغه؟
شيطان آهي ميكشه و مي گه: نگو كه دلم خونه... اين ايرونيها اشك منو درآوردن به خدا!مي خوام خودمو بازنشست كنم.شب و روز برام نگذاشتن!تا صورتمو مي كنم اين طرف،اون طرف يه آتيشي به پا مي كنن! تا دو ماه پيش اينجا هر روز چهارشنبه سوري بود و آتيش بازي...! حالا هم كه ... اي داد!!! آقا نكن! بهت مي گم نكن!!! جبرئيل جان، من برم ...اينها دارن آتيش جهنمو خاموش مي كنن كه جاش كولر گازي نصب كنن.
يك عده شون بازار سياه مواد سوختي بخصوص راه انداختن. چند تا پزشك ايروني در جهنم بيمارستان سوانح سوختگي باز كردن و براش تبليغ مي كنن كه اين شديدا ممنوعه.چندتاشون دفتر ويزاي مهاجرت به بهشت باز كردنو ارواح مردمو خر مي كنن. بليت جعلي يكطرفه بهشت هم ميفروشن.يك سري وكيل شدن و تبليغ مي كنن كه مي تونن پيش نكير و منكر براي جهنمي ها تقاضاي تجديد نظر بدن. چندتاشون كه روي زمين مهندس بودن مي گن پل صراط ايراد فني داشته كه اونا افتادن تو جهنم.دارن امضاء جمع مي كنن كه پل بايد پهن تر بشه.چند هزار تاشون هم هر روز زنگ مي زنن به 118 جهنم و تلفن و آدرس سفارت هاي كانادا و آمريكا رو مي پرسن چون مي خوان مهاجرت كنن.هر روز هزاران ايروني زنگ مي زنن به اطلاعات و تلفن آتش نشاي و اورژانس رو مي خوان.الان مراجعه داشتم مي گفت ما كاغذ نسوز مي خواهيم كه روزنامه اپوزيسيون بيرون بديم.

ببخش!من برم،بعدا صحبت مي كنيم...چند تا ايروني دارن كوپن جعلي كولر گازي و يخچال مي فروشن....برم يه چماقي بچرخونم.


 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
روزگازی شاهی بود که چهار همسر داشت.

او عاشق همسر چهارمش بود و او را با گران ترین پوشاک می آراست
و بهترین خوراک ها را به او می داد.

او همسر سومش را خیلی دوست داشت و همواره او را به سایر ممالک همسایه نشان می داد. با این وجود می ترسید که روزی او را برای دیگری ترک کند.

او همچنین عاشق همسر دومش بود. او امینش بود و همیشه با وی مهربان، با توجه و صبور بود. هرگاه شاه با مشکلی روبه رو می شد، می توانست به او اطمینان کند که در گذر دوران سختی به او کمک می کند.

همسر اول شاه شریکی بسیار وفادار بود و در نگهداری از اموال و حفظ پادشاهی او سهم بزرگی داشت. بااین وجود، او همسر اولش را دوست نداشت و درحالیکه او عمیقاٌ عاشق وی بود، اعتنایی به او نمی کرد.

یک روز شاه احساس کسالت کرد و فهمید که عمرش به سر آمده است.
به یاد همسر آراسته اش افتاد و فکر کرد، "من حالا چهار همسر دارم ولی وقتی بمیرم، تنها خواهم بود."
پس از همسر چهارمش پرسید، "من تو را از همه بیشتر دوست داشته ام و با بهترین لباس ها را به تو هدیه داده ام و ازتو مراقبت بسیار کرده ام. حالا که وقت مرگم رسیده است، آیا مرا دنبال می کنی و با من همنشین خواهی بود؟"
همسر چهارم گفت، "به هیچ وجه!" و بدون هیچ حرفی دور شد.
این پاسخ قلب او را مانند تیغی تیز درید.

شاه غمگین سپس از سومین همسرش سوال کرد، "من تمام زندگیم عاشق تو بوده ام. حالا که می میرم، آیا مرا دنبال می کنی و با من همنشین خواهی بود؟"
سومین همسر پاسخ داد، "نه!"
قلب شاه درهم شکست و به سردی گرایید.

سپس ازدومین همسرش پرسید، "من همیشه برای کمک به تو روی آورده ام و تو همیشه مرا پشتیبانی کرده ای. وقتی من بمیرم، آیا مرا دنبال می کنی و همنشین من خواهی بود؟"
دومین همسر پاسخ داد، "متاسفم، این بار نمی توانم به تو کمک کنم! بهترین کاری که می توانم برایت بکنم این است که تو را به گورت بفرستم."
این پاسخ مانند آذرخشی بود و شاه را درمانده ساخت.

سپس ندایی صدا کرد:"من با تو خواهم آمد و هرکجا بروی تو را دنبال خواهم کرد."
شاه نگاهی به بالا انداخت و همسر اول خودش را دید. بسیار لاغر و نحیف شده بود و از کم غذایی رنج می برد.
پادشاه با اندوه فراوان گفت، "وقتی که فرصتش را داشتم باید از تو بهتر مراقبت می کردم."

در حقیقت همه ی ما در زندگی چهار همسر داریم:
چهارمین همسرمان بدن ما است. هرچقدر برای پروراندن و آراستن آن تلاش کنیم تا خوب جلوه کند، وقتی بمیرم ما را ترک خواهد گفت.

سومین همسر ما دارایی های ما است و مقام و ثروت. وقتی ما بمیریم به دیگران خواهد رسید.

دومین همسر ما دوستانمان هستند. مهم نیست چقدر پشتیبان ما باشند. دورترین جایی که با ما می آیند تا سر قبر است!

و نخستین همسر ما والدین ما هستند که غالباٌ در تلاش برای کسب ثروت،قدرت و لذات نفسانی از آن ها غافل می مانیم.

بااین وجود، والدین تنها کسانی هستند که ما را دنبال و هدایت خواهند کرد، هرکجا که برویم.
پس تا میتوانی به آن ها عشق بده. آن ها بیش از همه چیز به شما و عشق تو نیاز دارند.
برای آنان وجود خودت بهترین هدیه است.
 

Similar threads

بالا