زیباترین اشعار عاشورائیشاخص های منفی انسان

اوسپید

عضو جدید
جلوه گاه حق
تا ابد جلوه گَه حقّ و حقيقت سر توست معنى مكتب تفويض على اكبر توست‏ اى حسينى كه تويى مظهر آيات خدا اين صفت از پدر و جدّ تو در جوهر توست‏ درس مردانگى عبّاس به عالم آموخت ز آن كه شد مست از آن باده كه در ساغر توست‏ طفل شش ماهه تبسّم نكند، پس چه كند؟ آن كه بر مرگ زند خنده على اصغر توست‏ اى كه در كرببلا بى كس و ياور گشتى چشم بگشا و ببين خلق جهان ياور توست‏(بأبى أنتَ و أُمّي) كه تويى مكتب عشق عشق را مظهر و آثار على اصغر توست‏ اى حسينى كه به هر كوى عزاى تو بپاست عاشقان را نظرى در دَمِ جان پرور توست‏ خواست «مهران» بزند بوسه سراپاى تو را ديد هر جا اثر تير ز پا تا سر توست‏
«احمد مهران»​
نور خدا
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست با قضا گفت مشيّت كه قيامت برخاست‏ دشمنت كشت ولى نور تو خاموش نگشت آرى آن جلوه كه فانى نشود نور خداست‏نه بقا كرد ستمگر نه بجا ماند ستم ظالم از دست شد و پايه مظلوم بجاست‏ زنده را زنده نخوانند كه مرگ از پى اوست بلكه زنده است شهيدى كه حياتش ز قفاست‏ دولت آن يافت كه در پاى تو سر داد ولى اين قبا راست كه بر قامت هر بى سر و پاست‏ تو در اوّل سر و جان باختى اندر ره عشق تا بدانند خلايق، كه فنا شرط بقاست‏ منكسف گشت چو خورشيدِ حقيقت بجمال گر بگريند ز غم ديده ذرّات رواست‏ رفت بر عرشه نى تا سرت اى عرش خدا كرسى و لوح و قلم بهر عزاى تو بپاست‏
«فؤاد كرمانى» *** مهر آزادگى
بزرگ فلسفه قتل شاه دين حسين اين است كه مرگ سرخ به از زندگى ننگين است‏حسين مظهر آزادگى و آزادى است خوشا كسى كه چنينش مرام و آيين است‏ نه ظلم كن به كسى، نى بزير ظلم برو كه اين مرام حسين است و منطق دين است‏ همين نه گريه بر آن شاه تشنه لب كافيست اگر چه گريه بر آلام قلب، تسكين است‏ ببين كه مقصد عالى وى چه بود اى‏دوست كه درك آن سبب عزّ و جاه و تمكين است‏ ز خاك مردم آزاده بوى عشق آيد نشان شيعه و آثار پيروى اين است‏ «خوشدل تهرانى»
حماسه آفرين
نازم حسين را كه چو در خون خود تپيد شيواترين حماسه عالم بيافريد ديدى دقيق بايد و فكرى دقيق‏تر تا پى برد به نهضت آن خسرو رشيد قامت چو زير بار زر و زور خم نكرد در پيش عزم و همّت وى آسمان خميد تا ننگرد مذلّت و خوارى و ظلم و كفر داغ جوان و مرگ برادر به ديده ديد بربسته بود باب فضيلت به روى خلق گر قتل او نمى‏شدى اين باب را كليد برگى بود ز دفتر خونين كربلا هر لاله و گلى كه به طَرْفِ چمن دميد از دامن سپيد شريعت زدود و شست با خون سرخ خويش، سيه كارى يزيد يكسان رخ غلام و پسر بوسه داد و گفت در دين ما سيه نكند فرق با سفيد بُد تشنه عدالت و آزادى بشر آن العطش كه از دل پر سوز مى‏كشيد چونان كه گفت خواهر خود را اسير باش آزاد تا جهان شود از قيدِ هر پليد بانوى بانوان جهان آنكه روزگار بعد از على خطابه سرايى چو وى نديد لطف كلامش از «امِنَ الْعَدْل» بين كه ساخت رسوا يزيد و پرده اهل ستم دريد خوشبخت ملّتى كه از اين نهضت بزرگ گردد ز روى معرفت و عقل مستفيد (خوشدل) دريغ و درد كه ما بهره كم بريم زين نهضت مقدّس و زين مكتب مفيد «خوشدل تهرانى» ***
همّت بلند
ز آن لحظه كه دادى به ره دوست سرت را بردى ز ميان دشمن بيدادگرت را گفتى كه شوم كشته و خوارى نكشم من نازم بچنين همّت و اوج نظرت را اى طاير عرشى كه جهان زير پر تست با آنكه شكستند همه بال و پرت را تو كشته شدى تا كه نميرد شرف و عدل خوش زنده نمودى ره و رسم پدرت را چون كُحل بصر خاك سر كوى تو باشد دِه اذن كه بر ديده كشم خاك درت را بر باغ جنان دل ندهد هر كه ببيند شش گوشه قبر تو و اكبر پسرت را ديدى به سرِ نعش پسر، پيشتر از خويش در آه و فغان خواهر والاگهرت را تا جان ندهى بر سر نعش على اكبر بنشاند ز اشك بصر خود شررت را دشمن نه همين فرق علمدار تو بشكست از داغ برادر بشكستى كمرت را گفتى و ستاره ز بصر ريخت سكينه كاى شمس امامت تو چه كردى قمرت را چون اصغر ششماهه در آغوش تو جان داد اين صحنه جانسوز زد آتش جگرت را
«خوشدل تهرانى»

دانشگاه ايمان
نازم آن آموزگارى را كه در يك نصف روز دانش‏آموزان عالم را چنين دانا كند ابتدا قانون آزادى نويسد در جهان بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا كند هر كه باشد چون حسين آزاد و ديندار و شجاع حرف باطل را نبايد از كسى اصغا كند نقد هستى داد و هستى جهان يكجا خريد عاشق آن باشد كه چون سودا كند يكجا كند پرچم دين چون بجا ماند از فداكارى اوست تا قيامت پرچمش را دست حق بر پا كند ز امر حق، تسليم نامردان نشد تا در جهان زورگويى از كتاب زندگى الغا كند بود چون جوياى آب از چشمه آزادگى تشنه لب جان داد تا آن چشمه را پيدا كند عقل مات آمد ز دانشگاه سيّار حسين كاين چنين غوغا بپا در صحنه دنيا كند درس آزادى از آن رو ساخت توأم با عمل تا جنايت پيشگان را در جهان رسوا كند آن كسى را شيعه بتوان گفت كو از جان و دل در حيات خويش اين برنامه را اجرا كند
«شاهد»
عشق بازى
عشق بازى كار هر شيّاد نيست اين شكار دام هر صيّاد نيست‏ عاشقى را قابليّت لازم است طالب حق را حقيقت لازم است‏ عشق از معشوق اوّل سر زند تا به عاشق جلوه ديگر كند تا به حدّى كه برد هستى از او سر زند صد شورش و مستى از او شاهد اين مدّعا خواهى اگر بر حسين و حالت او كن نظر روز عاشورا در آن ميدان عشق كرد رو را جانب سلطان عشق‏ بار الها اين سرم، اين پيكرم اين علمدار رشيد، اين اكبرم‏اين سكينه، اين رقيّه، اين رباب اين عروس دست و پا خون در خضاب‏ اين من و اين ساربان اين شمر دون اين تن عريان ميان خاك و خون‏ اين من واين ذكر يارب يا ربم اين من و اين ناله‏هاى زينبم‏ پس خطاب آمد ز حق كى شاه عشق اى حسين اى يكّه تاز راه عشق! گر تو بر من عاشقى اى محترم پرده بَركش من به تو عاشق ترم‏ هر چه بودت داده‏اى در راه ما مرحبا صد مرحبا خود هم بيا ليك خود تنها نيا در بزم يار خود بيا و اصغرت را هم بيار خوش بود در بزم ياران بلبلى خاصه در منقار او برگ گلى‏ خود تو بلبل، گل على اصغرت زودتر بشتاب سوى داورت‏
***
جان جهان
لاله پر ژاله و از داغ عطش سوزان است ماه از هاله غم، خاك بسر افشان است‏ گل توحيد مگر گشته خدايا پر پر كه بهر جا نگرم يك ورق از قرآن است‏ آنكه خود جامه خلقت به تنِ عالم كرد يا رب از چيست كه در دشت بلا عريان است‏ واى از اين غم كه عدالت شده پامال ستم بدن جان جهان زير سم اسبان است‏ در تنور آتش طور است و سر ثاراللَّه قلب زهرا ز لب خشك پسر بريان است‏ ميزبان دو جهان، سيّد و سالار جنان از كجا آمده بنگر به كجا مهمان است‏ شد سر سرّ خدا، شاهد طوفان بلا گرچه هر درد و غمى را غم او درمان است‏ اين جهان گذران، جاى طرب نيست «حسان» كه به خاكستر و خون، خفته چنين سلطان است‏ «حسان چايچيان» ***
قربانى اسلام
اى ياد تو در عالم، آتش زده بر جان‏ها هر جا ز فراق تو، چاك است گريبان‏ها اى گلشن دين سيراب، با اشك محبّانت از خون تو شد رنگين، هر لاله به بستان‏ها بسيار حكايت‏ها، گرديده كهن امّا جانسوز حديث تو، تازه است به دوران‏ها يكجان به ره جانان، دادى و خدا داند كز ياد تو چون سوزد تا روز جزا جان‏ها در دفتر آزادى، نام تو بخون ثبت است شد ثبت به هر دفتر، با خون تو عنوان‏ها اينسان كه تو جان دادى، در راه رضاى حق آدم به تو مى‏نازد، اى اشرف انسان‏ها! قربانى اسلامى، با همّت مردانه اى مفتخر از عزمت، همواره مسلمان‏ها «دكتر ناظر زاده كرمانى»
اشك شفق
اى در غم تو ارض و سما خون گريسته ماهى در آب و وحش به هامون گريسته‏ وى روز و شب بياد لبت چشم روزگار نيل و فرات و دجله و جيحون گريسته‏ از تابش سرت به سنان چشم آفتاب اشك شفق به دامن گردون گريسته‏ در آسمان ز دود خيام عفاف تو چشم مسيح، اشك جگر خون گريسته‏ با درد اشتياق تو در وادى جنون ليلى بهانه كرده و مجنون گريسته‏ تنها نه چشم دوست بحال تو اشكبار خنجر بدست دشمن تو خون گريسته‏ آدم پى عزاى تو از روضه بهشت خرگاه درد و غم، زده بيرون گريسته‏ «حجّت الاسلام نيّر» ***
خاك شهيدان
اى كه به عشقت اسير، خيل بنى‏آدمند سوختگان غمت با غم دل خرّمند هر كه غمت را خريد عِشرت عالم فروخت با خبران غمت بى‏خبر از عالمند در شكن طرّه‏ات بسته دل عالمى است و آن همه دل بستگان عقده گشاى همند تاج سر بوالبشر خاك شهيدان تست كاين شهدا تا ابد فخر بنى‏آدمند در طلبت اشك ماست رونق مرآت دل كاين دُرَرِ با فروغ، پرتو جام جمند چون بجهان خرّمى جز غم روى تو نيست باده كشان غمت، مست شراب غمند عقد عزاى تو بس سنّت اسلام و بس سلسله كائنات حلقه اين ماتمند گشت چو در كربلا رايت عشقت بلند خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند خاك سر كوى تو زنده كند مرده را زانكه شهيدان تو جمله مسيحا دمند هر دم از اين كشتگان گرطلبى بذل جان در قدمت جان فشان با قدمى محكمند «فؤاد كرمانى» ***
عزّت و آزادگى
شيعيان ديگر هواى نينوا دارد حسين روى دل با كاروان كربلا دارد حسين‏ از حريم كعبه جدّش به اشكى شُست دست مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسين‏ مى‏برد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم بيش از اينها حرمت كوى منا دارد حسين‏ پيش رو راه ديار نيستى كافيش نيست اشك و آه عالمى هم در قفا دارد حسين‏ بودن اهل حرم دستور بود و سرّ غيب ورنه اين بى حرمتى‏ها كى روا دارد حسين‏ سروران پروانگانِ شمع رخسارش ولى چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين‏ سر به راه دل نهاده راه پيماى عراق مى‏نمايد خود كه عهدى با خدا دارد حسين‏ او وفاى عهد را با سر كند سودا ولى خون بدل از كوفيان بى‏وفا دارد حسين‏ دشمنانش بى‏امان و دوستانش بى‏وفا با كدامين سر كند؟ مشكل دو تا دارد حسين‏آب خود، با دشمنان تشنه قسمت مى‏كند عزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين‏ساز عشق است و به دل هر زخم پيكان زخمه‏اى گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين‏ دست آخر كز همه بيگانه شد ديدم هنوز با دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسين‏ رخت و ديباج حرم چون گل بتاراجش برند تا بجايى كه كفن از بوريا دارد حسين‏ اشك خونين گو بيا بنشين بچشم «شهريار» كاندرين گوشه عزايى بى‏ريا دارد حسين‏ «شهريار»​

 

Similar threads

بالا